آدرسها در تهران علاف میشوند و نشانیها در محلهها گم. عابران منگاند و نامفهوم. کوچهها اشتباهی میپیچند و خیابانها آلزایمر دارند. مکانها در تهرانِ متحولشده عوضی و تابهتاست. نشانی که بخواهی و بپرسی هرگز مثل شهرستانهای کوچکتر نمیشنوی. «نشان بهآن نشان کنار خانهی فروزانفر، آنطرفتر کمی جلوتر برو سر پل امیربهادر، خانهی فرخییزدی، بپیچ و مستقیم جنب خانهی بهار، ملکالشعرا را میگویم…»
قصهی انبوه گمگشتگیها و تغییر کاربری خانههای نویسندگان و نامدارانِ ایرانی تلخ است. ما در خیابانهای خودمان راه گم میکنیم و فرزندانمان در خودشان. گزارشکهای زیر میخواهد داستان تحول خانههای نامهای بزرگ را یادآوری کند.
بدیعالزمان در میان سیسمونیفروشها
سیسمونیفروشهای خیابان بهار حراج کردهاند. لباسهای نوزاد پشت ویترینها نگاه عابران را میدزدند، آنها خیابان بهار جنوبی را قرق کردهاند و حالا نوبتِ بهار شمالی است که تا نیمههایش دکانبهدکان و خانهبهخانه فتح کردهاند و آمدهاند تا رسیدهاند به کوچهی صارم؛ کوچهای که خانهی شخصی بدیعالزمان فروزانفر در آن قرار دارد و در ۱۳۶۳، برای تأمین مخارج دخترانش در امریکا، همسرش آن را فروخت و حالا شده است آپارتمانی چهارطبقه و میشود سیسمونیهای حراجشده را در آن قیمت کرد. پلاکهای کوچه از قدیم به جدید تغییر پیدا کردهاند و پیدا کردن پلاک دوازده قدیم کاری است پردردسر.
فرانک فروزانفر میگوید: «خانهی ما سه طبقه بود، پایین دو تا اتاق داشت، یکی اتاق ناهارخوری و یکی هم محل خواب پدرم بود. در حیاط خانه حوض بود و باغچهها هم گردتاگرد حیاط پر از گلوگیاه. باغچهها بین دیوار خانه و حوض قرار داشتند. دیوارها همه آجر قرمزرنگ و «موچسب» تمام دیوارها را پوشانده بود. برای وارد شدن به حیاط، در ورودی دو تا پله میخورد. پشت خانه هم اتاق مستخدمها و آشپزخانه و دستشویی قرار داشت.» فرانک خانم میگوید که خانه از همان اول هم به نام مادرم بود. مثل اینکه خانه با کمک مالی خانوادهی مادرم خریده شده بود. پدرم در مورد تهران حساسیت داشت؛ مادر که در مورد شلوغی و دودودم تهران میگفت، مدام تذکر میداد که حرف تهران را در خانهی خودمان میزنید، بیرون نزنید. نباید در مورد مملکت خودتان اینجوری حرف بزنید. در مورد تهران بد نگویید.
پرویز شیرازی، صاحب داروخانهی سرکوچه، «استاد فروزانفر» را خوب بهیاد میآورد. کارش را رها میکند و راه میافتد در کوچهی صارم برای پیدا کردن پلاک دوازده. دو خانه آنطرفتر از داروخانه میشود خانهی استاد. شیرازی میگوید خانهی اول مال سرهنگ منزوی بود که خودش آمپول هوای طوس افشار، رئیس شهربانی مصدق، را زد. خانه را کوبیدهاند و آپارتمان نقلی چهارطبقهای ساختهاند؛ بیهیچ یادی از گذشته. کمی بالاتر از سیسمونیفروشیهای جلو در این خانه خاطرات بسیاری را زنده میکند: «دانشجویان استاد، هفتهای یک بار، عصرهای دوشنبه به منزل استاد یعنی همین خانه میآمدند و درآنجا هم مباحث علمی مثل دانشگاه مطرح میشد.»
فرانک خانم سالهاست در امریکا به طبابت مشغول است. «خانهی ما دو تا خانه بعد از دواخانهی سر کوچهی صارم بود. پدرم وقتی آمدند تهران در خانهی کوچکی پشت مسجد سپهسالار زندگی میکردند. بعداً با پول فروش خانه و یکی دو تا حقالتألیف، خانهی معمولیِ دوطبقهی کوچهی درختی روبهروی بیمارستان زنان در خیابان حقوقی را خرید. در اوایل دههی سی آن خانه را فروخت و با پسانداز مادرم همین خانهی خیابان بهار در کوچهی صارم را خرید. در این خانه تا پایان عمرِ پدر زندگی میکردیم. پدرم تألیف آثاری مثل احادیث مثنوی (۲۵ آذر ۱۳۳۴)، معارف بهاءولد (هفدهم بهمن ۱۳۳۳) و شرح مثنوی شریف جزء نخستین از دفتر اول (نهم آبان ۱۳۴۶) را در این خانه به پایان رسانید.» فرانک میگوید که مادرش خانهی بهار را فروخت و آن را سرمایهای برای تحصیل آنها کرد.
مهد کودک، خانهی معین
بچهها اژدهای بادی صورتیرنگ را روی فرش ماشینی زهواردررفتهای میچرخانند و پازلها را روی هم سوار میکنند تا خانهای بسازند، کجا؟ توی یکی از اتاقهای خانهی استاد معین. شاید همان اتاقی که گرداگرد آن تاریخسازان ادبیات ایران مینشستند و حرفبهحرف لغتنامهشان را کنار هم میچیدند: «قرار است قسمتی از اینجا را به مهد قرآن تبدیل و برای بچههای سه تا ششساله کلاس آموزش قرآن برگزار کنیم». تهماندهی بوی رنگ در هوا مانده، اما دیوار داخلی خانه، آجرهای فاخر و فشردهی نمای بیرونی و آبنمای داخل حیاط تعمیر و رنگ شدهاند: «درست کردن همین آبنمای ساده پنج میلیون هزینه داشت. ادارهی مجموعهای فرهنگی هزینه دارد، به نظر شما درست است که ساختمان به این بزرگی را فقط اختصاص بدهند به موزهی استاد معین؟»
برگهدان استاد معین، یادگار باارزش و خاطرهی ماندگار لغتنامهی معین، یک دست مبل آبینفتی و صندلی استاد همراه میز تحریر در اتاق تودرتویی گذاشتهاند و به آن میگویند موزهی استاد معین. البته همین گردآوری منظم هم با توجه کارکنان مجموعهی فرهنگی انجام شده وگرنه معلوم نبود، در مرمتهای مداوم، این یادگارهای خاطرهانگیز چه وضعیتی پیدا میکردند.
خانهی استاد معین در محلهی چهارصد دستگاه خیابان بایزید بسطامی کوچهی فردوس چند سال پیش با همکاری خانوادهی استاد به شهرداری واگذار شد. در آن زمان شهرداری تعهداتی داد که هرگز مکتوب نشد. ظاهراً شهرداری متعهد میشود که به خرج خود موزهی دکتر معین را در این خانه راهاندازی کند. خانوادهی دکتر معین استقبال میکند و هر دو خانه را، یعنی خانهی دکتر محمد معین و منزل کناری را که متعلق به استاد امیر جاهد است، در اختیار آنها قرار میدهد تا تبدیل به موزه و مرکز تخصصی ادبی شود. شهردار هم پس از واگذاری منزل کارهای مرمت و آمادهسازی خانه را آغاز میکند و بخشی از مبلمان خانه، عکسها، میز و صندلی کار، کتابخانهی چوبی و برگهدان استاد را در اختیار موزه قرار میدهد. خانه پس از بازسازی و قراردادن اشیا حدوداً در ۱۳۸۳ افتتاح میشود اما شیوهی کاربری آن باعث رنجش خانوادهی دکتر معین میشود چراکه تصمیم گرفته میشود تا خانهی دکتر معین را با کاربری خانهی فرهنگ راهاندازی کنند و این مسأله ظاهراً مورد توافق دو طرف نبود. خانه با نام مجموعهی فرهنگی غدیر افتتاح میشود و نام استاد معین پایین مجموعه نگاشته میشود.
این ساختمان توسط میراث فرهنگی به ثبت رسیده اما عجیب آنکه تابلویی که بر دیوار این خانه نصب شده، به جای معرفی خانهی استاد، محلهی چهارصد دستگاه را معرفی کرده و این اولین بار بوده که محلهای به ثبت تاریخی میراث رسیده است. روی تابلو نوشته است: «مجموعهی چهارصد دستگاه از بناهای ساختهشده در دورهی پهلوی دوم با مساحت ۱۷۶ هزار مترمربع و در دو طبقه است.» بناها و خانههای چهارصد دستگاه در پی دستور دولت در ۱۳۲۳ توسط بانک رهنی ایران ساخته شد و بهاینترتیب پس از دستور دولت برای ایجاد خانههای ارزانقیمت، بانک رهنی اراضی چهارصد دستگاه را خرید و برای احداث چهارصد دستگاه خانهی ارزانقیمت در آنجا اقدام کرد؛ این مجموعه متشکل از خانههای مسکونی مراکز آموزشی و تأسیسات تجاری، عمومی و غیره است. اما شهرداری منطقه قولهایی داده، همین قولهاست که خانوادهی دکتر معین را به سکوتی خبری دعوت کرده است. آنها معتقدند که باید همهچیز را با دید مثبت نگاه کرد. آنها همچنان امیدوارند.
انبار کالا، خانهی بهار
در انتهای کوچهی کوتاهِ گهر، خانهی عریضوطویل آقای بهار هنوز بیهیچ تغییری در وضعیت، با درِ کرمرنگ آرام نشسته. قبلاً خانم پیر همسایه اطمینان داده بود و تأیید کرده بود خانه را به نام بهار. درِ کرمرنگ به حیاطی سوتوکور ختم میشود، با ساختمانی با آجرهای قرمز و خوشرنگ قدیمی. کاجهای بلند حیاط از بیرون هم نمایان هستند و سربر کشیدهاند. هنوز هم ساکنان خانه راضی به باز کردن در نمیشوند: «اینجا اصلاً آن خانهای که میگویید نیست. برو چند خیابان بالاتر.»
«ولی کارشناسان میراث تأیید کردهاند که اینجا خانهی بهار است.»
«خب اشتباه گفتهاند.»
امروز هم در به روی پاشنه نچرخید. هنوز هم هیچ مسؤولی نمیتواند به ما بگوید در خانهی جناب شاعر بزرگ چه کسانی ساکن هستند و چرا حاضر به حرف زدن دربارهی این خانه نمیشوند.
در کوچهی کوتاهی ایستادهام که روزگار نهچندان دوری هنرمندان و شاعران بزرگی میایستادند و آن را دقالباب میکردند. حالا همهچیز در شرایط انکار قرار دارد. پیگیری از کارشناسان میراث فرهنگی به آنجا رسید که خانهی ملکالشعرا سال ۸۲ در فهرست ملی کشور به ثبت رسیده. همان خانهای که در کرمرنگ دارد و ساکنان آن حاضر نیستند در به روی احدی باز کنند. میراث فرهنگیها میگویند که این خانه ثبت شده اما مالک خصوصی دارد و الان هم انبار مرکز اسناد ملی شده. برای بازدید از خانه هم باید از مرکزِ اسناد ملی یا از میراث فرهنگی نامه داشته باشید.
کارشناسی از میراث فرهنگی اضافه میکند که این خانه باید مرکز اشاعهی فرهنگ و هنر باشد، اما الان تنها کاربری آن انباری است. گزارشهایی موجود است که نشان میدهد خانه در حال تخریب است. سازمان اسناد ملی قبلاً گفته بود این خانه فاقد هرگونه ارزش معماری است؛ درحالیکه تنها حضور بهار شاعر در خانه میتواند برای آن مکان اعتبار و ارزش بسازد. حالا در خانهی کوچهی گهر هیچ نشانی از ویژه بودن این خانه وجود ندارد و تنها کلاغها هستند که هر روز روی کاجهای بلندش سروصدا راه میاندازند.
تعاونی مصرف در خانهی ذبیحالله منصوری
کوچهی «خواندنیها»ی خیابان فردوسی تنها کوچهای است در تهران که به نام مجلهای خوانده میشود. حدود ساعت شش صبح هر روز ذبیحالله منصوری وارد این کوچه میشد. اهالی پیر کوچه میگویند که میشد از روی زمان آمدنش ساعت تنظیم کرد. حالا کوچهی کوتاه خواندنیها در تصرف کارگران ساختمانی است. ساختمانهای قدیمی دوران رضاخانی حالا یکبهیک فروریختهاند و قرار است برجها سربر بیاورند. اما ساختمان مجلهی «خواندنیها» خوشبختانه هنوز پابرجاست گرچه دودزده و و زوالیافته. محل مجله شده تعاونی مصرف کارکنان بانک سپه. درِ آهنی باز است و پله و راهرو باریک و بهقاعده تاریک و قدیمی. در طبقهی دوم قفسههای اجناس فروشگاه ردیفبهردیف نشستهاند درست همان جایی که تحریریهی مجلهی خواندنیها بوده و کارگران فروشگاه البته سر تکان میدهند و گرچه نمیدانند ذبیحالله منصوری کیست اما میدانند که جای اعضای تحریریهی مجلهای نشستهاند.
ساختمان قدیمی راهروهایی تنگ و باریک دارد. خاطرهی مجلهی پرمشتری از درودیوار ساختمان فراموششده. پلهها هنوز هم نفسگیرند وقتی مدیر فروشگاه ما را تا اتاق مخصوص ذبیحالله منصوری هدایت میکند. نفس که به شماره میافتد خاطرههای ذبیحالله و علاقهاش به این پلههای رنگورورفته جان میگیرد. پلههای مجلهی خواندنیها روزی پنج بار زیر قدمهای تند و شتابان منصوری میرفت. گفتهاند او از این
بالا و پایینها به دفتر کارش لذت میبرد. تند میرفت و تند میآمد. گویی میخواست کار قهرمانانهای انجام دهد. خونش به جریان میافتاد و پوست صورتش مثل لبو سرخ میشد. نفس عمیق میکشید و شاد و سرحال پشت میزش مینشست و مینوشت. هما منصوری میگوید که پدرم یک روز با کارگرهای چاپخانهی خواندنیها شرط بست که از پلههای پنج طبقهی اداره بالا برود و از همهی آنها جلو بزند و از همهشان جلو زد. برای این مسابقه ده تومان شرطبندی کردند که پدرم شرط را برد.
روزهای آخر زندگی پاهایش توان بالا رفتن از این پلهها را نداشت و برای اینکه لذت بالا رفتن از این پلهها را از دست ندهد به کمک یکی از یارانش پاسخ مثبت داد. مرد جوانی او را کول میکرد و از پلهها بالا میبرد. این مرد اسماعیل ریاحیپور، مدیر مسؤول انتشارات زرین، بود. آقای ریاحی همان کسی است که به ما کمک کرده تا رد پای آقای منصوری را در تهران جستوجو کنیم.
طبقهی پنجم ساختمان یک اتاق است و ایوانکی پهن. اتاقی با سقف کوتاه که به گفتهی شاهدان روزها و شبهای زیادی را ذبیحالله در آن نوشته و زندگی کرده. اتاق حالا در انبوه کارتن جنسهای فروشگاه طبقهی پایین بیشتر به آشغالدانی میماند. اتاقی که باید موزهای میشد از آنچه ذبیحالله منصوری در دنیا باقی گذاشته. در همین اتاق سینوهه، قلعهی الموت، خواجهی تاجدار، که روزگاری نهچندان دور در دست مردم کوچهوبازار میچرخید، خلق شده. اما اتاق حالا زیر انبوه گردوخاک و کارتنهای خالی گمشده: «تا دیروقت در اتاقش میماند و کار میکرد. گاه آخرین نفری بود که از ساختمان خارج میشد. بارها اتفاق میافتاد که شب را در همان اتاق خودش روی مبلی قدیمی، که خیلی هم راحت نبود، بهخواب میرفت. چنانکه جای سرش تا روزی که تحریریه را رنگ کردند بر دیوار باقی بود.» طبقهی پنجم مجلهی خواندنیها بهعبارتی محل زندگیاش هم بود. جایی بود که در آن غذا میخورد. گاه میخوابید و مهمتر اینکه در این اتاق کار میکرد و مینوشت.
از بالکن روبهروی درِ اتاق ذبیحالله هیچ نمیتوان دید جز چند ساختمان نیمهخرابه و شیروانیهای زنگزده که معلوم نیست در خیابان فردوسی تهران چه میکنند. از پرندهها هم خبری نیست. گنجشکهایی که هر روز منتظر میمانند تا آقای مترجم برایشان گندم بریزد: «در آن دورهای که رفتوآمد من به دفتر ایشان خیلی زیاد شده بود یک روز دیدم آقای منصوری مقداری گندم خریده، کنجکاو شدم، دیدم در پشتبام ساختمان خواندنیها پرندهها میآیند و غذا میخورند. او برایشان گندم میریخت و یکی دو گربه هم به او سر میزدند و تغذیه میشدند.»
این ساختمان، که حالا در اختیار و تملک بانک سپه است، همراه با ساختمان روبهرو متعلق بود به مجله و چاپخانهی خواندنیها. آقای سراج، که سر کوچه زغال صنعتی میفروشد، مالک یکی از ساختمانهای همسایهی خواندنیهاست. او اشاره میکند به قسمتی از ساختمان که از رد تازهتر آجرهایشان معلوم است دوباره چیده شدهاند: «از این ساختمان به ساختمانِ روبهرو پلی زده بودند تا راحت از همان بالا رفتوآمد کنند. بعد که ساختمان روبهرو را فروختند این پل را هم برداشتند و دیوارش را بالا آوردند. خاطرات آقای سراج تازه توی ذهنش ردیف میشوند: «صاحب روزنامه با آهو استیشن میآمد جلو کوچه میایستاد و همه نگاه میکردند. ساختمان این طرفی هم متعلق بود به جلیلوند که سناتور بود و بعدها رسید به صمد کمپانی.»
* این مطلب پیشتر در ششمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.