«دیدم یکسری چیز عین کلم ریخته گوشهی جنگل «نَوَرد». پرسیدم اینها چیست. گفتند مین. آنجا بود که مین را برای اولین بار دیدم و شنیدم. بعدها خنثیسازی را یاد گرفتم. همینجوری؛ ضدنفرِ گوجهای و ضدخودرو قارچی، همان که به بشقابپرندهای معروف است. روزهای اول جنگ بود.»
پاییز ۵۹
جنگ هنوز شروع نشده بود. کارشان حمل مهمات بود. با بچههای محلهی اسلامآباد در جادهی «کوت عبدالله» اهواز به منطقه رفت، به سمت پادگان لشکر ۹۲ زرهی. این بار اما قرار بود در کلاسهای آموزشی اسلحهی «امیک» شرکت کنند. افسر آموزشی با کمک بچهها میز غذاخوری را گذاشت وسطِ سالن و ملافهی سفیدی رویش کشید. اسلحهی «امیک» را آوردند. افسر آموزشی هنوز مقدمهی درس را تمام نکرده بود که صدایی مهیب پیچید توی پادگان. آموزش اسلحه ناتمام ماند. عبدالمحمد علیپور شانزدهساله، برای اولین بار صدای بمباران هواپیماهای عراقی را شنید. جنگ شروع شده بود.
«آنقدر نزدیک عراقیها شده بودیم که آنها را با چشم میدیدیم. آن برادر سپاهی همراه ما نیامد. سهنفری رفتیم. نقشه را پهن کردیم و دوربین را کاشتیم و گراگیری کردیم. بچهها عراقیها را شدیداً زیر آتش گرفتند. خودم توی دوربین دیدم عراقیها از روی تانک میافتادند. چندتایی تانک و لودر و بولدوزر دشمن را زدیم. مجبور به عقبنشینی شدند. آتش روی اهواز خاموش شد. غروب بود و هوا داشت تاریک میشد. باید به عقب برمیگشتیم. از خط خودمان هم جلوتر رفته بودیم. آب، توی راهِ برگشت، سروان فرخزاد را با خود برد. شدت آب خیلی زیاد بود. از زانو بالاتر بود. سروان فرخزاد بعد از مسافتی از توی آب آمد بیرون. سروان طباطبایی شنا بلد نبود. آب او را هم برد. پریدم رویش. از موهایش گرفتم و کشیدمش بالا. آب هر دو ما را انداخت بیرون. میخواستیم برگردیم به سمت جادهی شنی. دوست سپاهیمان، با شنیدن سروصدای ما، خودش را رساند به همان نقطهای که از ما جدا شده بود، کنار جادهی شنی. از دور فریاد زد «تکان نخورید. آنجا میدان مین است». تازه فهمیدیم وسط میدان مین هستیم. حتی نمیدانستیم چه نوع مینی در منطقه کار گذاشتهاند. دوستان ارتشی هم هیچ شناختی از مینها نداشتند. گیر افتاده بودیم. آن موقعها من سینما میرفتم. توی فیلمها دیده بودم که اگر چرخ ماشین روی مین برود منفجر میشود. فکر کردم اگر پایم را بلند کنم و بگذارم روی زمین، مین منفجر میشود. به آقایان گفتم من جلو شما حرکت میکنم و پایم را روی زمین سر میدهم. شما هم پشت سر من به همین شکل بیایید. قبول کردند. نمیدانستیم چه اتفاقی قرار است بیفتد. هر طور بود، سالم از میدان مین بیرون رفتیم. بعدها که آب فروکش کرد رفتیم آنجا را دیدیم. مینهای ضدنفر گوجهای و ضدخودرو قارچی کاشته بودند. بعد از این ماجرا یاد گرفتم چگونه این دو نوع مین را خنثی کنم.»
زمستان ۵۹
اما آب از کجا وارد آن منطقه شده بود؟ روزی که عراقیها از سمت روستای «سکینه اَبدال» پشت پادگان فعلی حبیباللهی با توپ و تانک اهواز را شدیداً زیر آتش گرفته بودند به علیپور و همرزمانش دستور دادند برای پیشگیری فوراً جلو بروند، با همراهی سروان فرخزاد و سروان طباطبایی که هر دو ارتشی بودند. سروان طباطبایی مشهدی بود. «خیلی آدم خوبی بود. نماز شبش را ترک نمیکرد.» یکی از برادران پاسدار که او هم اهل مشهد بود با آنها رفت. از جنگل نورد بیرون زدند. افتادند توی جادهی شنی. «مرحوم دکتر چمران با همراهی تیم تخریب جاده را قطع کرده بودند. آنها آب کارون را از طریق کانال «سلمان» از جادهی تصفیهی شکر رد کرده بودند که بعد از تپههای «فولیآباد» میرسید به منطقهی «دب حردان» و ول میشد توی کل منطقه. این آب دیوارهای دفاعی دور شهر ایجاد کرده بود که عراقیها نتوانند اهواز را محاصره کنند.» هرجا مانعی برای عبور آب بود، تیم چمران تخریب کرده بودند تا راه عبور آب باز شود. پس باید از آب عبور میکردند.
«میگفتند یکی هست که کارهای چریکی میکند و شبیخون میزند. عاشق اینجور کارها بودم. لحظهشماری میکردم به تیم او بپیوندم و در عملیات چریکی شرکت کنم. از راههای مختلف بهشان پیغام داده بودم. یک روز در خانه نشسته بودم که یکی از بستگانمان بهنام مظفر عقیلی همراه با بشیر حسنپور و اسماعیل الحاکی آمدند. بیمقدمه پیشنهاد همکاری دادند. گفتند کار بسیار سخت و خطرناک است و کمتر کسی وارد این کار میشود. از آنها پرسیدم مگر کار شما چیست؟ گفتند تخریب و خنثیسازی مین. گفتم اصلاً من عاشق این کار هستم. هرجا خطر باشد من هم به آن سمت میروم. فرماندهشان همان کسی بود که دربارهاش زیاد شنیده بودم: دکتر چمران.»
زمستان ۵۹
چای روی میز کنارش سرد شده. شبکهی خبر آخرین اخبار زلزلهی سراوان در سیستان و بلوچستان را گزارش میدهد. مجری میگوید پلیس به مردم گفته بههیچ عنوان به مناطق زلزلهزده نروند. حواس «سردار» پرتِ زلزلهی ۷/۷ ریشتری میشود. به پسرش مصطفی میگوید تلویزیون را خاموش کند. اولین بار که بهدستور چمران به مأموریت رفت کِی و کجا بود؟ چه کردند؟ ستاد جنگهای نامنظم به فرماندهی «مرحوم شهید دکتر چمران» از جاهای مختلف نیرو میگرفت. عبدالمحمد به شوق عملیات چریکی به پادگانی رفت که حالا اسمش را درست به خاطر نمیآورَد، «شهید بلالی بود یا جلالی». مدرسهای بود در منطقهی حصیرآباد. شبِ روزی که رسید یک نفر به نام رفیعی، که بعدها شهید شد، روش خنثیسازی دو نوع مین را در ۴۵ دقیقه به عبدالمحمد آموزش داد. «چند روزی آنجا بودیم تا نوبت به اولین مأموریتمان رسید.»
«خدا رحمت کند شهید چمران را. به ما مأموریت داد برویم پشت سر نیروهای عراقی، پشت ارتفاعات «الله اکبر» و ارتفاعات «شحیطیه» و مینکاری کنیم. تا تنگ سعده. دو سه ساعت پیادهروی کردیم. شترها پشت سر ما مینها را میآوردند. بیست و چند روز پشت سر عراقیها بودیم. شبها مین میکاشتیم و روزها برمیگشتیم منطقهی «رملیها» و استراحت میکردیم. تا اینکه عراقیها ما را دیدند و هلیکوپترهایشان را فرستادند. مجبورمان کردند برگردیم. شلوارم جر خورده بود. سوزننخ نداشتم. شاخههای نرم درخت «گَز» را تراشیدم و با نوک سرنیزه شلوارم را سوراخ کردم و دوختم.»
بهار ۶۰
«در کنار دکتر چمران احساس غرور میکنیم. همهجا میگوییم چریکهای دکتر چمران هستیم.»
مصطفی چمران پیش از انقلاب با بورسیهی شاگرد اولی دانشگاه تهران به دانشگاه تگزاس رفت و مدرک کارشناسی ارشد الکتریسیته را گرفت. بعد در دانشگاه برکلی در رشتهی فیزیک پلاسما دکتر شد. برای مبارزه با محمدرضا پهلوی به اتفاق دوستانش نهضت آزادی را در خارج از کشور تأسیس کرد. وقتی انقلاب شد به ایران آمد و حکم معاونت امور انقلاب را از نخستوزیر دولت موقت دریافت کرد و کمی بعد وزیر دفاع شد. جنگ که شروع شد، همهچیز را ول کرد و به اهواز رفت. آموزههای او از دورههای چریکیاش در لبنان به کار نیروهای جنگی ایران بسیار آمد. یکی از آن آموزهها در دفتر خاطرات «سردار» ثبت شده:
«دکتر چمران دستور داد با بقیهی نیروها به سمت روستای «سبحانیه» برویم. از آنجا ما را بردند به دِهِ «خورشیدی» که میدان مین بود. مأموریت ما پاکسازی آن معبر بود تا بتوانیم ارتفاعات «شحیطیه» را بگیریم. اگر میتوانستیم آنجا را بگیریم میشد «بستان» را آزاد کرد. تا آن روز دو سه عملیات در آن منطقه انجام شده بود که هیچکدام موفق نبود. عملیات ما طرح دکتر چمران بود. مأموریت ما این بود: باید پشت سر عراقیها مینکاری میکردیم، بعد به عراقیها فشار وارد میکردیم تا عقبنشینی کنند و توی تله بیفتند. بعد میتوانستیم شهر بستان را بهراحتی آزاد کنیم. کار من و چند نفر از دوستانم این بود که سیم تلفنی را از پای میدان مین به عقب بکشیم تا در تاریکی از روی سیم برویم اول میدان مین. در این صورت معبری باز میشد که بچهها بتوانند شب از روی میدان مین عبور کنند. همهی اینها نقشههای دکتر چمران بود.»
بهار ۶۰- دکتر هنوز شهید نشده بود
علیپور سالخوردهتر از سِنش بهنظر میرسد. بهیاد میآورد روزی را که به او و دوستانش مأموریت دادند پُل دغاغله را منفجر کنند. دوازدهِ شب بهاتفاق دوستان کار را شروع کردند. «دغاغله» پل تدارکاتی دشمن بود روی رودخانهی میسان. سربازان وطن پل را پشت سر عراقیها منفجر کردند. فردای آن روز «کیهان» نوشت: چریکهای چمران پل تدارکاتی دشمن را پشت سرشان منفجر کردند. تیتر روزنامهها اما فقط این نبود. اتفاقها زیاد بود و دلهرهها بسیار.
۲۱ خرداد شصت سرهنگ حسنعلی فروزان، فرمانده ژاندارمری ایران، پس از دیدار فرماندهان ارشد نظامی کشور با امام خمینی(ره)، میان مردم و خبرنگارانی که دورِ اقامتگاه رهبرشان تجمع کرده بودند، مشتهای خود را رو به آسمان گره کرد و فریاد زد: «فرمانده کل قوا خمینی است خمینی است.» آن روز رئیسجمهوری ایران از فرماندهی کل قوا برکنار شده بود.
عبدالمحمد علیپور هنوز از یاد نبرده ۳۱ خرداد ۶۰ را که خبر دادند ترکش به پشتِ سر دکتر خورده و «فرمانده منظمترین یگان جنگ، ستاد جنگهای نامنظم» را شهید کرده است. چمران درست روزی شهید شد که فرمان بنیانگذار انقلاب اسلامی مبنی بر عزل بنیصدر از ریاستجمهوری تیتر یک روزنامههای کشور بود.
درست هفت سال و دو ماه بعد جنگ فرسایشی تمام شده بود. عبدالمحمد علیپور که از تجربههای جنگ پخته بود و از آفتاب خوزستان سوخته، فرمانده یگان تخریب کل جنوب بود و همزمان فرمانده مهندسی ارشد استان خوزستان. بعد از جنگ هم، فرماندهی مستقل گردان تخریب، مسؤولیت مدیریت تخریب و جانشینی مهندسی سپاه منطقه را همزمان عهدهدار بود. حالا ۲۵ سال پس از جنگ، از ادامهی خاموش و پنهان جنگ سخن میگوید. «جنگ تمام میشود اما مهمات میمانند که خیلی خطرناک است. مردم بعد از جنگ خانه و کاشانهی خود را میخواستند.»
پیش از آغاز جنگ و وقوع انقلاب اسلامی، وقتی عباسعلی خلعتبری، وزیر امور خارجهی ایران در کابینهی هویدا و آموزگار، قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را امضا کرد تا طبق آن ژرفترین نقطهی اروندرود مرز میان ایران و عراق باشد، هرگز نمیدانست کودکان ماهیگیرِ این سو و آنسوی رودخانه فقط شش سال بعد شاهد طولانیترین جنگ قرن بیستم بر سر همین رودخانه خواهند بود. صدام خواهان لغو قرارداد الجزایر بود و ایران زیر بار نرفت. وقتی وزیران امور خارجهی ایران و عراق با میانجیگری وزیر امور خارجهی الجزایر در بغداد نشستند و قرارداد معروف را امضا کردند، هرگز نمیتوانستند پیشبینی کنند که شعلههای پالایشگاه آبادان که به اروندرود ما (شطالعربِ آنها) چسبیده است، هشت سال خاموش خواهد ماند و بسیاری از دستگاههایش زیر هزارانهزار تُن مین و مهمات مدفون. پالایشگاهی که ۲۳ سال پیش از «الجزایر» از توطئهی اشغال نظامی بریتانیا، که از سوی وینستون چرچیل لیدر حزب اقلیت محافظهکار حمایت میشد، در امان مانده و سرنوشتها گذرانده بود، حالا چگونه باید به چرخهی حیات و اقتصاد کشور بازمیگشت؟ چه کسی باید مینها و مهمات هشت سال جنگ تحمیلی را از دلش بیرون میکشید؟
علیپور مشتاق روایت آن روزهاست. «میخواستند کار پاکسازی پالایشگاه را بدهند دست خارجیها. به ما اعلام کردند که اگر نتوانید پاکسازی کنید از خارجیها کمک میگیریم. من هم گفتم اگر به ما ابلاغ کنید از همین فردا کار پاکسازی را شروع میکنیم. همین کار را هم کردیم. یک گروهان در پالایشگاه مستقر کردیم و حجم عظیمی از مهمات را پاکسازی کردیم. این کار سنگین را کردیم که اکنون شعلههای پالایشگاه اینگونه روشن است.»
عبدالمحمد علیپور، دربارهی تعداد مینهایی که عراقیها در طول جنگ در ایران کاشتهاند، حرفهای تازهای میگوید. او معتقد است آمارِ اعلامشده مبنی بر کاشت شانزدهونیم میلیون مین دقیق نیست. «وقتی با استادان و خبرههای این فن مذاکره نمیکنند، آمارها آشتباه از آب درمیآید. با محاسبهای ساده میتوان اثبات کرد عراق بیش از ۲۲ میلیون مین در کشور کار گذاشته.» علیپور از اسنادی سخن میگوید که ادعایش را ثابت میکند. «طبق اسناد موجود فقط در یک قلم ایتالیا نُه میلیون مین به عراق هدیه کرده است. این تعداد غیر از اقلامی است که ایتالیا به عراق فروخته. اگر ایتالیا پنج میلیون مین هم فروخته باشد مجموعاً میشود ۱۴ میلیون مین. اگر همین میزان را هم دربارهی روسیه در نظر بگیریم مجموعاً میشود ۲۸ میلیون. تازه این حساب سرانگشتی است و امریکا هم درنظر گرفته نشده. بهنظر من آماری که اعلام میکنند، اساساً تضییع حق جمهوری اسلامی است.»
پروژهی دیگر پس از پایان جنگ انتقال برق ایران به عراق بود. برای این پروژه باید مسیر انتقال مینروبی میشد. «پروژهی انتقال برق ایران به عراق سالها مسکوت مانده بود. حتی عراقیها چندین شرکت خارجی آوردند اما ترسیدند برای پاکسازی مین وارد آن منطقه بشوند. دوستان سفارت گفتند شما میتوانید و باید این کار را بکنید. بعد از برگزاری جلسات و «ویزیت» منطقه، نمایندهی دولت و مدیر پروژهی پاکسازی شدم. ابزار و امکانات پاکسازی را از مرز شلمچه عبور دادیم و کار پاکسازی را شروع کردیم. مدت قرارداد ششماهه بود اما ما در پنجاه روز کار را تمام کردیم. هیچ تلفاتی هم نداشتیم.»
میپرسیم: «آیا در این منطقه مینهایی را هم که خودتان کاشته بودید پاکسازی کردید؟»
«سردار» طوری سکوت میکند که انگار تاکنون به این موضوع فکر نکرده است. میگوید: «بله. البته ما بهطور گسترده در عراق مینکاری نکرده بودیم. مین وقتی کار گذاشته میشود که نیرو خود را در حال ضربهپذیری میبیند. کاشت مین جنگ را فرسایشی میکند.»
ادامهی حرفهای او دربارهی اظهارات دولت مبنی بر جشن پاکسازی است. تن صدای علیپور وقتی به این موضوع میرسد بلندتر میشود. «جشن پاکسازی دیگر یعنی چه؟ بهنظرم اعلام جشن پاکسازی کار درستی نبود. بدون کار کارشناسی، خودمان را در مجامع بینالمللی ضایع میکنیم. فرداروزی اگر به کمک مجامع بینالمللی نیاز داشته باشیم، چه پاسخی ممکن است از سوی آنان دریافت کنیم؟ من میتوانم در عمق همین زمینهایی که عنوان کردند پاکسازی شده، بمب و گلوله و مین پیدا کنم. مرا به این جشن دعوت نکردند. شاید میدانند اگر دعوت کنند حرفهایی خواهم زد که جلو کار اینها را خواهد گرفت.»
و ادامه میدهد: «خب! میآمدند میگفتند مرحلهی چشمی تمام شده، یعنی هرچه در سطح دیده میشد جمع شده. این ادعاها بسیاری از صنایع را درگیر میکند. فردا صنعت نفت میخواهد در آن مناطق کار کند. آنها با اتکا بر همین گفتهها ممکن است چاه حفر کنند. اگر اتفاقی بیفتد چه؟»
عبدالمحمد علیپور میگوید مینهای ضدنفر و «والمرا» (ضد تجمع نفرات) در طول سالها، و با جابهجایی خاک، به عمق بیشتری رفتهاند. «تمام اسناد جهانی را بررسی کنید. کجا مین ضدنفر را از عمق سهمتری زمین بیرون میآورند؟ بنده طرحی را ابداع کردم در منطقهی چزابه. مین ضدنفر و والمرا را از عمق سهمتری بیرون آوردم. بر اساس همین طرح هم وزارت دفاع شروع به کار کرد. به همین دلیل است که میگویم پاکسازی کامل امکان ندارد. بسیاری مهمات در عمق هنوز باقی مانده است. در حاشیهی شهر اهواز نقاطی وجود دارد که هر بار با بیل مکانیکی کندهاند مهمات از زیر خاک درآمده. حالا آمدهاند روی همین زمین آپارتمان ساختهاند. بارها و بارها به این مسؤولان اعلام کردهایم آلودگی هنوز وجود دارد.» بهگفتهی او این مهمات را بهصورت ضایعات به آن منطقه انتقال دادهاند. بعد از سالها رویش خانه ساختهاند.»
زمانی که جنگ تمام شد، جلسات بسیاری دربارهی نقشههای میادین مین با مسؤولان عراقی برگزار شد که علیپور هم در برخی از آنها حضور داشت. عراقیها در حضور مسؤولان سازمان ملل عنوان کردند هیچ نقشهای در دست ندارند و همه از بین رفته است. اگرچه آنها هیچ نقشهای در اختیار ایران نگذاشتند اما «حالا افرادی در ایران داریم که با یک نگاه میفهمند عرض آلودگی و عمق آن چقدر است. البته دیگر شاید آن نقشهها کارساز نباشند چون بسیاری از مینها بر اثر مرور زمان جابهجا شدهاند.»
برای روشنتر شدن موضوع مثالی میزند: «این آلودگیها در طول سالها گسترش پیدا کرده. مثلاً یک نفر چند تکهآهن در منطقهی آلوده پیدا کرده و انداخته عقب ماشین و برده شهری دیگر مثل تبریز یا اهواز. بعد بستهبندی کرده و فرستاده ذوبآهن اصفهان. اینها ممکن است منجر به بروز انفجار شود.»
و دیگر نکته آنکه «شاید هم دلیل اینکه نقشهها را در اختیار ما نگذاشتند، ترس از برملا شدن جنایتهایشان در ایران باشد.» بخشی از سندهای میادین مین تا مدتها دست علیپور بود. او آن اسناد را تحویل مسؤولانِ تهران داد اما «سرنوشت نقشهها اصلاً معلوم نشد.»
میگوید: «بعد از جنگ چه بر سر بچههای جنگ آمد؟ در کشورهای دیگر وقتی میگویند فلانی رزمنده است، مردم جلویش دولا میشوند و تعظیم میکنند. در آلمان سربازها روی سینهشان نشان دارند. مردم وقتی با آنها روبهرو میشوند، کلی عزت و احترام میکنند. سربازِ جنگ سمبل دفاع از کشور است. مگر حضرت امام(ره) نگفتند نگذارید پیشکسوتان جنگ در پیچوخم روزگار گم شوند؟ ما واقعاً گم شدهایم. الگوی جوان امروزی ما شده فلان فوتبالیست. ارزش کشور ما شده چندتا هنرپیشه. جوان امروزی ما باید بگردد ببیند چه کسی فرمانده جنگ بوده و برود از او امضا بگیرد، نه از فلان فوتبالیست یا هنرپیشه. پس ارزشهای دفاع مقدس کجا رفت؟ چرا به گفتههای امام(ره) لبیک نگفتند؟ چرا وقتی امام(ره) گفتند خانوادههای شما چشم و چراغ این مملکت هستند، کسی توجهی نکرد؟»
بخشی از دکور خانه «مین» است. از گوجهای تا جهنده و انواع دیگر. زندگیاش همواره با مین و مهمات بوده. علیپور را قدیمیترین پاکساز مین میدانند که هنوز دارد فعالیت میکند. مینها دوستان قدیمی «سردار» هستند. بسیاری از طرحها و ایدههای پاکسازی مین را او ابداع کرده. پسرش مصطفی در کنار مینها بزرگ شده. در کودکی پدرش را کم میدیده و تا مدتها او را «عمو» خطاب میکرده. «معمولاً مصطفی را با خودم میبردم. سوار تانک میکردمش. چون حس میکردم اگر ما فردا نباشیم، فرزندانمان باید رهرو ما باشند. یکبار وقتی به غواصی میرفتم، کپسول غواصی را بستم به پشتش و بردمش زیر آب. کپسول از قدش بلندتر بود.»
لابهلای حرفهایش، مدام دربارهی مین حرف میزند. دربارهی اینکه نمیدانی زندگیات کی به پایان میرسد. نمیدانی ماسوره کی قرار است عمل کند و انفجار رخ دهد.
«قرار نبود در این عملیات شرکت کنم. شهید خیاطویس مخالفت میکرد. برادرم چهار ماه بعد از ازدواجش شهید شده بود و فرمانده دوست نداشت من هم به سرنوشت او دچار شوم. نماز صبح را خواندم و بلافاصله رفتم منطقه برای پاکسازی یکی از معبرها. تازه سرنیزه و سیمچین و لاکگیر را آماده کرده بودم که خمپاره کنارم منفجر شد و ترکشش از بالای قلبم رد شد و از زیر کتفم آمد بیرون. به چشم و پایم هم اصابت کرد. از لحظهی نخست جراحت، همسرم کنارم بود. آن روزها، روزهای جنگ همهی بار زندگی بر دوش حاجخانم بود. اگر این دلگرمی نبود، هیچی نداشتیم و نمیتوانستیم در جنگ دوام بیاوریم. نقش زنان در جنگ رکن اساسی دفاع ما بود.»
خرداد ۶۱
«حاجآقا! مینروب کیست؟» سؤال بعدی ما بود.
وقتی عنوان میکنند منطقهای آلوده است، ابتدا شناسایی فنی از منطقه بهعمل میآید. در این شناسایی، نوع میدان مین، شکل میدان مین، نوع مین، اثرات جوی بر مین (شوری یا شیرینیِ زمین)، عوارض زمین و مسائل دیگر دربارهی خود زمین مشخص میشود. وقتی شناسایی تمام شد با دستگاههای پیشرفته نقشهبرداری و طراحی صورت میگیرد. بعد نیروهای پاکسازی بر اساس شناسایی فنی گزیده میشوند. مرحلهی بعدی آموزش است که بر اساس اصول و قواعد بینالمللی (آیمَس) انجام میگیرد. همهجای دنیا بر اساس همین استاندارد عمل میکنند. آیمس به ما میگوید که چه کاری در میدان مین باید بکنیم. میگوید برای پاکسازی دستی کفش ضدمین، ویزور، جلیقهی ضدترکش، سیخک و دستگاه مینیاب ماینکس لازم است. در جاهایی هم هنوز سیمهای تله وجود دارند که آنها را با سیمچین قطع میکنیم. همچنین طبق قواعد آیمس، سطل و سیم حسگر، قیچیِ برشِ بوتهها و شاخهها، چکش، نوار خطر، پیکه (چوب علامت و نشانهگذاری با رنگهای مختلف) از ملزومات پاکسازی است.
گلایه میکند که «این ضعف رسانههای ماست که یک نفر را در افغانستان پدر پاکسازی مین معرفی میکنند. اگر آنها پدر پاکسازی دارند، من میگویم که جد پدرجد پاکسازی مین در ایران است.»
وقتی میپرسیم «تاکنون حدوداً چند مین خنثی کردهاید؟» میگوید: «وقتی وارد میدان مین میشدم، صبح تا ظهر سیصد متر مین جمع میکردم. در هر متر یک عدد مین ضدنفر وجود دارد. هر چهارپنج متر هم یک مین ضد خودرو.»
«همواره بحثهای بسیاری بر سر زمان پاکسازی کامل مناطق آلوده به مین در ایران وجود دارد. حدود هشتاد درصد آلودگیها را بچهها در زمان خود جنگ پاک کردند. بعد از پایان جنگ حدود بیست درصد از مینها باقی ماند. از این بیست درصد، حدود ده درصد پاکسازی شده و ده درصد دیگر مانده. فکر میکنم برای پاکسازی این ده درصد پنجاه سال دیگر زمان لازم داریم. پاکسازی چشمی، زیر سطح و عمیق. اجازه دهید این را اضافه کنم که کلی از ایثارهای پاکسازی بهدوش تخریبچیهای زمان جنگ است که هیچکس از آنها یادی نمیکند.»
فروردین ۱۳۹۲
او گفتههایش را با این جمله تمام میکند که «وقتی مین را میکاری حس امنیت داری. در آن لحظه ضامن را مسلح میکنی. همین. اما لحظهای که داری مین را خنثی میکنی، معلقی. ممکن است یکثانیهی دیگر زندگیات به پایان برسد و تمام…»
* این مطلب پیشتر در هشتمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.