چه کسی میتواند این نظر را رد کند که وقتی کودکان در صلح و دوستی در شهری زندگی کنند که پر از آزادی، امنیت، بهداشت، مشارکت، مدنیت و شادی و مهربانی است، هرگز در بزرگسالی جنگآفرین نخواهند شد؟ هرگونه دلیلی میتواند بعد از خواندن این گزارش مورد بحث قرار بگیرد. گزارشی کوتاه از نخستین جرقههای شکلگیری حقوق کودکان تا رسیدن به ایدهی باشکوهی بهنام «شهرِ دوستدارِ کودک».
صدای دلپذیری، شبیه صدای فرشتهها، بیدارم میکند. من از رختخواب بلند میشوم و روی سرسرهای آبی سُر میخورم و میروم سمت مادرم که وسط گلهای رنگیِ داخل باغچه نشسته. از دودکش خانه چند ابر کوچکِ سفید بیرون میآید. همهی خانههای اطراف کوتاه و زیبا و رنگی هستند. ماشینهای توی خیابان هر کدام رنگی دارند و آرام و خندان به سمت جایی میروند. خطکشیهای عابر پیاده مثل کلیدهای پیانو است و پا روی هر خطی که بگذاری نُتی به صدا درمیآید و به آسمان میرود. خورشید لبخند میزند، درختان سرود میخوانند و شهر پر است از بچههایی مثل من که با اسباببازیهایشان مشغول بازی هستند. آسمان پر از بادبادکهای دنبالهدار است. هیچ بچهای آدامس نمیفروشد و مشقش را کنار خیابان نمینویسد. همه میخندند. تاب، توپ، الاکلنگ، دوچرخه و طناببازی نوبتی نیست. همه دارند بازی میکنند. تازه پر است از چیزهای تازه برای یادگرفتن. نه ریاضی و دیکته که درسهایی برای زندگی. شهری که در آن از «واقعیت تلخ»، که بابا همیشه بعد از دیدن فیلمهای غمگین میگوید، وجود ندارد. شهری که وقتی دست به چیزی میزنی بزرگترها نمیگویند: «بچه نکن. بچه بشین.»
خوشحال دست مامان را رها میکنم. مامان دیگر دستم را سفت نمیگیرد. جیغ بنفش هم نمیزند. دارم شاد و سرخوش به سمت شهر رویاهایم میدوم که ناگهان صدای آژیر خطر ماشینی در گوشهایم بهطور ممتد جیغ کِشدار میکشد و بعد صدای چند مرد که بلندبلند دعوا میکنند. چشمهایم را باز میکنم. در اتاقم هستم. در رختخوابم. در آپارتمانی غمگین. شهر رویاهایم ناگهان غیب میشود و مثل قطرهی آبی به زمین فرو میرود.
من نمیدانم «صلح جهانی» یعنی چه، اما فکر میکنم شهری که خوابش را دیدم، خودِ صلح است. پر از امیدهای آیندهای که شاد است. تازه سینمایی هم برای بچهها دارد که خود بچهها فیلمهایش را میسازند و خودشان در آن بازی میکنند. شهری که میدانم اگر بابا و مامان بفهمند چه شکلی است، عاشقش میشوند و خودشان هم میخواهند به این شهر بیایند و برایمان کتاب بخوانند.
به خودم قول میدهم که شهر رویاهایم را نقاشی کنم. امیدوارم بابا و مامان از آن سر دربیاورند و مرتب قربانصدقهی الکی نروند که «قربون بچهی بااستعدادم بروم». دوست دارم نقاشیهایم را جدی بگیرند و فکری برای رویاهای من بکنند.
ما هم آدمیم
باید بگویم من، با اینهمه رویاهای قشنگم، هیچوقت بزرگترها را نفهمیدم. همیشه به حرفهایشان بادقت گوش کردم. نقاشی میکشیدم. بازی میکردم اما همهی حواسم به حرفهای قلنبهسلمبهی آنها بوده و تنها کارم این بوده که رویاهایم را نقاشی کنم که گویا بعدها همین نقاشی دوستان من در کشورهای دیگر جهان بود که منبع الهام دنیای بهتری برای بچهها شد. چندتایی از بزرگترهای مهربان و باهوش بالاخره با کمک همین نقاشیها فهمیدند که ما هم آدمیم.
دیروز در تلویزیون شنیدم که با نقاشیهای ما میخواهند شهری جدید درست کنند، شهری بهنام «شهر دوستدار کودک». حالا برایتان میگویم چطوری این اتفاق افتاد. فقط این را میدانم که من کودک خوشبختی هستم که در دورهای بهدنیا آمدم که ایدهی «شهر دوستدار کودک» در آن جدی شده است. خندهدار است اما صدها سال طول کشیده تا بزرگترها کمی هم خودشان را جای ما طفلمعصومها بگذارند و ما را بفهمند.
قدیمترها کتابهایی را به زبان حیوانات برای بچهها مینوشتند که در این کتابها نشانههای شهری بوده که به آن میگویند «آرمانشهری افسانهای». اما فکر میکنم که این شهر زود از بین رفته، شبیه قصهها، یک شب کینگکونگی آمده و با هیکل بزرگش همهچیز را خراب کرده است.
بااینحال «عصر طلایی» به سر رسید. در دل آن شهر خوب، کارخانههای بزرگ ساختند و آنقدر کارخانه کنار هم ساخته شد تا دود همهجا را سیاه کرد. نمیدانم این یعنی چی ولی گویا «انسانیت در تناقض بزرگ سودجویی گیر کرده بود».
اتفاق بد این بود که ما کودکان قربانی شدیم. من بچههای فالفروش، بچههای آدامسفروشی را دیدهام که لباسها و صورتشان کثیف است و مشقهایشان را کنار خیابان مینویسند، اما در آن روزها ماجرا از این هم ترسناکتر بوده؛ شبیه فیلم الیور توییست. کودکان در کارگاهها و کارخانهها کار میکردند آن هم با پول خیلیکم؛ نه غذای خوب، نه تفریح، نه جای درستوحسابی برای خواب یا بازی. بچهها آنموقع هیچی نداشتهاند که دلشان خوش باشد. یادم میآید یک بار پدرم پای یکی از این فیلمهای تاریخی نشسته بود که بچههای آوارهی جنگ را نشان میداد. گفت: «دنیای خالی از مروت و مردانگی.»
این دنیای خالی از مروت چنان فاجعهآفرینی کرد که بالاخره آدمبزرگهای خوب صدایشان درآمد. چقدر خندهدار! در یک برنامهی تلویزیونی شنیدم تازه ۵۳ سال پیش برای اولینبار سازمان ملل متحد بیانیهای با عنوان «اعلامیهی حقوق کودک» در ده ماده منتشر کرده است. من که سر در نمیآورم اما انگار این اعلامیه از مهمترین سندهای تاریخی در حمایت از کودکان است و همهی کشورهای عضو سازمان ملل هم باید رعایتش کنند. میگویند: «رفع تبعیض علیه کودک، ارائهی نقش کلیدی کودک در تصمیمگیریهای مربوط به خود، حق حیات، رشد و حق ابراز عقاید آزادانه اصولِ اصلی این پیماننامه است.» تازه سمینارها، پژوهشها و نشستهای بسیاری هم برگزار کردند که بالاخره ۳۲ سال پیش به «نظامنامهی اخلاقی شبکهی دوستداران کودک» رسیدند و بحث پیمان حقوق کودک در مجمع عمومی سازمان ملل جدی شد. شنیدهام در مادهی ۳۱ این عهدنامه حق بازی و اوقات فراغت کودکان را بررسی کردهاند و باید دولتها حق کودک را برای داشتن بازی، سرگرمی و وقت آسایش و استراحت به رسمیت بشناسند، امکانات مناسب را برای انجام فعالیتهای فرهنگی-هنری و همچنین اوقات فراغت و سرگرمی کودک فراهم کنند.
من هیچوقت این بزرگترها را نفهمیدم، پیمانهایی میبندند، از نظامهای اخلاقیای حرف میزنند و اعلامیههایی صادر میکنند که من و دوستانم همیشه در نقاشیهایمان میکشیم. آنها اما جدیاش نمیگیرند.
شهر درختان معلق و اتوبوسهای شناگر
«درختان همه کلهمعلق هستند، اتوبوسها شنا میکنند، ساختمانها آویزان، بعضیوقتها بد نیست، آدم دنیا را از زاویهای دیگر ببیند.»
این آقای شاعری که اینها را نوشته اسمش «شل سیلوراستاین» است وقتی حرف میزند، آدم کیف میکند. من هم اینها را بارها در نقاشیهایم کشیدهام. اما یواشکی یک چیزی بهتان بگویم؟ بزنم به تخته، اوضاع دارد خوب پیش میرود. مطالعه روی نقاشیهای ما جدی شده و دیگر این روزها، بابا ساعتها به نقاشی من خیره میشود و مرتب دربارهی آن سؤال میکند.
این سؤالهایش به نظرم مربوط به برنامهای است که چند وقت پیش پخش شد. سه سال پیش تعدادی از آدمبزرگترهای فهمیده و خلاق در شهر «بندیگو» استرالیا، با الهام گرفتن از نقاشیِ کودکان، ایدهی جدیدی دادند که دیگر از دست رفته نبود و اتفاقاً خبر از دنیای بهتری میداد. خودشان میگفتند «شهر دوستدار کودک» یا «CFC».
خب معلوم است که یونیسف هم نمیدانم چیست ولی حتماً جای خوبی است که آن را تأیید کرده است. خوشبهحال آدمکوچکترهای آنجا! شهری پر از تفریح و سرگرمی که البته آخرش مثل کارتون پینوکیو خر نمیشوند! برای اینکه آنجا «تربیت درست» اتفاق میافتد. تازه همهی ما هم در این شهر هستیم، حتی پسرخاله، که به نظرم خیلی بزرگ است و پانزده سال دارد، به نظرِ آنها کودک است و میتواند به این شهر بیاید. در واقع آنطور که من شنیدهام: «شهر دوستدار کودک شهری است که در آن خواستههای کودک در اولویت است. شرایط اجتماعی، فرهنگی و معماری شهر همسو با نیازهای آنهاست و حقوق کودکان در سیاستها، قوانین، برنامهها و بودجه وجود دارد.» بههرحال امیدوارم زودتر همهچیز بهقول بزرگترها «بومیسازی» شود، تا به دورهی ما هم برسد. آخرین اخباری که از پسر همسایهمان به دست آوردم این است که سکوی پرتاب همهی کسانی که به حقوق کودکان علاقمندند شهری است در دوردستها، شهری به نام «فلورانس» که گویا، در کشور آبیپوشان، ایتالیاست. این فلورانس همانجایی است که،دوازده سال پیش، دبیرخانهی شهر دوستدار کودک آنجا پایهگذاری شد. دبیرخانه دیگر یعنی چی؟ از آخر و عاقبت این دبیرخانه و کارهایش چندان خبر ندارم اما از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نماند، من شنیدهام مردم سرزمین من هم از قافلهی حقوق کودکان و شهر دوستدار کودک عقب نماندهاند و در یک روز زمستانی حدود نوزده سال پیش، ایران هم عضو کنوانسیون حقوق کودک شده که شامل ۵۴ ماده و دو پروتکل اختیاری است و تازه قرار است که حسابی در این کنوانسیون فعالیت کند. همهاش این اسمهای عجیبوغریب مثل کنوانسیون و پروتکل توی سرم وول میخورند.
شهر بهشتی برشت
«اگر قرار باشد پادشاه مملکتی راستین باشد، شهرها بهشت کودکان خواهند شد.» از کشف این شنیده از رادیو سرویس مهدمان آنقدر خوشحالم که دیگر دلم بستنی میخواهد، گویا «برشت»نامی در کتابی این جمله را نوشته است. شهرِ بهشتیِ برشت بهشدت مرا تحت تأثیر قرار داده. برای همین هم وقتی به خانه رسیدم، نقاشی از شهر بهشت را شروع کردم. تفسیر معلم جدید فراتر از درک من بود: «تصمیم در مورد چگونگی شرایط شهر، مشارکت در خانواده، جامعه و زندگی اجتماعی، خواستن بهداشت، رفاه، محافظت در برابر خشونت، با امنیت در خیابان قدم زدن، ملاقات با دوستان و بازی کردن، زندگی در محیط مناسب و خلوت»! از اینهمه برداشتهای عجیب، شبیه دوست زمینی «ایتی» شدم وقتی برای اولین بار ایتی را دید. به نظر معلمم، نقاشی آخرم خیلی شبیه شهر دوستدار کودک شده است که قبلاً در موردش حرف زدم. گویا در شهر دوستدار کودک «حقوق کودکان در محوریت قرار دارد، این شهر مبتنی بر حاکمیتی محلی است، پارکهای موضوعی دارد و به کودکان اجازه میدهد آزادانه نظرشان را بگویند و تصمیمگیریِ نهایی بهعهدهی کودک است.» یا اینکه «مراقبتهای بهداشتی کودکان، امکانات بهداشتی از قبیل آب سالم، سرپناه مناسب برای زندگی کودکان که در طرح دوستدار کودک آمده باید مورد حمایت دولتها قرار بگیرد.»
باورم نمیشود که اینقدر فرهیخته شدهام. یونیسفیها همچنین حرفهایی هم گفتهاند در مورد محافظت کودکان از خشونت و سوءاستفاده، مشارکت بچهها در انتخابِ بازی و از این حرفها. البته شنیدم بر همکاری با مقامات محلی و شهرداریها هم تأکید کردهاند.
به نظرم این اشاره به شهرداریها هم بیدلیل نبوده است. در تلویزیون دیدم یک شهردار میگفت باید برنامهریزیِ شهر برای همهی شهروندان مطلوب باشد که البته منظورش حتماً ما کودکان هم بودیم. چند وقت پیش شنیدم که حتی خیلی سال پش اجلاسی تشکیل شده و شهرداریها، با پیشنهاد یونیسف، تعهدکردند کودکان را در اولویت فضاهای شهری قرار دهند. یکی از قوانین آنها هم ایجاد فضاهای سبز برای کودکان است. اصلاً فکر میکنم که پایهی هر شهری برای کودکان باید باغ باشد.
بادبادکی برای تابش نور صلح در جهان
با اینکه من هیچوقت آدمبزرگها را نفهمیدم، دست از تلاش برنداشتم، دیروز به بابا گفتم دلم میخواهد نقاشیهایم را به هم بچسبانم و با آن بادبادکی درست کنم تا باعث صلح جهانی شوم، اما او هارهار خندید. یادم رفت به او دربارهی شنیدههای جدیدم توضیح بدهم. این روزها نهتنها در کشور کانگوروها و لباسآبیها بلکه همهجای دنیا حرکت جدیدی را برای ساختن رویاهای ما کودکان آغاز کردهاند.
اصلاً اگر دربارهی فیلیپین با پدرم صحبت کنم که فکر میکند دیوانه شدهام. اما باور کنید خودم از تلویزیون شنیدم که «این کشور از ۲۰۰۱ تاکنون چارچوب راهبردهای ملی توسعهی حقوق کودکان را در دستور کار قرار داده است و طرح CFC را در ۲۲ استان و شش شهر با همکاری سازمانی غیردولتی تحت نظارت یونیسف و شهرداری با رویکرد توسعهی محلی برای کودکان، سرمایهگذاری محلی برای کودکان و کد محلی برای آنها گسترش داده است.»
حالا از فیلیپینیها بگذریم. یادم رفت دربارهی کشور مورد علاقهی مامان حرف بزنم. بله در فرانسه، CFC را انجمن شهرداران فرانسه،کمیتهی ملی فرانسه و سازمان یونیسف در ۲۰۰۲ راهاندازی کردند؛ شبکهای از حدود ۱۷۰ شهر تمام نقاط کشور. دلم نمیخواهد با بابا کلکل کنم یا اطلاعاتم را به رُخش بکشم. فقط در نقاشیام طرح فوتبالیستهای ستارهی برزیل را کشیدم. مطمئنم نمیفهمد. منظورم این است که در برزیل از ۲۰۰۴ این طرح با همکاری یونیسف و شهرداری در یکی از مناطق فقیرنشین، که شامل یازده ایالت بود، شروع بهکار کرده و دولت مسؤولیت تأمین هزینهها را به عهده گرفته و این بودجه را در اختیار شهرداریها قرار داده است. بههرحال این اقدام هرقدر هم کوچک باشد باعث میشود بچهها بیشتر فوتبال بازی کنند.
تازه، شهرداری بزرگ شهرمان هم از ۲۰۰۴ با ایجاد یک آژانس اجرایی، طرح CFC را با هدف توسعهی برنامههایی برای کودکان در سطح محلی شروع کرده و در همین راستا با انتشار سندی تحت عنوان «سیاستها و اولویتها برای کودکان» از طریق رویکردی مشارکتی این طرح را گسترش داده تا کودکانش امنیت، حفاظت، فرهنگ، و آموزش داشته باشند.
این روزها یک نقاشی جدید هم کشیدم از اسپانیا. آخر میدانید؟ شهر دوستدار کودک در اسپانیا در ۲۰۰۴ راهاندازی شده است. تازه به شهرهای دیگر هم فراخوان داده است که اگر این شهر را راهاندازی کنند، گواهینامهی رسمی میدهند که مطمئنم از گواهی رسمی که پسر همسایهمان دارد و مرتب تصادف میکند باارزشتر است. اما از سوئیس بگویم که از ۲۰۰۴ سنگ تمام گذاشته و اقدامات جدی برای شهر کودک انجام داده است. یادم رفت از اندونزی هم بگویم که در ۲۰۰۷ با مشارکت وزارت توانمندسازیِ زنان و سازمان حفاظت از کودکان در پنج شهر فعالیت خود را در زمینهی طرح شهر دوستدار کودک شروع کرده است. با اینهمه اطلاعات باز هم بابا موافق با تصمیم من برای چسباندن نقاشیهایم به هم نیست و صلح جهانی را دور از دست میداند. آخر هم نفهمیدم منظور بابا از صلح جهانی چیست.
ایران من
چند روز پیش دختر همسایهمان یواشکی یادداشتهای روزانهاش را برایم خواند و فهمیدم ما خیلی با هم تفاهم داریم چون او هم نمیتواند بزرگترها را بفهمد. در یادداشتهای روزانهاش نوشته بود: «آخر هفته را تمام مدت در خانه ماندیم. پارک دور بود و راه رسیدن به آن ترافیک داشت. بابا برای اینکه شادمان کند از بیرون پیتزا سفارش داد که حال من بهشدت بد شد. دوست داشتم آخر هفته به گردش بروم که اینها یادم برود، اما نشد؛ نزدیک بود مردی مرا بدزدد و من فرار کردم و جرأت نکردم آن را به کسی بگویم.»
یادداشتهای روزانهاش خیلی طولانی بود، ولی من او را دلداری دادم و از شهر دوستدار کودک برایش حرف زدم. او گفت که عمویش میگوید تکنولوژی همیشه صد سال دیرتر به ایران میآید و ما عمرمان به این چیزها نمیرسد.
اما من از شنیدههایم برایش گفتم و همان حرفهای مجریهای تلویزیون دربارهی سرزمین ایران که مهد صلح است را تکرار کردم. اینکه ایران از ۱۳۷۴ به امضاکنندگان پیمان دوستدار حقوق کودکان پیوسته و حتی در ۱۳۸۵ موسسهی پژوهشی کودکان دنیا را راهاندازی کرده و تعهداتی هم دربارهی طرح شهر دوستدار کودک داده، شهری که از ۱۳۸۶ پیگیریاش را آغاز کرده است.
به او دربارهی هیأت ایرانی گفتم که در کارگاه مشورتی شهرمان شرکت کردهاند. و اینکه در این کارگاه، سازمان یونیسف و ابتکارات حمایت از کودکان در منطقهی خاورمیانه و شمال افریقا و هیأترئیسهی کارگاه همین تهران خودمان را دبیرخانهی پروژهی «شهر دوستدار کودک» معرفی کرده است.
از یکصدوهشتادوششمین جلسهی علنی شورای اسلامی شهر تهران گفتم که طرح «شهر دوستدار کودک» را بررسی کرده و دربهار ۸۸ شورای شهر کلیت این طرح را تصویب کرده و از شهرداری تهران خواسته تا طبق متن مصوب شورای شهر در این زمینه عمل کند. به او گفتم امیدوار باشد که پروژهی اجرای شهر دوستدار کودک در تهران از ۱۳۸۸ در ادارهی مشارکت اجتماعی شهرداری تهران در حال برنامهریزی است و با بررسیهای لازم این شهر در ده سال آینده قرار است به نتیجه برسد. تازه به او گفتم که داستان به همینجا ختم نمیشود و ایدهی شهر دوستدار کودک، از همانسال که در بم زلزله آمد، از سوی یونیسف مطرح شد و بچههایی مثل ما از شش تا سیزدهساله برای اجرای این طرح مشارکت کردند.
از شهر اِوَز فارس هم گفتم که برای اولینبار در ایران یعنی ۱۳۸۹ برای این کار انتخاب شد و از کتابهای بسیاری که در این زمینه نوشتهاند و آثار ریگگیو، ترانتر، ویتلک و آرتز که ترجمه میشود.
خیلی حرف زدم. آنقدر که فکر میکنم دختر در یادداشتهای روزانهاش بنویسد و حتماً تعجب میکند که من چقدر آدمکوچولوی فهمیدهای هستم و بزرگ شوم چه میشوم. بههرحال او اولین انتخاب من برای ازدواجم است، شاید عروسی صوری را در شهر دوستدار کودک گرفتیم . . .
خانهی روی درخت، خانهی آزادی
من هیچوقت آدمبزرگها را نفهمیدم. دیروز بابا شعری برایم خواند از همان آقای شل دربارهی «خانهای که دوستش دارد، خانهی آزادی. خانه میان شاخههای پُربرگ، خانهی درختی». آخرش هم گفت این شعر بیشتر برای بزرگترهاست.
باز هم فکر میکنم که این آقا، نخستین آدمبزرگ روی کرهی زمین است که میفهمد بچهها آدمند. آنها در رویاهایشان دنبال آزادیاند. دنبال درخت، سبزه و گل. مامانبزرگ همیشه برایم تعریف میکند: «بچه که بودیم ما را رها میکردند به حال خودمان. یک باغی بود که با بچههای ده میرفتیم اونجا. بالای درخت میرفتیم. بازی میکردیم. قایمموشک، سرشکستنک. بیچاره شماها همهش باید خونه بمونید، توی چاردیواری.»
مامانبزرگ راست میگوید او با اینکه پیر است روحیهاش از من خیلی بهتر است. به قول روانشناسها «دپرس» نیست. او همیشه شعر میخواند و همیشه لبخند میزند.
من هم روی پایش مینشینم و تنها برای او نقاشیهایم را شرح میدهم. این روزها نقاشیهایم هدفمند شده است. بیشتر به داشتن امنیت فکر میکنم در کوچه و خیابان، به احساس مثبت از خود مثل آدمموفقها، به پیادهروی روی سبزهها، در دست داشتن طرح و نقشهی فضاهای امن و مسیرهای دوچرخهسواری و البته خُب به خانهی درختی؛ میان شاخههای پربرگ که میشود در آن به صلح جهانی فکر کرد.
اوزیها ثابت کردند هر پروژهی بزرگی لزوماً نباید از تهران آغاز شود. آنها، وقتی با ایدهی شهر دوستدار کودک آشنا شدند، بهشدت از آن حمایت کردند و خواستار اجرایی شدنِ آن شدند. شاید برای همین است که این شهر در سال ۸۹، نخستین شهر ایران برای اجرای این پروژه انتخاب شد. نهادهای غیردولتی با حمایتهای مادی و معنوی خود سنگ تمام گذاشتند و همین باعث شد در سال ۸۷ بخشداری اوز همکاری خود را در این پروژه اعلام کند. روند اجرایی شدنِ مراحل این طرح نشان میدهد، در صورت ادامه پیدا کردن این روش، در آیندهای نزدیک کودکان اوزی دنیای جدیدی پر از شادی، نشاط، مشارکت و حقوق شهروندی را تجربه میکنند. جالب اینجاست که اوزیهای مقیم تهران، شیراز و دبی هم در این طرح مشارکت کردند. این طرح در سه مرحله بر اساس برنامههای یونیسف اجرایی میشود. اهداف این طرح اطلاعرسانی در سطح شهر برای آشنایی با برنامهی شهر دوستدار کودک، حساس کردن جامعهی محلی به مسایل کودکان و شناسایی نیروهای علاقمند به مسایل کودکان است.
اهالی قوچان هم از اوزیها عقب نمانده و در سال ۸۹ تحقیقاتی در زمینهی شهر دوستدار کودک انجام دادند. این تحقیقات از بچههای دبستان دخترانهی «معراجی» شهر قوچان شروع شد. برای اینکه کودکان در شکلگیری شهر دوستدار کودک مشارکت کنند، گروههای دوستی برای آنها تعریف و از آنها خواسته شد که دربارهی خواستههایشان بگویند، بنویسند و نقاشی بکشند. کودک یازدهسالهای خواسته بود شهرش سینما داشته باشد. مسأله اینجا بود که قوچان حتی برای بزرگسالان هم سینما نداشت. پرسشنامهای هم در تحقیق تهیه شده که نتایج تکاندهندهای داشت. ۳۶ درصد از کودکان در تعطیلات آخر هفته میخواستند در خانه بمانند. ۲۴ درصد هم مایل بودند به دیدار دوستانشان بروند. تنها شانزده درصد مایل بودند که به پارک بروند. بررسیهایی که در این زمینه انجام دادند، نشان داد دوری و نامناسب بودن پارکها، ناامنی خیابانها، بهسبب خطر ناشی از تصادف، همه باعث شده این کودکان دوست نداشته باشند که به پارک بروند. تکاندهندهتر از آن این بود که با وجود مشارکت بچهها برای مطالعه روی شهر دوستدار کودک به دلیل شرایط محیطی و اجتماعی قوچان این ایده اجراشدنی نبود.
عکس نگاتیو از نرگس جودکی
* این مطلب پیشتر در سومین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.