ولادیمیر نابوکوف در جوانی مدتی آموزش مشتزنی دیده بود و در کمبریج و برلین به این ورزش میپرداخت. از نویسندهای «مردانه» مانند همینگوی میتوان انتظار داشت به گاوبازی و بوکس علاقه داشته باشد، ولی بعید است خوانندهی آثار نابوکوف تصور کند که صاحب چنین سبک ظریف و شکنندهای اهل مشتزنی باشد. سایر علاقههای غیرادبی او، مانند جمعآوری پروانه، طراحی مسائل شطرنج و ورزش تنیس، بیشتر با سبک آثارش همخوانی دارد. ولی بههرحال، او از دوستداران پروپاقرص بوکس بوده و در مقالهی زیر توصیفی شاعرانه و ادبی از این ورزش ارائه داده است. این متن نخستینبار در ۱۹۲۵ به زبان روسی در نشریهی «کلام» («اسلُوا»)، شمارهی ۳۸ و ۳۹، به چاپ رسید، ولی تا ۲۰۱۲ به انگلیسی ترجمه نشد. برگردان فارسی آن از متن اولیهی روسی انجام شده است.
***
… جهان پیوسته در حال بازی است: هم خون در رگها، هم آفتاب روی آب، هم نوازنده با ویولن.
همهی چیزهای خوبِ زندگی بازی است: عشق، طبیعت، هنر و حاضرجوابیهای خانگی. و هنگامی که ما بهراستی بازی میکنیم، چه هنگامیکه با یک نخود کوچک صفوف سربازان حلبی را درهم میشکنیم و چه زمانیکه در دو سوی تور تنیس رودرروی یکدیگر قرار میگیریم، درون ماهیچههایمان جوهرهی همان بازی را احساس میکنیم که تردست افسونگری به آن مشغول است و سیارههای عالم را، در منحنی درخشندهی بیپایانی، از این دست به آن دست میاندازد.
مردم، از زمانیکه وجود داشتهاند، بازی میکردهاند. اعصاری هستند، ایام تعطیلات بشریت، که مردم بهشکل ویژهای غرق بازی میشوند. مثلاً در یونان قدیم، روم قدیم و اروپای زمانهی ما.
کودک خوب میداند، برای آنکه حداکثر لذت را از بازی کردن ببرد، باید با کسی بازی کند یا دستکم کسی را در ذهن مجسم کند و دوپاره شود. به عبارت دیگر، بازی بدون رقابت معنا ندارد. به همین دلیل هم هست که برخی از بازیها، مانند جشنوارههای ژیمناستیکی که در آنها پنجاه مرد یا زن با حرکات یکسان خود شکلهایی را روی صحنه پدید میآورند، خستهکننده به نظر میرسد و فاقد آن عنصر اصلی است که آن جذابیت مشعوفکننده و هیجانآور را به بازی میدهد. به همین دلیل هم هست که نظام کمونیستی، که در آن همه محکومند پیوسته حرکات یکسان و واحدی را انجام دهند و کسی مجاز نیست از همسایهاش متناسبتر باشد، تا این اندازه مضحک بهنظر میرسد.
بیهوده نیست که نِلسون۱ میگفت پیروزی در نبرد ترافالگار در زمینهای فوتبال و تنیس ایتن۲ رقم خورد. آلمانیها هم از مدتی پیش دریافتهاند که با قدمروِ نظامی به جای دوری نمیرسند و بوکس، فوتبال و هاکی مهمتر از مشق نظام و کلاً هر نوع مشق دیگر است. در این میان بوکس اهمیت ویژهای دارد. کمتر منظرهای ممکن است سالمتر و زیباتر از رقابتهای بوکس باشد. یک آقای محترم عصبی، که دوست ندارد صبحها برهنه خودش را بشوید و معمولاً تعجب میکند که چرا درآمد شاعری که برای دو نفر و نیم کارشناس ادبیات کار میکند کمتر است از بوکسوری که برای جمعیتهای چندهزارنفری کار میکند (و البته این خیل چندهزارنفری هیچ وجه مشترکی با طبقهی بهاصطلاح مردم عوام ندارد و شعف و تحسینش بهمراتب پاکتر و صادقانهتر و نیکسرشتتر از خیل جمعیتی است که به استقبال قهرمانان ملی میرود)، از نبرد مشتزنی اظهار نفرت و بیزاری میکند، درست همانگونه که قاعدتاً در روم نیز افرادی بودهاند که چین به ابرو میانداختهاند که چرا دو گلادیاتور قرص و سالم، ضمن نمایش بهترین فوتوفنهای هنر گلادیاتوری، چنان مشتهای آهنینی نثار هم میکنند که به هیچ «پولیکه وِرسو»یی۳ نیاز نیست و خودشان کار یکدیگر را میسازند.
مسلماً قضیه بههیچوجه در این نیست که بوکسور سنگینوزن پس از دو سه راند قدری خونآلود میشود و جلیقهی سفید داور به وضعی درمیآید که انگار از خودنویسی مرکب سرخ به آن پاشیدهاند. قضیه، در وهلهی نخست، در زیبایی خود هنر مشتزنی است، در دقتی که به منتهای درجه در حملهها بهچشم میخورد، در جهش از بغل، شیرجهها، و در انواع و اقسام ضربهها: مستقیم، هوک، آپرکات؛ و در وهلهی دوم مسألهی آن شور و هیجان مردانهی زیبایی مطرح است که با این هنر برانگیخته میشود. بسیاری از نویسندگان زیبایی و خیالانگیزیِ بوکس را بهتصویر کشیدهاند. جرج برنارد شاو رمان تماموکمالی دربارهی بوکسوری حرفهای دارد. جک لندن، کانن دویل و کوپرین نیز دربارهی همین موضوع مطلب نوشتهاند. بایرون، این سوگلی تمام اروپا، به استثنای انگلیس خردهگیر، با طیبخاطر با مشتزنان دوستی به هم میزد و دوست داشت نبردهای آنان را تماشا کند، همانطور که پوشکین و لرمانتوف نیز، اگر در انگلیس زندگی میکردند، حتماً این کار را دوست داشتند. تصاویری از بوکسورهای حرفهای سدههای هجدهم و نوزدهم برجای مانده است: شخصیتهای افسانهای مانند فیگ، کُربِت، کریب که بدون دستکش مبارزه میکردند و مبارزهشان استادانه، شرافتمندانه و سرسختانه بود: بیشتر از فرط خستگی از تابوتوان میافتادند و نه آنکه ناکاوت شوند.
ظهور دستکش بوکس در اواسط قرن گذشته نیز هیچ ارتباطی به انساندوستی ندارد، بلکه میخواستند از مشت و پنجهی مشتزنان محافظت کنند که در غیر این صورت ممکن بود بهسادگی در جریان نبردی دوساعته بشکند. همهی این استادان پرآوازهی مشتزنی مدتهاست که از عرصهی مبارزه کنار رفتهاند، پوند استرلینگ فراوانی نصیب هوادارانشان کردهاند، تا روزگار پیری جان به در بردهاند، و هنگام غروب در کافهها کنار لیوان نشستهاند و با غرور از پیروزیهای گذشتهشان داد سخن دادهاند. به دنبال آنان افراد دیگری ظهور کردند، آموزگاران مشتزنان فعلی سالیوان غولآسا، برنز، که قیافهای شبیه به ژیگولوهای لندن داشت، و جو فریز، پسر یک آهنگر که به او میگفتند «امید سفید»؛ کنایهای به اینکه مشتزنان سیاهپوست داشتند شکستناپذیر میشدند.
کسانی که امیدوار بودند جو فریز بر جانسن، غول سیاهپوست، پیروز شود پول خود را به باد دادند. چشمهای دو نژاد به این نبرد دوخته شده بود. ولی با وجود دشمنیِ بیامان اردوهای سیاه و سفید (قضیه مربوط میشود به امریکای حدود ۲۵ سال قبل یا حتی پیشتر از آن)، حتی یک قانون ورزش بوکس زیر پا گذاشته نشد، هرچند جو فریز با هر ضربه میگفت: «سگ زرد… سگ زرد…» و پس از مبارزهای زیبا و طولانی سیاهپوست غولپیکر چنان ضربهای به حریف زد که جو فریز از روی طنابهای دور رینگ به بیرون پرت شد و به قول معروف «به خواب رفت».
بیچاره جانسن! او به پیروزیاش دل خوش کرد، فربه شد، زن زیبای سفیدپوستی را به همسری گرفت، همچون افسانهای زنده بر صحنهی تماشاخانهها ظاهر میشد، و سپس گویا سر از زندان درآورد و چهرهی سیاه و لبخند سفیدش مدتی کوتاه زینتبخش مجلات مصور بود.
من این سعادت را داشتم که هم اسمیت را ببینم، هم ولز «توپچی» را، هم گدار، وایلد، و بِکِت را و هم کارپانتیهی شگفتانگیز را که بر بکت پیروز شد. این نبرد که پنجهزار پوند نصیب برنده و سههزار پوند نصیب بازنده میکرد، درست ۵۶ ثانیه طول کشید. به این ترتیب، کسی که بیست پوند پول بلیت داده بود، تازه فرصت کرده بود سیگارش را روشن کند و تا نگاهش به رینگ افتاد، دید که بکت، در وضعیت ترحمآور نوزادی خفته، روی کف رینگ افتاده است.
بیدرنگ باید خاطرنشان کنم که در چنین ضربهای، که موجب غش آنی میشود، هیچچیز ترسآوری وجود ندارد؛ برعکس. خود من این را تجربه کردهام و میتوانم اطمینان بدهم که این خواب، بیش از آنکه ترسآور باشد، دلپذیر است. درست در نوک چانه استخوان کوچکی شبیه به استخوان آرنج هست که به انگلیسی آن را «استخوان خوشحال» مینامند و به آلمانی «استخوان موزیکال». همه میدانند که اگر گوشهی آرنج به جایی بخورد، عضلات بلافاصله به ملایمت تیر میکشند و برای لحظهای از کار میافتند. اگر ضربهی محکمی به نوک چانهتان بزنند نیز اتفاق مشابهی میافتد. هیچ دردی در کار نیست. فقط تیرکشیدنی ملایم و خواب دلپذیر کوتاهی (به قول معروف، ناکاوت) که از ده ثانیه تا نیمساعت طول میکشد. ضربهای که به شبکهی خورشیدی میخورد ناگوارتر است، ولی بوکسورهای قابل میتوانند شکمشان را چنان سفت کنند که حتی اگر اسبی با هردو پا به شکم آنها بکوبد، خم به ابرو نیاورند.
من همین هفته هم کارپانتیه را دیدم، شامگاه سهشنبه. در مقام مربی پائولینو، مشتزن سنگینوزن، کنار رینگ حاضر شده بود و تماشاچیان ظاهراً بلافاصله متوجه نشدند که این جوان موبور و فروتن چندی پیش قهرمان جهان بوده است. آوازهی او اکنون افول کرده است. میگویند پس از نبرد هولناکش با دمپسی مانند زنها گریه میکرد.
پائولینو پیش از حریفش روی رینگ ظاهر شد و آنچنان که مرسوم است، در گوشهی رینگ روی چهارپایه نشست. این مشتزن غولآسای اهل باسک، با آن کلهی تیرهی چهارگوش و شنل پرزرقوبرقی که تا پاشنهاش میرسید، شبیه به بتهای شرقی بود.
فقط خود رینگ روشن بود و در آن نور مخروطیشکل، که از بالا بر آن میتابید، کل سکو نقرهایرنگ به نظر میرسید. این مکعب نقرهای در وسط آن بیضی تاریک عظیم، که ردیفهای درهمفشردهی چهرههای بیشمار در آن یادآور دانههای ذرت رسیدهای بود که روی پسزمینهی سیاهی پخش شده باشند، این مکعب نقرهای انگار نه با الکتریسیته بلکه با نیروی متمرکز همهی نگاههایی روشن شده بود که از تاریکی به آن دوخته شده بودند. هنگامیکه برایتناشترِتِر موبور، قهرمان آلمان و حریف بوکسور باسکی، با شنلی به رنگ موش (و معلوم نیست چرا با شلواری خاکستری که بلافاصله مشغول درآوردن آن شد) از سکوی نورانی بالا آمد، آن فضای تاریک و عظیم با غریوی شادمانه به لرزه افتاد. همهمه پایان نمیگرفت، نه زمانیکه عکسبرداران به حاشیهی سکو پریدند و «جعبههای میمونی» (تعبیر بغلدستی آلمانی من) خود را رو به دو مشتزن و داور و مربیان گرفتند، نه زمانی که قهرمانان «دستکشهای نبرد به دست میکردند» (آپریچنیکِ جوان و کاسب دلاور به یادم میآید)۴. و هنگامیکه هر دو حریف شنلها (و نه «پالتوهای مخملین») را از شانههای قدرتمندشان پایین انداختند و در درخشش سفید رینگ به مصاف یکدیگر شتافتند، نالهی ملایمی از آن مغاک تاریک از ردیف دانههای ذرت و از طبقات تاریک بالایی برخاست، زیرا همه میدیدند که مشتزن باسکی چقدر قویهیکلتر و استخواندارتر از قهرمان محبوب آنهاست.
حمله را برایتناشترتر شروع کرد و ناله به غریو تحسین تبدیل شد. ولی پائولینو که سر را در شانهها فرو برده بود، با هوکهای کوتاهی از پایین به بالا، پاسخ داد و در همین نخستین دقایق قطرات خون روی صورت مشتزن آلمانی درخشیدن گرفت.
با هر ضربهای که برایتناشترتر میخورد، تماشاچی کنار من نفسش را سوتکشان به درون میبلعید، انگار که خودش ضربه میخورد، و کل آن فضای تاریک و کل طبقات آن، نالهای بلند و غیرطبیعی از دل بیرون میداد. در راند سوم دیگر محسوس بود که مشتزن آلمانی ضعیف شده است و ضرباتش نمیتواند آن کوه قوزکردهی نارنجیرنگ را، که به سمتش هجوم میآورد، عقب بنشاند، ولی همچنان با شهامتی غیرعادی مبارزه میکرد و میکوشید آن پانزده پاوند وزن بیشتر مشتزن باسکی را با سرعت خود جبران کند.
پیرامون آن مکعب نورانی، که دو مشتزن در آن مشغول پایکوبی بودند و داور نیز لابهلایشان چرخ میزد، فضای تاریک و سیاه خشکش زده بود و در سکوت فقط صدای پرطنین دستکشهای براق از عرق، که بر بدنهای زنده و عریان کوفته میشد، به گوش میرسید. در آغاز راند هفتم برایتناشترتر افتاد، ولی پس از پنج شش ثانیه، همانند اسبی که روی یخ نازک لغزیده باشد، با شتاب از جا برخاست. مشتزن باسکی بیدرنگ به سوی او هجوم آورد، زیرا میدانست در چنین مواقعی باید سریع و قاطع عمل کرد و ضربه را با حداکثر توان ممکن وارد آورد، در غیر این صورت ممکن است ضربهای که فقط سوزاننده باشد، ولی به اندازهی کافی قرص و محکم نباشد، به جای آنکه کار حریف ازنفسافتاده را یکسره کند، جان تازهای به او ببخشد و او را بر سر شوق آورد. مشتزن آلمانی خم شد، خود را به حریف آویخت و کوشید وقتکشی کند و خود را به پایان راند برساند. هنگامیکه افتاد نیز بهراستی زنگ پایان راند مایهی نجاتش شد: در ثانیهی هشتم با زحمت فراوان بلند شد و خود را تا چهارپایهاش کشاند. او با معجزهای راند هشتم را در میان غرش رعدآسای کفزدنها تاب آورد. ولی در آغاز راند نهم، ضربهی پائولینو، به زیر آروارهی او، درست همانطوری خورد که میخواست. برایتناشترتر سقوط کرد. تاریکی، بیامان و بینظم، میغرید. برایتناشترتر مانند یک نان حلقهای افتاده بود. داور ثانیههای شوم را شمرد. برایتناشترتر همچنان افتاده بود.
مسابقه بدین شکل به پایان رسید و اطمینان دارم هنگامیکه همهی ما در آن سرمای کبود شب برفی به خیابان سرازیر شدیم، در بیحالترین پدر خانواده، در سربهزیرترین نوجوان، در روحها و عضلات تمام این جمع، که فردا صبح زود راهی ادارات و دکانها و کارخانهها خواهد شد، احساس زیبای واحدی جریان داشت که ارزش داشت دو مشتزن را برای آن رودرروی هم قرار دهند: احساس نوعی طراوت، مردانگی و نیروی شرارافکن و اطمینانآفرین که از بازی بوکس ناشی میشد. و این احساس بازی شاید مهمتر و پاکتر از بسیاری لذتهای بهاصطلاح «والا» باشد.
پینوشت:
یک. هوریشیو نِلسن، فرماندهی ناوگان بریتانیا در نبرد ترافالگار (۱۸۰۵)، که با پیروزی قاطعانه بر ناوگان فرانسه و اسپانیا موجب شد ناپلئون فکر حمله به قلمرو جنوبی انگلیس را از سر به در کند.
دو. شهری در جنوبغربی لندن. کالج معروفی تأسیسشده در سدهی پانزدهم میلادی دارد که یکی از نخستین مراکز پیشرو فوتبال در انگلیس بود.
سه. عبارتی یونانی به معنای «با شست وارونه». تماشاچیان در جنگ گلادیاتورها با نشان دادن این ژست خواهان صدور حکم علیه گلادیاتور مغلوب میشدند.
چهار. عبارت داخل گیومه نقلقولی است از منظومهی لرمانتوف با عنوان «سرودی دربارهی تزار ایوان واسیلیِویچ، آپریچنیک جوان و کاسب دلاور کالاشنیکف». «آپریچنیک»ها اعضای گارد مخصوص ایوان مخوف بودند.
*این داستان پیشتر در بیستمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.