آنتوان چخوف را یکی از بنیانگذاران «تئاتر نو» در جهان میدانند. او این جایگاه را به لطف چهار نمایشنامهی «مرغ دریایی»، «دایی وانیا»، «سه خواهر» و «باغ آلبالو» به دست آورده که شمارشان در مقایسه با آثار نمایشنامهنویسان حرفهای مانند «هنریک ایبسن»، «جرج برنارد شاو» یا «برتولت برشت» زیاد نیست. پس در همین چهار نمایشنامه باید آنقدر خلاقیت و نوآوری به کار رفته باشد که بتوانند آفرینندهشان را صاحب چنین جایگاهی کنند.
معروف است که نخستین اجرای نخستین نمایشنامهی بزرگ چخوف، یعنی «مرغ دریایی»، در تئاتر «آلکساندرینسکی پترزبورگ» با شکست و ناکامی کامل روبهرو شد، تا حدی که چخوف قصد داشت کلاً نمایشنامهنویسی را کنار بگذارد و فقط بهلطف نبوغ کارگردانان بعدی «مرغ دریایی» یعنی «استانیسلاوسکی» و «نمیروویچ-دانچِنکو» بود که ارزش واقعی اثر چخوف عیان شد. دلیل اصلی ناکامی نخستین اجرای «مرغ دریایی» را پیش از هر چیز باید در متفاوت بودن آن جست. کارگردان و بازیگران نمایش با متنی روبهرو بودند متفاوت با همهی نمایشنامههای پیش از خود؛ متنی که بینشی نو و رویکردی نو میطلبید و در غیر این صورت، اگر با شیوههای سنتی روی صحنه میرفت، محکوم به شکست بود.
بارزترین وجه تمایز نمایشنامههای بزرگ چخوف با نمایشنامههای سنتی جهان آن است که در متنهای چخوف عملاً روی صحنه هیچ اتفاقی نمیافتد. ما فقط شاهد تعدادی شخصیت هستیم که روی صحنه نشسته یا ایستادهاند و با هم حرف میزنند. حتی وقتی قرار هم هست اتفاقی بیفتد، که در تئاتر سنتی دارای بار دراماتیک است (مانند مرگ، خودکشی، یا درگیری شخصیتها)، باز این اتفاق به جای آنکه روی صحنه به نمایش درآید، گویی به پشتصحنه منتقل میشود و ما فقط از صحبتهای قهرمانان به وقوع آن پی میبریم.
ولی این تفوق یافتن لایهی کلامی و دیالوگها بر لایهی فیزیکی و مرئی، یا تفوق گفتار شخصیتها بر اَعمال آنان، یکی از شاخصههای «تئاتر نو» در دهههای پایانی سدهی نوزدهم است که البته پیشتر نیز در آثار نمایشنامهنویسان دیگر و بهویژه «نمایشنامهنویسان فیلسوف» زیاد استفاده میشد. مسألهی تناسب میان کلام و عمل در درام از قرنها پیش مورد توجه نظریهپردازان تئاتر بود. «دنی دیدرو» از همان «نمایشنامهنویسان فیلسوف» در نوشتهای با عنوان در باب ادبیات نمایشی در ۱۷۵۸ نوشت: «حد وسطی وجود ندارد. همیشه از یکسو چیزی را از دست میدهی که از سوی دیگر آن را به دست میآوری. اگر با زیاد کردن وقایع و اتفاقات بخواهید گیرایی و سرعت نمایش را بالا ببرید، گفتاری نخواهید داشت، شخصیتهایتان فرصت حرف زدن پیدا نخواهند کرد و بهجای آنکه حرف بزنند، مجبورند عمل کنند.» «برنارد شاو» نیز بارها منتقدانی را به تمسخر گرفت که از وفور دیالوگ و کلام در نمایشنامههای او انتقاد میکردند: «به خود من ایراد میگرفتند که قهرمانان نمایشنامههای من «حرف میزنند، ولی هیچ کاری انجام نمیدهند» و احتمالاً منظورشان این است که آنها روی صحنه مرتکب جنایت نمیشوند.» و حتی در آخرین سال زندگی نیز از موضع خود کوتاه نیامد و در مقالهی «درام ایده» (۱۸۵۰) گفتوگو را جزء تشکیلدهندهی درام نامید: «زمانی انتقاد میکردند که نمایشنامههای من سرتاسر از گفتوگو تشکیل شده است! بله، این کاملاً درست است، آنها بهراستی سرتاسر از گفتوگو تشکیل شدهاند، درست همانطور که تابلوهای رافائل از رنگ تشکیل شدهاند، مجسمههای میکلآنژ از مرمر، و سمفونیهای بتهوون از آوا.»
پس نمایشنامههایی که در آنها کلام عمل را تحتالشعاع قرار دهد، پیش از چخوف و در زمان او نیز نظیر داشتند و از این لحاظ نمیتوان آنها را تا آن اندازه نوآورانه دانست که کارگردان و هنرپیشگان تئاتر مشهوری مانند تئاتر آلکساندرینسکی قادر به اجرای آن نباشند. نه، نوآوری منحصربهفرد چخوف نه در غلبهی گفتار بر عمل، بلکه در جنس متفاوت این گفتار بود. گفتار قهرمانان چخوف با گفتار قهرمانان «ایبسن» و «شاو» تفاوت اساسی دارد. در نمایشنامههای ایبسن و شاو قهرمانان با گفتار خود به مجادله میپردازند و میکوشند به کمک منطق و قدرت کلام خود، طرف مقابل را از میدان بهدر کنند. نمونهی کلاسیک چنین بحث و مجادلهای صحنهی پایانی نمایشنامهی «خانهی عروسک» «ایبسن» است، هنگامی که ظاهراً کشمکش دراماتیک رفع شده و بهپایان رسیده (حقالسکوتبگیر از تهدیدهایش صرفنظر کرده و به نظر میرسد آرامش به زندگی نورا و هلمر بازگشته است). در این لحظه نورا بسیار غیرمنتظره از شوهر خود میخواهد که بنشینند و صحبت کنند و ماجرایی را که بر آنان گذشته تجزیه و تحلیل کنند و به نتیجه برسند. بهقول «شاو» در کتاب «جوهرهی ایبسنیسم» «بهلطف همین ابزار جدید تکنیکی، یا بهقول موسیقیدانها، با افزودن این موومان تازه، خانهی عروسک اروپا را بهتسخیر درآورد و مکتب جدیدی را در هنر نمایش بنیان نهاد». بهنظر شاو، دقیقاً «مباحثه» است که باید سنگ بنای نمایشنامهی مدرن شود: «نمایشنامهای را که فاقد مباحثه و موضوعی برای بحث باشد، دیگر نمیتوان درام جدی قلمداد کرد.» اگر ایبسن صحنهی بحث را در پایان نمایش خود گنجاند، شاو نمایشنامههایی پدید آورد که از آغاز تا پایان در قالب مباحثه شکل گرفته بودند (Getting Married, Misalliance). «اریک بنتلی» دربارهی اینگونه آثار شاو مینویسد: «شاو سبک تازهای به وجود آورد؛ درامی که در آن چیزی جز ایده وجود ندارد. […] این نمایشنامهها، به گفتهی خود شاو، ماهیتی «جستارگونه» دارند، در آنها یک مضمون اصلی مورد تجزیه و تحلیل فکری و منطقی قرار میگیرد. پیشتر این فکر به سر هیچ نمایشنامهنویسی نزده بود که انبوهی آدم را روی صحنه بیاورد، هریک را جایی بنشاند و مجبورشان کند دربارهی یک موضوع واحد گفتوگو کنند.»
ولی در گفتار قهرمانان چخوف هیچ نشانی از چنین بحثهای منطقی دیده نمیشود. برعکس، قهرمانان او همواره از بحث کردن طفره میروند. یک نمونهی بسیار بارز و گویا برای نشان دادن این موضوع، صحنهای از نمایش سه خواهر است؛ آندری که از رابطهی سرد میان همسر و سه خواهرش خبر دارد، میکوشد آنان را به گفتوگو وادارد و مشکل را حل کند.
آندری: دیگر باید این حماقتها را کنار بگذاریم و اینقدر خودمان را برای هم نگیریم… تو ماشا، اینجایی، ایرینا هم اینجاست، پس همهچیز عالی است، رک و پوستکنده حرفمان را میزنیم، یک بار برای همیشه. شما چه دلخوری از من دارید؟ هان؟
اولگا: آندریوشا، دست بردار. فردا صحبت میکنیم. (با التهاب) عجب شب عذابآوری!
آندری (بسیار پریشان است): نگران نباش. من در کمال خونسردی از شما سؤال میکنم. شما چه دلخوری از من دارید؟ رک و پوستکنده بگویید.
ماشا: […] خداحافظ آندری. برو، آنها خستهاند… فردا حرفت را میزنی… (بیرون میرود).
اولگا: واقعا هم آندریوشا، این را بگذاریم برای فردا…
و بهاینترتیب، صحنهای که توان بالقوه برای تبدیل شدن به مباحثهای شاوپسند را داشت، بیهیچ نتیجهای پایان میگیرد؛ قهرمانان بحثشان را به فردا میاندازند و این فردا نیز هیچگاه فرانمیرسد.
طفره رفتن خانم رانِفسکایا در بحثهایش با لاپاخین بر سر فروش باغ در نمایشنامهی «باغ آلبالو» نیز نمونهای از همین موضوع است؛ درست همانگونه که در شرایط عادی زندگی واقعی نیز بهندرت میتوان مواردی یافت که دو یا چند نفر بخواهند یا بتوانند بنشینند و کاملاً بیطرف و منطقی دربارهی موضوعی به بحث بپردازند. حتی خود شاو نیز معتقد بود مباحثات موجود در نمایشنامههای او کاملاً با زندگی واقعی منطبق نیست: «این ویژگی تئاتر است که شخصیتها روی صحنه، نسبت به زندگی واقعی، منطقیترند و گویی بهتر خودشان را درک میکنند. این درست هم هست، زیرا به هیچ شکل دیگر نمیتوان آنان را برای تماشاچی درکپذیر کرد.» ولی «شکل دیگر»ی وجود داشت. چخوف دقیقاً زندگی شخصیتهایش را با ابزار دیگری برای تماشاچی درکپذیر میساخت: با سخن نگفتن یا دیگرگویی آنان، با ابزاری که در زبان روسی «پادتِکست» خوانده میشود و میتوان آن را تحتاللفظی به «زیرمتن» ترجمه کرد. شاید به همین دلیل بود که چخوف نمایشنامههای ایبسن را نمیپسندید و آنها را منطبق با زندگی نمیدانست.
منظور از «زیرمتن» نوعی از کلام شخصیتهاست که باید معنایی غیر از معنای مستقیم از آن برداشت شود. شخصیت جملهای را بر زبان میآورد، ولی در درونش احساس یا فکری دارد که با آنچه بر زبانش جاری شده در تضاد است یا اصلاً هیچ ارتباطی با آن ندارد. در ادامهی صحنهی یادشده از نمایشنامهی سه خواهر، آندری پیوسته از همسرش تعریف و تمجید و از زندگی خود اظهار رضایت میکند، ولی در حقیقت بازیگر باید این تأکید بر خوشبختی را طوری بر زبان بیاورد و روی صحنه اجرا کند که بیننده به عمق ناکامی آندری پی ببرد و بفهمد که او با این کلمات فقط میخواهد بر احساس درونی خود سرپوش بگذارد.
مثال دیگری که تاماس جی.وینر در نوشتهی خود دربارهی چخوف در کتاب نویسندگان روس ذکر کرده است، گفتوگوهای میان ماشا و ورشینین در همان نمایشنامهی سه خواهر است:
ماشا: ترام- تام- تام…
ورشینین: ترام- تام…
ماشا: ترا-را-تا…
ورشینین: ترا-را-تا…
این اصوات بیمعنی که در طول نمایش چند بار هم تکرار میشوند، «روی هم گفتوگویی عاشقانه و توأم با درک متقابل را میان آن دو به وجود میآورند.»
نمایشنامهنویسان دیگری پیش از چخوف در آثار خود از «زیرمتن» استفاده کرده بودند، از جمله ایوان تورگنیف در نمایشنامهی یک ماه در دهکده (۱۸۵۰). قهرمان زن اصلی در این نمایشنامه، نینا پتروونا، دلبستهی معلم سرخانهی جوان پسرش شده و با علم به عقیم و بیسرانجام بودن این دلبستگی، در طول نمایش بارها تکرار میکند که باید عذر معلم سرخانه را خواست و او را از آنجا بیرون کرد، ولی این کلمات باید طوری ادا شوند که حاکی از بیمیلی کامل خانم صاحبخانه به این کار باشند و نشان بدهند که او فقط در ظاهر چنین نظری دارد و توجیه کنند که چرا خانم صاحبخانه، با وجود این تأکیدهای مکرر، وعدهاش را عملی نمیکند. نمونهی دیگر «زیرمتن» را در پایان پردهی اول خانهی عروسک ایبسن شاهد هستیم. هنگامی که نورا از زبان هلمر میشنود که بیشتر آدمهای خلافکار در کودکی مادران دروغگو داشتهاند و هنگامی که دربارهی این موضوع با شوهرش صحبت میکند، بیننده باید بهروشنی دریابد که او در حقیقت برای دروغی که به شوهرش گفته، نگران تأثیر مخرب خود بر فرزندانش است و هرچه دربارهی دروغ و خلاف دیگران گفته میشود، انگار مستقیماً دربارهی زندگی خود او و فرزندانش است. ولی نوآوری بزرگ چخوف در آن است که در نمایشنامههای او «زیرمتن» به عنصری بارز، و گاه غالب، در شخصیت قهرمانان تبدیل میشود. قهرمانان چخوف را از روی گفتار آنان نمیتوان درک کرد و این گفتار حتی ممکن است مخاطب را در درک درست از قهرمان به اشتباه بیندازد. هنگامی که سه خواهر در سراسر نمایشنامه صحبت از «رفتن به مسکو» میکنند، منظورشان بههیچوجه «رفتن به مسکو» نیست، بلکه از طریق این عبارت یا نماد، تمایلشان را به تغییر زندگی منفعل و یکنواخت و روزمره نشان میدهند، تغییری که البته هیچگاه نیز محقق نمیشود. صحبت دکتر آستروف دربارهی «وضع هوای افریقا» در نمایشنامهی دایی وانیا باز نمونهای دیگر از همینگونه زیرمتنهاست. گایِف در نمایشنامهی باغ آلبالو پیوسته اصطلاحات مربوط به بازی بیلیارد را بر زبان میآورد، ولی از این بههیچوجه نمیتوان نتیجه گرفت که او علاقهی قلبی مفرطی به بیلیارد دارد؛ برعکس، این اشارات باید طوری ادا شوند که حاکی از ملال و دلزدگی او از این بازی و از وقتگذرانیهای بیهوده باشند (که البته این ملال و دلزدگی نیز چاره نمیشود). بهنظر میرسد در باغ آلبالو «منطقی»ترین شخصیتهای نمایش (منطقی از نوع ایبسن و شاو) وِرا و لاپاخین باشند که نسبت به دیگران بیشتر اهل عملند. ولی این دو نیز در صحنهی پایانی نمایش، هنگامی که باید حرف دل خود را بر زبان بیاورند، در انجام این کار ناتوان نشان میدهند. در شرایطی که با هم تنها ماندهاند، دربارهی امور ملک حرف میزنند، دنبال اسبابشان میگردند، از وضع هوا میگویند و دماسنجی که شکسته، و تماشاچی پیوسته منتظر است تا آنان حرف اصلی خود را بر زبان بیاورند و به هم ابراز علاقه کنند، ولی این حرف اصلی هیچگاه زده نمیشود. قهرمانان چخوف از گفتن حرف دل خود نیز عاجزند، چه برسد به آنکه بخواهند اوضاع را تجزیه و تحلیل منطقی کنند و از آنچه در زندگی واقعی هستند هم «عاقلتر و منطقیتر» شوند. این پنهانکاری، پوشیدهگویی و عدم انطباق گفتار با دنیای درونیِ شخصیت عاملی است که هم کار کارگردان و بازیگر را برای اجرا دشوارتر میکند و هم تماشاچی متفاوتی را میطلبد. تماشاچی نمایش چخوفیِ اصیل به جای دنبال کردن وقایع ظاهریِ روی صحنه یا گفتار شخصیتها باید بکوشد در پس این گفتار به دنیای درونی قهرمانان پی ببرد و آن را درک کند؛ او باید به جای آنکه روی صحنه شاهد تجزیه و تحلیل وقایع و مشکلات باشد، خودش مستقلاً به این تحلیل بپردازد؛ آن هم نه تجزیه و تحلیل خشک منطقی و عقلیِ صرف، بلکه تحلیلی مبتنی بر احساسات و همدلی با قهرمانان؛ همانگونه که در زندگی واقعی نیز اغلب چنین رویکردی است که راهگشا میشود.
* این مطلب پیشتر در هشتمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.