پس از انتشار گزارش «خانهی قجری، زورخانه و کودتا» تماسهای بسیاری با «شبکه آفتاب» گرفته شد، مبنی بر اینکه این خانهی شعبان جعفری نیست. بیشتر آدرسها، نشان از دباغخانه و خانهی پدری شعبان جعفری داشت و در گزارش نیز آمده بود که این خانهای بوده که شعبان بعد از کودتا در آن زندگی کرده. با این وجود، برای روشن شدن برخی از خاطرات شفاهی بار دیگر راهی کوچه پسکوچههای محلههای درخونگاه و دباغخانه شدیم، محلهای که سعی میکند خاطرات شعبان را فراموش کند.
چرا باید اینجا زندگی میکرد
«رفیقم کجایی، دقیقاً کجایی؟» میریزد صدا در بنگاه معاملات ملکی محلهی درخونگاه و فضا را پر میکند. از سر درخونگاه تا دباغخانه از هر که میپرسیدیم، اخمی میکرد و شانهای بالا میانداخت. حتی شوهر خانم خیاط به ما گفت که اصلاً شعبان اینجا زندگی نمیکرده، برای چه اینجا زندگی بکند؟ تا اینکه به آقای عباسی، صاحب معاملات ملکی، رسیدیم. شاید اگر او نبود باور میکردیم راه را اشتباه آمدیم و شعبان جعفری هرگز اینجا زندگی نمیکرده.
«این آقا مسلم که الآن دارم شمارهاش رو میگیرم یکی از بامعرفتترین لوطیهای این محله است. بازماندهی نسل قدیم. خیلی از دوستاش مُردن. اونایی که باهاشون میرفته ورزشگاه پولاد. همون جایی که آقا تختی ورزش میکرد تا به قهرمانی رسید. او حتماً از شعبون جعفری چیزهایی یادشه. اما پشت کلیسا، نبش کوچهی مقدم، خونهی دخترعموی شعبونه.» آهنگ پیشواز تمام میشود، آقا مسلم جواب نمیدهد. «حتماً الآن خوابه، بههرحال سن و سالی ازش گذشته.» از چند نفر دیگر پرسوجو میکند: «الآن دیگه قدیمیها رفتن از اینجا. بعید نیست که نشناسن، فکر میکنن ننگه. بیچارهها.» میایستد: «شعبون مرد بدی نبود. آدم با دین و ایمانی بود. هیچ کدوم از هممحلهایها ازش بدی ندیدن. خانوادهی معتبری هم داشت. خانهی پدرشون توی دباغخونه بود. پشت مغازهی ماستبندی برادرشون. الآن از اینجا رفتن. خیلیهای دیگه هم رفتن، بچههای مصطفی دیوونه و علی گاوی … همه رفتن، فامیلیهاشون رو هم عوض کردن.» بعد از کودتا چطور؟ آیا هنوز شعبان جعفری، تا زمانی که ایران بود، در همین خانه زندگی میکرد؟ سرش را تکان میدهد: «نه دیگه اینجا نبود، یهو مسائلش سیاسی شد. دیگه خبر ندارم کجا زندگی میکرد، گاهی میاومد اینجا سر میزد.» آقتاب افتاده روی خانههای درخونگاه، روی پلاکارد یک تسلیت: «این بچه رو میبینید اینجا مرده. یک مرد شیشهای اومد خفتگیرش کرد. سرش رو بیخ تا بیخ برید. زمان قدیم کی اینطوری بود؟ محله اعتباری داشت.» چهرهی کودک هفت هشتساله در نور میدرخشید. تا دباغخانه راهی نیست.
میراث فرهنگی اشتباه نکرده
«یک کوچه پایینتر از چهارراه ابوسعید و پازنده خرداد، کوچه تیموری است. خانهی شعبان یک ساختمان سه چهار طبقه است که نمای آن سیمان خاکستری دارد. زیر پنجرهها رنگ سیمان متفاوت است. کاملاً خانهی مشخصی است.» این پیامی است که علی مرادیان قبلاً برای ما گذاشته بود. او تاریخ خوانده. از جمله کسانی که به گزارش «خانهی قجری، زورخانه و کودتا» معترض شده و بهجد میگوید که شعبان جعفری هیچ خانهی دیگری نداشته است. او اسناد ثبتی پروندهی سازمان میراث فرهنگی را هم زیر سؤال میبرد. همانطور که آقای خسروی، معمار و علاقمند به تاریخ تهران. به دنبال پیدا کردن سر نخها برای روشن شدن این ابهامات، به سراغ پروندههای ثبتی میراث فرهنگی تهران رفتیم، آیا سازمان میراث فرهنگی در ثبت این خانه به خطا رفته و اتفاق خانهی مدرس قرار است اینجا هم تکرار شود؟ در این پرونده آمده: «خانهی چهارراه ابوسعید و پانزده خرداد، خانهای که ریشهی قجری و اوایل پهلوی دارد، سند مالکیت این بنا مفقود شده. برخی میگویند که مالک آن بوذرجمهری، رئیس بلدیه، بوده و بعد در دورهای شعبان جعفری در آن زندگی میکرده. اصل این پرونده به نام «ساختمان روغننباتی جهان» ثبت شده. رضا موسوی، کارشناس سابق میراث فرهنگی که تهیهی این پرونده را زمستان ۱۳۸۲ بر عهده داشته، دربارهی صحت این پرونده میگوید: «این پرونده را سالها پیش تهیه کردم. بخشی از آن برگرفته از تحقیقات محلی بود اما بعدها در کتاب تاریخی که دربارهی همین دوره بود، میخواندم که ذکر کرده بود شعبان جعفری به خانهی خودش، که در نزدیکی باشگاهش بود، رفتوآمد میکرد. این تحقیقات نادرست نیست و مشکلی در آن وجود ندارد، بعد از شعبان جعفری، این خانه تبدیل به ساختمان روغننباتی جهان شده.»
خانهی سیمانی پشت ماستبندی جعفری
نزدیک دباغخانه، جلو مسجد رجبعلی خیاط، پیرمردی با عینک ریبن نشسته روی یک موتور قراضه؛ لباس سپید به تن دارد، ساعت مچی رولکس بهدست: «خانهی شعبان در دباغخونه است، کوچهی تیموری. خیلی کوچک بودم وقتی دیدمش. آدم بدی نبود. اولش توی رودهپاککنیهای شوش، توی صابونپزخونه، استخون جمع میکرد، از اونجا برای تظاهرات آدم جمع میکرد و پول رو بین آدمای اونجا پخش میکرد.» بعد از کودتا خانهاش کجا بود؟ «بعد از اون روزها، خیلی ازش خبری نبود. ورزشگاهش رو راه انداخت، کمتر این طرفها میاومد. ولی ما بدی ازش ندیدیم.» از حالوهوای قدیم دباغخانه میگوید. از اینکه چقدر مردم با هم صمیمی بودند و لوطیها آبروی محله بودند. کوچهبهکوچه به کوچهی تیموری میرسیم. قبل از کوچه یک میدانگاه کوچک است. یک طرف آن مسجد دباغخانه است، مسجدی با دیوارهای کوتاه آجر سهسانتی. روبهروی مسجد، سقاخانهای به دیوار چسبیده. نبش تیموری یک سوپرمارکت است. داخل سوپرمارکت عکس برادرِ شعبان جعفری را در قابی به دیوار زدهاند: «بله! اینجا مغازهی برادر شعبان جعفری است اما اجاره داده و رفتهاند.» خانهشان کجاست؟ «ما نمیدانیم. بیخبریم. تازه اومدیم.» نانوایی، میوهفروشی، هیچکس نمیداند خانهی شعبان جعفری کجاست، درحالی که در یک قدمی خانه هستیم. مردم تاریخ را زود از یاد میبرند. برادر شعبان جعفری تازه از دنیا رفته و هنوز مغازهاش پابرجاست. پس این فراموشی از کجا میآید؟ آیا ساکنان جدید دباغخانه میخواهند از شر خاطرات شعبان بیمخ راحت شوند. یا اصلاً تاریخ نمیدانستند؟
خانه دو طبقه، سیمانی پشت ماستبندی جعفری خالی از هر صدایی با پنجرههای کوچکش نشسته. این خانه هرگز ثبت ملی نشده، برای هیچکس مهم نبوده. نه برای همسایهها و نه مسؤولان. حتی وقتی هما سرشار، خاطرات شعبان جعفری را مینویسد به شخص او کاملاً بیاعتناست. اصلاً برایش مهم نیست که او کجا به دنیا آمده و چگونه زندگی کرده. همه این مرد را یک بازیخورده میبینند؛ جز قدیمیها و هممحلههایش که خیلیهایشان حالا مردهاند.
بعدها رفت به خانهی قجری
«رفیقم کجایی، دقیقا کجایی؟» بالاخره آقامسلم بعد از یک هفته پیگیری گوشی تلفنش را جواب میدهد: «خیلی سال گذشته، چیز زیادی یادم نیست. خدا بیامرزد داداشِ شعبون جعفری رو، ماستبندی داشت توی دباغخونه. من متولد ۱۳۲۸ هستم. خیلی بچه بودم. شعبون از ما بزرگتر بود. تکیههای آنچنانی برای عزاداری راه میانداخت. زورخانه میرفت. توی تکیه دیده بودم که مینشستند چای میخوردند و عزاداری میکردند. به بچهمحلهایش کاری نداشت. گاهی دعوا راه میانداخت اما نه با خودیها. الآن یک عده به نام ما داد و قال راه میاندازند اما لاتهای قدیم اصالتی داشتند. یک جایی هم به درد بقیه میخوردند. اما حالا چی.»
شعبان جعفری خانهی دیگری به جز خانهی پدریاش داشت؟ «بله، همین خانهی سر چهارراه ابوسعید، پانزده خرداد، بعد از کودتا رفته بود آنجا. به باشگاه خودش نزدیک بود. خونهاش اونجا بود.» شما هیچوقت آنجا رفته بودید؟ «نهخیر، هیچ وقت داخلش نرفته بودم ولی خیلی شنیدم از قدیمیهای همطرازش. حالا دست شهرداریه. تا اونجایی که من خبر دارم. خب بههرحال ازش خبر داشتیم. بچهمحل بودیم. اون موقع مثل این روزها نبود، همه از هم بیخبر. حالا که دیگه همه مردن.»