سیرسه، دختر خورشید، نام ساحرهای است در ادیسهی هومر. اولیس بر جزیرهی او فرود میآید. سیرسه همراهانش را به خوک بدل میکند اما خودِ اولیس معجونش را بهمدد راهنمایی هرمس خنثی میکند و سیرسه را وامیدارد تا همراهانش را به حال اول بازگرداند. داستان سیرسه از مجموعه داستان «سلاحهای سرد»، چاپ ۱۹۶۳ انتشارات گالیمار، از زبان فرانسه (برگردان لور ژیل باتایون) ترجمه شده است. ترجمهی فرانسهی این مجموعه داستان زیر نظر نویسنده انجام شده است.
***
وقتی این حرفها شروع شد، نبایست برایش اهمیتی میداشت، ولی اینطور نبود؛ بدگوییهای درِگوشی، چهرهی بیحال مادرسِلِسْته وقتِ نقلِ داستان برای خاله بِبِه و حرکت ناشی از ناراحتی توأم با ناباوری پدرش دلش را به درد آورد. اول زن طبقهی چهارمی بود با آن نحوهی سر چرخاندن آرام گاوگونهاش و نشخوار کلماتی مثل گلولهای از علف خوشطعم در دهان داشت. بعد هم حرف آن دخترهی داروفروش: «من که باورم نمیشود اما اگر درست باشد که واویلا!» حتی دُن امیلیو هم، کسی که همیشه مثل مدادها و دفترهای جلدپارچهایاش ساده بود، برکنار نماند. هرچند وقتِ صحبت از دِلیا مانیارا، تهماندهی شرم مانعشان میشد فکرشان را تا آخر ادامه دهند، ولی ماریو احساس میکرد که خشم بهسرعت وجودش را فرامیگیرد. با یک تکان مغرورانهی ناشی از استقلالطلبی از خانوادهاش متنفر شد. هیچوقت دوستشان نداشت، فقط روابط خونی و ترس از تنهایی او را به مادر و برادرانش وابسته کرده بود. ملاحظهی همسایهها را نکرد. دُن امیلیو را به محض شروع غیبتها به نفهمی متهم کرد. از جلوِ زن طبقهی چهارمی هم صافصاف رد میشد بیآنکه سلام کند، گویی سلام نکردن ممکن بود آزاری به او برساند. وقتی هم از سر کار برمیگشت جلوِ چشم همه به دیدن خانوادهی مانیارا و دختره میرفت که دو نامزدش را کشته بود و گاهی برایش بُنبُن یا کتاب میبرد.
نمیتوانم دلیا را درست به یاد بیاورم، میدانم که ظریف بود و بور و با حرکات خیلی کُند (من دوازده سال داشتم؛ در این سن و سال زمان و اوضاع با دور کُند حرکت میکند) و پیراهنهای رنگ روشن با دامن بلند میپوشید. ماریو زمانی تصور میکرد که جذابیت دلیا و پیراهنهایش بر نفرت مردم دامن میزند. به مادرسلسته این را گفته بود: «از او متنفرید چون مثل شماها و من نکبت نیست.» و وقتی هم مادرش خواست با حوله کشیدهای به او بزند حتی پلک نزد. از این لحظه به بعد رابطهاش با خانواده قطع شد؛ بدون او بیرون میرفتند، از سر لطف لباسهای زیرش را میشستند و یکشنبه به قصد پیکنیک عازم پالرمو میشدند، بیآنکه خبرش کنند. آنوقت ماریو میرفت زیر پنجرههای دلیا و سنگریزهای به طرف آنها پرتاب میکرد. گاهی دلیا بیرون میآمد و گاهی هم فقط خندهای از پشت پنجرهها شنیده میشد که قدری رنگ بدجنسی داشت.
زمان مسابقهی فیرْپو با دِمْپسی (۱) رسید و در تمام خانهها اشک و خشم شدید و در پی آن اندوه ناشی از سرافکندگی کشور مستعمره حاکم شد. خانوادهی مانیارا نقل مکان کردند و رفتند چهار خیابان آنطرفتر؛ که در محلهی آلماگرو گویای فاصلهی بدی نبود؛ آدمهای دیگر به رفتوآمد با دلیا پرداختند، خانوادههای کوچهی کاسترو ـ باروس ماجرا را از یاد بردند و ماریو هم دو روز در هفته هنگام بازگشت از بانک به رفتن نزد دلیا ادامه داد. تابستان شده بود و دلیا گاهی هوس میکرد از خانه خارج شود؛ آنوقت هردو به چایخانههای خیابان ریوارداویا میرفتند یا در میدان اونس مینشستند. ماریو به نوزدهسالگی رسیده بود و دلیا در آستانهی بیستودوسالگیاش بود بدون اینکه جشنی بگیرد.
پدر و مادر دلیا عزاداری بهخاطر نامزد مرده را بیجا میدانستند و خود ماریو هم ترجیح میداد که شاهد رنج مخفیانهتری باشد. مشاهدهی لبخندِ در لفافهی دلیا، وقتی این دخترِ خیلی بورِ سرتاپا سیاه، جلوِ آینه، کلاهش را بر سر میگذاشت، ناراحتکننده بود. دلیا میگذاشت که مانیاراها و ماریو تقریباً او را بپرستند، میپذیرفت که ماریو او را به گردش ببرد، به او هدایایی تقدیم کند، و زیر آخرین پرتوهای روز با هم به خانه برگردند، میگذاشت که ماریو یکشنبه بعدازظهرها به دیدنش بیاید. گاه تنها به محلهی قدیمیاش میرفت، همانجا که هکتور دنبالش افتاده بود. مادرسلسته بعدازظهری شاهد عبورش شد و کرکرهها را با حالت تحقیرآمیزی بست. گربهای دنبال دلیا افتاده بود. تمام جانوران خود را مطیع دلیا نشان میدادند، ماریو نمیتوانست بگوید که از ترس است یا علاقه اما او را دنبال میکردند بیآنکه دلیا زحمت نگاه کردنشان را هم به خود بدهد. یک بار سگی را دید که وقتی دلیا خواست نوازشش کند، عقبعقب رفت. دلیا صدایش زد (در میدان اونس بودند، شب بود) و سگ به حالت مطیع ـ شاید راضی ـ تا جلوِ دستش پیش آمد. مادام مانیارا میگفت که دلیا در بچگی با یک عنکبوت بازی کرده است. این باعث وحشت همه حتی ماریو میشد که از عنکبوت هم ترسی نداشت. پروانهها هم روی موهای دلیا مینشستند. ماریو دیده بود که سهتایشان را با یک حرکت خفیف در همان بعدازظهر رانده است. هکتور خرگوش سفیدی به او هدیه کرده بود که خیلی زود مرده بود، پیش از هکتور. هکتور خودش را در پورنُف (نوبندر) یکشنبهروزی در سپیدهدم در آب غرق کرده بود. از همان زمان بدگوییها آغاز شده بود.
مرگ رولو مدیسی کسی را غافلگیر نکرده بود چون نصف آدمها بر اثر ایست قلبی میمیرند. اما وقتی هکتور خودکشی کرد، مردم آن را تصادف ناراحتکنندهای دانستند. چهرهی بیحال مادرسلسته، وقتی برای خاله ببه ماجرا را نقل میکرد و حرکت ناباورانه و آزردهی پدرش، دوباره جلوِ چشم ماریو مجسم شد. شکستگی جمجمه بر فراز پله. رولو هنگام خروج از خانهی مانیاراها مثل تودهای سقوط کرده بود و با آنکه قبل از افتادن مرده بود اصابت شدید سرش به پله در ماجرا چیز خوبی نبود. دلیا بیرون نیامده بود ـ غریب بود که او را تا دم در همراهی نکرده بود ـ اما بههرحال نزدیکش بود و او بود که زنگ خطر را به صدا درآورد. اما هکتور تنها مرده بود، شبی بسیار سرد، پنج ساعت پس از ترک دلیا مانند تمام شنبهها.
ماریو را خوب به یاد نمیآورم ولی میگفتند که زوج خوبی را تشکیل میدادند؛ دلیا و او. درست است که هنوز عزادار هکتور بود (دلیا هیچوقت برای رولو عزاداری نکرد، بروید ببینید علتش چه بود)، اما همراهی ماریو را برای آنکه در محلهی آلماگرو گردش کند یا به سینما برود، میپذیرفت. ماریو، تا آن زمان، خود را دور از دلیا، زندگیاش، حتی خانهاش احساس کرده بود. او فقط «شاهد» به حساب میآمد و این کلمه نزد ما معنای بسیار مشخصی دارد که آن هم دور ماندن است. وقتی بازوی دلیا را برای عبور از خیابان یا بالا رفتن از پلکان مترو میگرفت، به دست خودش که بر ابریشم سیاه پیراهن او قرار گرفته بود نگاه میکرد. این سفید را بر سیاه میسنجید، این فاصله را. اما فکر میکرد که وقتی دلیا به رنگ خاکستری با کلاههای روشن یکشنبهصبح رو کند به او نزدیکتر میشود.
حتی اگر بدگوییها مطلقاً بیاساس نبود، از نظر ماریو مزورانه بود که مردم برای معنا بخشیدن به وقایع بیاهمیت آنها را بزرگ میکردند. بسیاری از مردم بر اثر حملهی قلبی در بوئنوسآیرس میمیرند یا بر اثر خفگی ناشی از غرق شدن در آب جان خود را از دست میدهند. خیلی از خرگوشها میمیرند یا در حیاط ضعیف و مریض میشوند. خیلی از سگها اجازه میدهند که نوازششان کنند یا نمیگذارند که دیگران به آنها دست بزنند. چند خطی که هکتور برای مادرش گذاشته بود، زاریای که زن طبقهی چهارم میگفت (پیش از سقوط) در شب مرگ رولو شنیده است، چهرهی دلیا در روزهای اول. . . مردم این قبیل گوشهکنایهها را همهجا پخش میکنند، و باید دید چطور از این همه گرهِ زده شده بالاخره تکه فرشی تولید میشود. بایست مشاهدهی این توطئه با بیزاری و وحشت بر سر ماریو آمده باشد، وقتی بیخوابی به اتاقش وارد میشده تا شبش را از او برباید.
«مرگم را بر من ببخشای، نمیتوانی بفهمی، محال است، اما مرا ببخش مامان.» تکه کاغذ کندهشدهای از حاشیهی صفحهی روزنامهی کریتیکا و راندهشده زیر سنگی نزدیک کتی که مانند ردی برای اولین ملوان سپیدهدم مانده بود. و بااینهمه تا قبل از آن شب هکتور بسیار خوشبخت بود؛ البته این اواخر حالت غریبی داشت، نمیشود گفت غریب، در واقع بیتوجه، طوری به مقابلش نگاه میکرد انگار چیزهایی میبیند، انگار سعی دارد از تصویری موجود در هوا سر دربیاورد. تمام رفقای کافهی روبیس در این مورد موافق بودند. رولو متفاوت بود. رولو ایست قلبی کرده بود، رولو بچهی منزوی و آرامی بود که پول داشت و یک شورولت روباز، چیزی که باعث میشد افراد کمی فرصت دیدار با رولو را درست پیش از مرگش داشته باشند. سروصدا در دالانهای ورودی بهشدت میپیچد، زن طبقهی چهارمی مدتها اصرار داشت بگوید که زاری رولو شبیه یک زاری خفه شده بوده، شبیه فریادی بوده در دستهایی که قصد خفه کردنش را دارند و آن را در هم میشکنند. و تقریباً درست بعد از آن سر بهشدت به پله اصابت کرده؛ دلیا فریادزنان میدویده؛ وحشتی که دیگر بیثمر بوده.
ماریو بیآنکه حواسش باشد، تکههای ماجرا را گردآوری میکرد، مچ خودش را هنگام جستوجوی دلایل موجه برای پاسخگویی به حملات همسایهها میگرفت. در این باره از دلیا هیچوقت چیزی نپرسید، کمابیش انتظار داشت که خود او باب گفتوگو را باز کند. گاهی از خود میپرسید که آیا دلیا از جنجالی که دربارهی او جریان دارد باخبر است. نحوهی اشارهی پدر و مادر دلیا به رولو و هکتور هم عجیب بود، چون با چنان آسودگی خاطری توأم بود گویی آن دو به سفر رفته بودند. دلیا تحت حمایت این پیمان تلویحی و حسابشده سکوت میکرد. وقتی ماریو، که به اندازهی پدر و مادر دلیا رازدار بود، به گروهشان ملحق شد، تعدادشان برای پوشاندن دلیا در سایهای ناپیدا و همیشگی تقریباً به سه رسید؛ سایه سهشنبهها و پنجشنبهها تقریباً شفاف و از شنبه تا دوشنبه متراکمتر بود. دیگر لحظاتی پیش میآمد که دلیا قدری شاد باشد؛ یک روز پشت پیانو نشست؛ روز دیگر غازبازی کرد؛ با ماریو مهربانتر بود؛ او را نزدیک پنجرهی سالن مینشاند و با او از این در و آن در میگفت. هیچوقت دربارهی بُنبُنها و شیرینیهایی که میپخت به او حرفی نمیزد، این رفتار باعث تعجب ماریو میشد، اما آن را به افراط در سنجیدگی رفتار از سوی او نسبت میداد، به بیم او از کسل کردنش. پدر و مادر دلیا از شربتهایش تعریف میکردند. شبی خواستند لیوان کوچکی از آن به ماریو بچشانند، اما دلیا با لحنی غیرمنتظره گفت که آن شربت مخصوص بانوان است، وانگهی محتویات تمام تنگها را قبلاً خالی کرده است. مادرش با لحن شکوهآمیزی شروع کرد که «هکتور. . . » اما دلیا برای آنکه ماریو ناراحت نشود حرفش را قطع کرد. بعداً متوجه شد که حرف زدن دربارهی نامزدهای قبلی ماریو را ناراحت نمیکند. دیگر صحبت از شربت به میان نیامد تا روزی که دلیا خواست دستور تهیهی جدیدی را امتحان کند. ماریو آن بعدازظهر را به یاد میآورد چون حقوقش همان روز بالا رفته بود و او با عجله به سراغ خریدن بنبن برای دلیا رفته بود. پدر و مادر دلیا با حوصله با پیچ رادیوِ گوشیدار بازی میکردند و ماریو را کمی در ناهارخوری معطل کردند تا او را وادارند به ترانهی روزیتا کوییروگا گوش دهد. بعد ماریو دربارهی بالا رفتن حقوقش و بنبنهایی که برای دلیا آورده بود با آنها حرف زد.
«نباید این کار را میکردی، ولی چه میشود کرد، کاری است که شده، برو و بنبنها را به او بده. در پذیرایی است.» با چشم دنبالش کردند بعد به هم نگاه کردند؛ پدر دلیا گوشیها را، همانطور که تاجی از برگ غار را از سر برمیدارند، از گوشها درآورد و همسرش با برگرداندن سر آه کشید. هر دو حالت کسانی را داشتند که ناگهان در افکارشان غرق میشوند.
دلیا، با آنکه به جعبهی بنبنها خیره شد، توجه چندانی به آنها نکرد اما وقتی بنبن دوم را که نعنایی بود و تاجی از گردو داشت به دهان برد، به ماریو گفت که بلد است بنبن درست کند. از اینکه زودتر این حرف را به او نزده بود حالت عذرخواهی داشت. با مهارت به توصیف نحوهی درست کردنشان پرداخت، چطور توی آنها را پر میکنند و چطور آنها را در شکلات یا موکا میغلتانند. بهترین دستور تهیهاش مال بنبن پرتقالی بود که با شربت پر میشد. سنجاقی در یکی از بنبنهایی که ماریو آورده بود فروبرد تا به او نشان دهد توی بنبنها را چطور با شربت پر میکنند؛ ماریو انگشتهای زیادی سفیدِ دلیا را روی بنبن میدید، به او که مشغول دادن توضیحات بود نگاه میکرد و دلیا به نظرش شبیه جراحی میآمد که ضرباهنگ جراحی دقیقی را تنظیم میکند. بنبن مثل یک موش خیلی خیلی کوچولو بود در میان انگشتان دلیا، چیز خیلی کوچولویی که سنجاق آن را پارهپاره میکرد. ماریو از این کار او احساس ناراحتی غریبی کرد، احساس انزجاری مختصر و موحش. دلش میخواست به او بگوید: «این بنبن را دور بیندازید. بیندازیدش خیلی دور، زنده است، نبریدش به دهان. موش زنده است.» بعد از فکر بالا رفتن حقوقش دوباره خوشحال شد. صدای دلیا را میشنید که دستور تهیهی شربت چای و شربت نسترن را تکرار میکرد. ماریو انگشتانش را توی جعبهی بنبنها کرد و دوتا سهتا بنبن را پشت سر هم خورد. دلیا لبخند میزد انگار ماریو را دست انداخته باشد. اما ماریو خیلی چیزها را در نظر مجسم میکرد و خود را به نحو هراسناکی خوشبخت احساس میکرد. ماریو به طرز عجیبی فکر کرد: «نامزد سوم». میشد به او بگوید: «سومین نامزد شما اما زنده.»
از این پس دنبال کردن دقیق جریان داستان دشوار میشود، چون عوامل دیگر با آن درمیآمیزد، مثل فراموشیهای کماهمیت، دروغهایی که میبافند و بیتوجه به خاطرات باز میبافند. به نظر میرسید که رفتوآمد ماریو به خانهی مانیاراها بیشتر شده. دلیا، که علاقهاش به زندگی بازگشته بود، او را اسیر هوسها و امیالش کرده بود؛ پدر و مادر دلیا هم از ماریو با قدری تردید خواستند که مشوق دلیا شود و ماریو برای تهیهی شربت، قیفها و صافیهایی خرید؛ دلیا همه را با حالت رضایت توأم با متانت پذیرفت طوریکه ماریو میخواست قدری عشق در آن تشخیص بدهد یا حداقل یکجور فراموش کردن دو مرده را.
روزهای یکشنبه سر میز بیشتر با کسانش میماند و مادرسلسته با دادن بزرگترین تکهی شیرینی و قهوهی خیلی داغ بدون زدن لبخندی از این بابت از او تشکر میکرد. بدگوییها سرانجام قطع شده بود، درهرحال جلوِ او دیگر کسی دربارهی دلیا چیزی نمیگفت. جفت کشیدههایی که کوچکترین عضو خانوادهی کامیلتی خورده بود یا مشاجرهی شدید با مادرسلسته میبایست در آن مؤثر باشد. ماریو حتی به این باور رسید که دربارهی این مسأله خوب تأمل کردهاند، دلیا را تبرئه کردهاند و او را از زاویهای جدیدی میبینند.
هیچگاه در خانهی مانیاراها از خانوادهی خود سخنی به میان نیاورد، همانطور که به دوست دخترش در مجالس روز یکشنبه اشاره نمیکرد. رفتهرفته وجود این زندگی دوگانه را با چهار خیابان فاصله ممکن میدید. نبش خیابان کاسترو ـ باروس و خیابان ریوارداویا نقش مفید و لازم پل را ایفا میکرد. ماریو حتی امیدوار بود که ـ بیتوجه به پیشرفت چیزی که او گاه آن را وقتی تنها بود احساس میکرد و عمیقاً برایش بیگانه و مبهم بود ـ آیندهی خانوادهها و خانهها را به هم نزدیک خواهد کرد.
هیچکس دیگری به دیدن مانیاراها نمیرفت. این فقدان خویشان و دوستان نسبتاً غریب بود. نیازی نبود که ماریو به نحو خاصی زنگ بزند؛ هرجور زنگ میزد میدانستند که او پشت در است. در ماه دسامبر، بر اثر گرمایی ملایم و مرطوب، دلیا موفق به تهیهی شربت پرتقال شد و آنها از آن در شبی طوفانی با خوشحالی نوشیدند. مانیاراها نخواستند از آن بچشند، مطمئن بودند که اذیتشان خواهد کرد. دلیا از رفتارشان اصلاً نرنجید، اما در حین نگاه کردن به ماریو، که لیوان کوچک بنفشرنگ آکنده از نور پرتقالیرنگ را با آن رایحهی سوزان در مقام خبره مزمزه میکرد، بسیار شکفته شده بود. ماریو برای چندمین بار تکرار کرد: «گرمایش میکشدم اما مطبوع است.» دلیا که وقتی رضایتش حاصل میشد زیاد حرف نمیزد فقط گفت: «مخصوص شما درست کردهام.» مانیاراها به دلیا نگاه کردند گویی میخواستند از چهرهاش دستور تهیه یا کیمیاگری دقیق پانزده روز کار را بخوانند.
رولو شربتهای دلیا را دوست میداشته است. ماریو این را از چند کلمهای دریافت که پدر و مادر دخترک وسط حرفها همینطوری بر زبان آوردند، روزی که دلیا آنجا نبوده: «دلیا برایش انواع شربتها را درست میکرد اما رولو به خاطر قلبش نمیتوانست به آنها لب بزند. برای قلبش خوب نبود.» داشتن نامزدی برخوردار از سلامتیای بسیار ناپایدار. . . ماریو حالا این حالت آسودگی را که از حرکات دلیا، نحوهی نواختن پیانوش، متصاعد میشد درمییافت. ماریو در شرف پرسیدن این سؤال از مانیاراها بود که هکتور به چه چیزی علاقه داشته و آیا دلیا برای او هم شربت و تنقلات شیرین درست میکرده است یا نه.
به بنبنهایی فکر کرد که دلیا دوبارهی به تهیهشان پرداخته بود و روی یکی از طبقات انباری به صف در شرف خشک شدن بودند. چیزی به ماریو میگفت که دلیا با دستور تهیهی بنبنهایش دارد به معجزاتی دست مییابد.
پس از آنکه چندین بار از دلیا درخواست کرد، سرانجام دلیا پذیرفت یکی از آنها را برای چشیدن به او بدهد. روزی، وقتی میخواست دلیا را ترک کند، برایش نمونهای سفید و سبک در پیشدستی کوچکی از فلز سیمگون آورد. ماریو بنبن را که میچشید ـ شیرینی کمی تلخی با قدری نعنا و جوز بویا که به طرز عجیبی با هم درآمیخته بودند ـ دلیا سرش را پایین انداخته بود و حالت متواضعی داشت. تعریف را رد کرد، این فقط یک آزمایش بود و او از چیزی که قصد تهیهاش را داشت دور بود. اما در دیدار بعدی ـ که آن هم هر شبهنگام روی میداد، در سایهی به امید دیدار کنار پیانو ـ به او اجازهی چشیدن بنبن دیگری داد. ماریو بایست چشمها را میبست و رایحهی آن را حدس میزد؛ مطیع چشمها را بست و رایحهی نارنگی را، که نامحسوس بود و از عمق شکلات برمیخاست، حدس زد. زیر دندانش تکههای کوچکی را احساس میکرد که قرچقرچ میکردند اما موفق به تشخیص طعمشان نمیشد. این تکهها، این مادهی فرار و شیرین، احساس مطبوعی از استحکام به او میدادند.
دلیا از نتیجه نسبتاً راضی بود؛ به ماریو گفت که توصیف او از بنبن به چیزی که میخواسته به دست بیاورد چنانکه باید نزدیک است. اما هنوز باید تلاشهایی صورت میگرفت، نسبتهای دقیقی یافت میشد. پدر و مادر دلیا به ماریو گفتند که دلیا دیگر پشت پیانو نمینشیند، و وقتش را ساعتها صرف تهیهی شربت و بنبن میکند. آنان ماریو را سرزنش نمیکردند، اما راضی هم نبودند. ماریو اینطور استنباط کرد که هزینههایی که دلیا از این بابت روی دستشان میگذارد آزارشان میدهد. پنهانی از دلیا خواست فهرست عصارهها و موادی را که لازم دارد به او بدهد. […]
دلیا پشت پیانو نشست، کاری که مدتهای مدید نکرده بود، و از او خواست صبح روز بعد بازگردد. آن دو هیچگاه با این لحن حرف نزده بودند، هیچگاه چنین ساکت نشده بودند.
پدر و مادر دلیا احتمالاً به چیزی ظن بردند چون با تکان دادن روزنامه و با حرف زدن دربارهی خلبانی گمشده در اقیانوس اطلس وارد پذیرایی شدند. دورهای بود که در آن خلبانهای زیادی در عبور از اقیانوس توفیق نمییافتند. کسی چراغها را روشن کرد و دلیا از پیانو با حالت قهر دور شد.
ماریو لحظهای این احساس را داشت که حرکتش در برابر نور شباهتی دارد به فرار کورکورانهی هزارپا، به حرکت دیوانهواری در طول دیوار. دلیا همانطور که دستها را در درگاهی باز و بسته میکرد، از گوشهی چشم به مانیاراها مینگریست، از گوشهی چشم نگاه میکرد و لبخند میزد.
ماریو تعجب نکرد، آن شب چیزی دستش آمد که همیشه احساس کرده بود، شکنندگی آرامش دلیا و سنگینی ماندگارِ بارِ مرگ آن دو نفر بر دوشهایش.
باز از مرگ رولو میشد صرفنظر کرد، اما هکتور آن قطرهای بود که باعث سرریز محتوای لیوان شده بود، پرواز پرسروصدایی بود که آینهای را لخت کرده بود. از دلیا دیگر چیزی نمانده بود جز وسواسهای خطرناک و لذت بازیبازی با عصارهها و جانوران و تفاهمش با امور ساده و مبهم و همجواری با پروانهها و گربهها و هنهن تنفس نیمهدرگیرشدهاش با مرگ. ماریو به خودش قول داد که به او مهر نامحدودی نشان دهد، سالهای سال مراقبت در اتاقهای روشن و باغچههای دور از خاطره؛ شاید حتی با او ازدواج هم نکند، فقط این عشق آرام را طولانیتر کند تا دیگر مرگ سومی، که همراه با او در حرکت است، پیش نیاید؛ دیگر نامزدی وجود نداشته باشد که نوبت مرگش فرابرسد.
ماریو فکر کرد که مانیاراها خشنود خواهند شد اگر او برای دلیا عصارهها و شیرهها را تهیه کند. البته، اولش حالت خشمگینی گرفتند و از هر اظهارنظری سر باز زدند، اما کار را با تن در دادن و کنار کشیدن، بهخصوص وقتی زمان چشیدن میرسید، به پایان رساندند. کار چشیدن همیشه در پذیرایی انجام میشد، وقتی شب فرامیرسید. ماریو بایست چشمهایش را ببندد و طعمها را حدس بزند. گاه چه تردیدهایی بر اثر تمایزهای ظریف مخلوطها که پیش نمیآمد ـ طعم تکهی کوچکی از دستپخت جدید، معجزهی کوچولویی بود بر پیشدستی فلزی سیمگون.
ماریو، در عوض این توجهات، از دلیا قول گرفت به اتفاق به سینما به پالرمو بروند. متوجه حالت امتنان و همدستی مانیاراها بود هربار که بعدازظهر شنبه یا یکشنبه صبح دنبال دلیا میآمد؛ گویی آن دو ترجیح میدادند در خانه تنها بمانند و وقت خود را با گوش کردن به رادیو و بازی بگذرانند. اما از طرف دیگر ماریو اینطور استنباط میکرد که دلیا، وقتی پدر و مادر در خانه میمانند، از خروج از آن چندان راضی نیست. نه برای اینکه از تنها بودن با ماریو ناراحت باشد، اما نادر دفعاتی که آن دو با پدر و مادر دلیا بیرون رفتند، دخترک خود را شادتر نشان داده بود. حتی میشود گفت که در بازار مکاره واقعاً تفریح کرده بود، کاراملهایی خواسته بود و اسباببازیهایی را پذیرفته بود که در راه بازگشت نگاهش بر آنها خیره مانده بود. هوای پاک برایش خوب بود، ماریو احساس میکرد که این هوا پوستش را روشنتر میکند و راه رفتنش را مطمئنتر. افسوس که هر شب به آزمایشگاه بازمیگشت، به پناه بردن پایانناپذیرش بین ترازو و انبرکها. بنبنها آنقدر در آن زمان ذهن او را به خود مشغول کرده بودند که شربتها را رها کرده بود و از مدتی پیش، بهندرت ماریو را به چشیدن یافتههایش وامیداشت. به مانیاراها که هرگز از این نظر کاری نداشت. ماریو حدس میزد که آنها از چشیدن آخرین یافتههایش احتمالاً امتناع کردهاند؛ بنبنهای معمولیتر را ترجیح میدادند و اگر دلیا یک جعبه از آنها را روی میز بهصورت دعوتی ناگفته برجا مینهاد، آنان فرمهای ساده و قدیمی را انتخاب میکردند و تا تکه کردن آنها برای دیدن محتویات درونیشان پیش میرفتند. ماریو از مشاهدهی نارضایتی پنهان دلیای ایستاده در کنار پیانو، از حالت غیبت کاذبش، تفریح میکرد. دلیا بنبنهای جدید را برای او نگه میداشت. از آشپزخانه درست پیش از عزیمت ماریو، با آن پیشدستی کوچک از فلز سیمگون ظاهر میشد. یکبار که ماریو در گوش کردن به پیانو زدن معطل کرده بود، به او اجازه داد تا آشپزخانه برای آوردن بنبنهای جدید همراهیاش کند. وقتی دلیا چراغ را روشن کرد، ماریو گربهی بهخوابرفته در گوشهی آشپزخانه را دید و سوسکهایی را که از روی کاشیها میگریختند. به یاد آشپزخانهی خودشان افتاد و مادرسلسته که با پودر زردی پاسنگها را خیس میکرد. آن شب بنبنها طعم موکا میدادند و تهمزهی شوری داشتند، گویی در ته رایحهشان اشکی پنهان شده بود. فکر کردن به آن احمقانه بود، فکر کردن به این باقی اشکهای ریختهشده در شب مرگ رولو.
دلیا، همانطور که آکواریوم را با سنگریزهها و گیاهان دروغینش به ماریو نشان میداد، گفت: «ماهی قرمزه خیلی غمگینه.»
یک ماهی قرمز کوچک نیمهشفاف، همانطور که دهانش را باز و بسته میکرد، چرت میزد. چشم سردش مثل مروارید زندهای به ماریو خیره شده بود. ماریو به این چشم نمکین مثل اشکی نگاه کرد که اگر دندانهایش را رویشان بگذارد بیرون میپرد.
– آب را باید زودبهزود عوض کرد.
– فایدهای ندارد. پیر است و مریض. فردا میمیرد.
این پیشگویی برای ماریو مانند خبر بازگشت به وضعی بدتر بود، بازگشت به دلیای آن اوایل که در چنبر عزاداری اسیر بود. همهچیز هنوز خیلی نزدیک بود، پلکان، پل، عکسهای هکتور و گل خشکشدهای – متعلق به مراسم تدفین رولو – که به تصویرِ روی در گنجه آویخته شده بود.
ماریو پیش از آنکه به خانه برود از دلیا خواست که پاییز با او ازدواج کند. دلیا چیزی نگفت، چشمهایش را به زمین دوخته بود انگار پی مورچهای روی پارکت باشد. اولین بار بود که آنها در مورد ازدواج حرف میزدند. به نظر میرسید که دلیا دارد خود را به این پیشنهاد عادت میدهد و پیش از پاسخ میخواهد به آن فکر کند. بعد با چشمان درخشان به او نگاه کرد و ناگهان از جا برخاست. زیبا بود، دهانش قدری میلرزید. حرکتی کرد گویی درِ کوچکی را در هوا میگشاید، حرکتی تقریباً جادویی. بعد گفت: «خوب، پس تو نامزد منی. چقدر به نظرم متفاوت میآیی، یکدفعه عوض شدی.»
مادرسلسته خبر را بدون گفتن یک کلمه شنید؛ اتویش را کنار گذاشت و تمام روز در اتاقش ماند. برادران و خواهران ماریو یکی بعد از دیگری وارد اتاق میشدند و از آنجا با حالت ماتمزده با شیشهی کوچک عطر گل پرتقال خارج میشدند. ماریو به مسابقهی فوتبال رفت و شب برای دلیا دستهای گل رز برد. مانیاراها در پذیرایی منتظرش بودند. او را در آغوش گرفتند و به او خیلی چیزها گفتند. بایست یک شیشه نوشابه باز میکردند و کیکهای کوچک میخوردند.
دیگر با او هم صمیمانهتر رفتار میکردند و هم بافاصلهتر. آنان سادگی رابطهی دوستانه را از دست داده بودند تا بتوانند با چشم خویشان نگاه کنند، چشم کسانی که دربارهی ما از اوان کودکیمان همه چیز میدانند.
پدرزن آیندهاش میخواست به او بگوید که میتواند روی او، حامی جدید کانون خانوادگی، تکیه کند، اما کلمهها به زبانش نمیآمدند. به نظر میرسید که مانیاراها هم میخواستند چیزی به او بگویند، اما آنها هم جرأتش را نداشتند. با تکان دادن روزنامهها به اتاقشان برگشتند و ماریو با دلیا و پیانو، با دلیا و رویای عشق، تنها ماند.
طی این هفتههای نامزدی یک یا دوبار چیزی نمانده بود با پاپامانیارا در کافهای برای صحبت دربارهی نامههای بیامضا قرار بگذارد اما بعد به خود گفت که بیرحمی بیفایدهای است چون نمیشد کاری بر ضد این آدمهای بیارزشی کرد که آنها را آزار میدادند. بدترین نامه شنبه بعدازظهر در پاکتی آبی رسید. ماریو به عکس هکتور در روزنامهی ساعت آخر و سطرهای مورد تأکید با جوهر آبی خیره شد: «بر اساس اعلام خانواده، فقط ناامیدی عمیق توانسته است او را به سمت خودکشی براند.» با تعجب فکر کرد که خانوادهی هکتور هرگز به خانهی مانیاراها پا نگذاشتهاند. شاید در آغاز آشنایی یکبار به آنجا رفته باشند. ماهی قرمز به خاطرش آمد، مانیاراها گفته بودند که هدیهی هکتور است. ماهی قرمز همان روزی مُرد که دلیا پیشگویی کرده بود. «فقط ناامیدی عمیق توانسته است او را به سمت خودکشی براند.» پاکت را، بریدههای روزنامه را، سوزاند. آدمهایی را که ممکن بود این نامه را فرستاده باشند از نظر گذراند و به خود قول داد موضوع را با دلیا در میان بگذارد و به خیال خودش او را از تمام این تارهای زهرآگین، از تراوشهای برنتابیدنی این شایعات، خلاص کند. پنج روز بعد (که او طی آن نه با دلیا حرف زده بود و نه با مانیاراها)، نامهی بیامضای دوم را دریافت کرد. روی کارت آبی اول، ستارهی کوچکی نقش بسته بود (از خود میپرسید یعنی چه؟) و بعد: «اگر به جای شما بودم مراقب پلهی ورودی میشدم. . .» از پاکت عطر ملایم صابون بادام به مشام میرسید. ماریو از خود پرسید که آیا زن طبقهی چهارمی از این صابون مصرف نمیکند. ماریو حتی دل به دریا زد و گنجهی مادرسلسته و خواهر خود را با ناشیگری گشت. این نامه را هم مثل نامهی اول سوزاند و این بار هم به دلیا چیزی نگفت. در ماه دسامبر، در گرمای ماههای دسامبر دههی ۱۹۲۰ بودند؛ حالا دیگر تمام بعدازظهرها به دیدن دلیا میرفت و حین گردش در باغچهی پشتی یا گشتن دوروبر خانه با هم حرف میزدند. گرما باعث میشد کمتر بنبن بخورند، نه اینکه دلیا از تلاشش دست برداشته باشد، بلکه دفعات کمتری آنها را برای چشیدن میآورد، ترجیح میداد در جعبهی کهنهای نگهشان دارد، بنبنها در قالبهای کوچک با پوشش نازکی از کاغذ سبز روشن محافظت میشدند. ماریو همچون مراقبی دلیا را نگران میدید. به نبش خیابانها که میرسید گاهی برمیگشت و شبی که وقت عبور از مقابل صندوق نامههای خیابان مِدْرانو از جا پرید، ماریو فهمید که دورادور او را عذاب میدهند. فهمید که هر دو آنها بیآنکه بگویند در دام واحدی افتادهاند.
پاپامانیارا را در کافهی خیابان کانگایو پیدا کرد و شکمش را با ماءالشعیر و سیبزمینی سرخکرده پر کرد بیآنکه موفق شود او را از احتیاط توأم با سوءظنش، گویی از این قرار ملاقات بترسد، بیرون بیاورد. ماریو با خنده به او گفت که خیال ندارد از او پول قرض کند و بدون حاشیهروی دربارهی نامههای بیامضا، حالت عصبی دلیا و صندوق نامههای خیابان مدرانو با او صحبت کرد.
– خوب میدانم همین که ازدواج کردیم این چرندوپرندها تمام میشوند. اما من به کمک شما نیاز دارم. لازم است شما از او محافظت کنید. همهی اینها ممکن است به او آزار برساند. خیلی حساس و آسیبپذیر است.
– میخواهی بگویی که این داستان ممکن است او را دیوانه کند؟
– دقیقاً نه، اما او هم مثل من نامههای بیامضا دریافت میکند و چون صدایش درنمیآید این خطر وجود دارد که دریافت نامهها به او فشار بیش از حدی وارد کند.
– دلیا را نمیشناسی. از نامههای بیامضا ککش هم نمیگزد. . . میخواهم بگویم به او آسیبی نمیرسد. او مقاومتر از آنی است که تصور میکنی.
– ولی مگر نمیبینید که چقدر عصبی است! یک چیزی او را آزار میدهد.
ماریو بیآنکه حرف دیگری برای پاسخگویی بیابد این را گفت.
پاپامانیارا ماءالشعیرش را مینوشید، انگار بخواهد از زنگ صدایش کم کند:
– قبلش هم همینطور بود. خوب میشناسمش.
– قبل از چی؟
– ابله، قبل از اینکه آنهای دیگر دار دنیا را ترک کنند. زود باش پول ماءالشعیر را بده، عجله دارم.
ماریو خواست اعتراض کند اما پاپامانیارا دیگر به طرف در راه افتاده بود؛ او حرکت مبهمی دال بر خداحافظی کرد و سرش را پایین انداخت و به سمت میدان اونس راه افتاد. ماریو نه جرأت دنبال کردنش را یافت و نه حتی فکر کردن مجدد به چیزی که کمی قبل از زبان او شنیده بود. حالا دوباره، مثل اول، تنها بود. مجبور بود با مادرسلسته، با زن طبقهی چهارمی، با مانیاراها مقابله کند. حتی با مانیاراها.
دلیا احتمالاً به چیزی ظن برده بود چون در دیدار بعدی او را به نحو بسیار متفاوتی پذیرفت. مخصوصاً پرچانگی کرد و حتی کوشید ماریو را به حرف زدن وادارد. شاید مانیاراها به دیدار درکافه اشاره کرده بودند. ماریو منتظر ماند تا او خودش مسأله را مطرح کند، اما دلیا رزماری، کمی شومان و تانگوهای پاچو با ریتم سینکوپه را ترجیح داد و تا ورود مانیاراها که با کیکهای کوچک و نوشابه وارد شدند و تمام چراغها را روشن کردند، با لجاجت همین وضع را ادامه داد. از پولانِگری و جنایتِ لینییرس و از کسوف جزئی خورشید و دلدرد گربه حرف زدند. دلیا عقیده داشت که دلدرد گربه مال خوردن پشمهای خودش است و درمانی با روغن کرچک توصیه میکرد. مانیاراها حرفش را تصدیق کردند اما به نظر نمیرسید که چندان قانع شده باشند. به دوست دامپزشکی استناد میکردند و جوشاندهای از گیاهان تلخ توصیه میکردند. بر این عقیده بودند که باید تنها در باغچه رهایش کرد تا خودش علفهای مناسب حالش را بیابد. اما دلیا گفت که گربه بر اثر این کار خواهد مرد و فقط روغن کرچک ممکن است زندگیاش را قدری طولانیتر کند. صدای فریاد روزنامهفروش از سر پیچ خیابان به گوش رسید و مانیاراها برای خریدن روزنامهی ساعت آخر بیرون دویدند. ماریو از نگاه دلیا دریافت که باید چراغ را خاموش کند. دیگر فقط با چراغ روی میز کنجی روشن بود که بر فرشی با نقشمایههای فوتوریستی لکهی زرد اندوهباری میافکند. نور پیرامون پیانو محو بود.
ماریو از میز آرایش جدید دلیا و لباس و زیورآلات عروسیاش و اینکه کار میکند یا نه و بهتر است در ماه مارس ازدواج کنند یا در ماه مه پرسید. منتظر بود دل و جرأتش را پیدا کند تا موضوع نامههای بیامضا را به میان بکشد، اما ترس از اشتباه هر بار مانعش میشد. دلیا روی کاناپهی سهنفرهی سبز تیره نزدیک او نشسته بود.
– مامان برای گفتن شببهخیر برمیگردد. صبر کن تا برای خوابیدن بروند.
صدای مانیاراها از بیرون، مچاله شدن اوراق روزنامه، سروصدای حرف زدنشان شنیده میشد. انگار آن شب خواب نداشتند، ساعت از یازده هم گذشت و آنان کماکان پرحرفی میکردند. دلیا پشت پیانو نشست برای نواختن والسهای پایانناپذیر کرئول که آنها را با ازسرگیری جزء آخر اجرا میکرد، جزء آخر را با سه و چهارضربیهای قدری مبتذل میآراست اما این کار ماریو را مجذوب میکرد. آنقدر به پیانو زدن ادامه داد تا سرانجام مانیاراها آمدند و به آن دو شببهخیر گفتند. نبایست ماریو خیلی دیر از آنجا خارج شود؛ حالا که عضوی از خانواده شده بود لازم بود بیش از همیشه مراقب دلیا باشد و دقت کند که او بیخوابی نکشد. وقتی پذیرایی را ـ انگار بر خلاف میل قلبی اما از فرط خواب ـ ترک کردند، گرما از در راهرو و از پنجرهی پذیرایی به داخل هجوم آورد. ماریو دلش یک لیوان آب خنک میخواست و به جستوجوی آن به آشپزخانه رفت، بر خلاف میل دلیا که میخواست خودش برای او آب بیاورد (حتی قدری عصبانی هم شد). وقتی برگشت دلیا کنار پنجره به خیابان خالی، که در شبهایی مشابه رولو و هکتور از آن عبور کرده بودند، خیره شده بود. . . کمی از نور مهتاب بر زمین افتاده بود، نزدیک او، و تا پیشدستی فلزی سیمگون، بالا میآمد که دلیا آن را مانند ماه کوچک دیگری به دست گرفته بود. نخواسته بود جلو پدر و مادرش از ماریو بخواهد که بنبنها را امتحان کند، ماریو حتماً میفهمد که او تا چه حد از سرزنشهایشان بیزار است، همیشه معتقد بودند که درخواست چشیدن بنبنها سوءاستفاده از خوبی ماریوست. البته اگر میل نداشت که . . . اما هیچکس بیشتر از او شایستهی اعتماد دلیا نبود؛ پدر و مادرش از تشخیص رایحهای از رایحهی دیگر عاجز بودند. دلیا بنبن را با حرکت ملتمسانهای به او تعارف کرد و ماریو میلی را که در صدای او خوابیده بود دفعتاً دریافت، حالا دیگر این میل را با وضوحی درک میکرد که نه از ماه میآمد و نه حتی از دلیا. ماریو لیوان آب را روی پیانو گذاشت ـ در آشپزخانه آب نخورده بود ـ و بنبن را با دو انگشت گرفت؛ دلیا کنارش بود، منتظر، تا ماریو نظرش را اعلام کند، کمی نفسنفس میزد، انگار خوشبختیاش به نظر او دربارهی بنبنها بستگی داشت، چیزی نمیگفت، اما حالتش، یعنی چشمان گشادشدهاش ـ شاید هم سایهای که در اتاق افتاده بود اینطور نشان میداد ـ به علت نفسنفس زدن، ماریو را در فشار گذاشته بود. ماریو وانمود کرد که بنبن را در دهان میگذارد و حرکتی به نشانهی گاز زدن آن کرد، اما گذاشت بنبن از دهانش به زمین بیفتد. ماریو بنبن را برداشت و دو طرف آن را آهسته فشار داد، اما به آن نگاه نکرد، از دلیا، از چهرهی گچیاش، از چهرهی گچی این پییروی (۲) نفرتانگیز ایستاده در سایه چشم برنمیداشت، با فاصله گرفتن انگشتهایش از هم بنبن شکست. نور ماه، اندرونِ سفیدفام سوسک را کاملاً آشکار کرد، بدن عاری از زره محافظ آن و همهی مخلفاتش را مخلوط با نعنا و خمیر بادام، همراه با تکهپارههای بالها، دست و پا و شاخکها و زره خردشدهاش.
ماریو تکهها را به صورت دلیا پرتاب کرد و او صورتش را زاریکنان با دستها پوشاند. هقهقهای سریع با سکسکهای که خفهاش میکرد و فریادهایی هرچه گوشخراشتر، مثل شب مرگ رولو؛ آنوقت انگشتان ماریو دور گردن دلیا حلقه شد گویی برای محافظتش در برابر وحشتی که در او اوج میگرفت، در برابر سیل اشک و ناله و این خندههای درهمشکسته بر اثر تکانهای ناگهانی. ماریو فقط میخواست که دلیا ساکت بشود و گردنش را فقط برای ساکت کردنش فشار میداد. زن طبقهی چهارمی دیگر بایست گوش ایستاده باشد. پر از لذت و هول، بایست به هر قیمتی شده دلیا را ساکت کند. پشت او، در آشپزخانه، همانجایی که گربه را با دو جسم تیز فرورفته در چشمها هنوز پاکشان برای رفتن و مردن در گوشهای از خانه یافته بود. ماریو صدای تنفس مانیاراها را میشنید که برخاسته بودند و برای آنکه زاغ سیاهش را چوب بزنند، مخفی شده بودند. مطمئن بود که مانیاراها سروصداها را شنیدهاند و پشت در ایستادهاند، در سایهی آشپزخانه، و گوش میدهند که چگونه دلیا را ساکت میکند. گردن دلیا را رها کرد و گذاشت، متشنج و کبود اما زنده، روی کاناپه بیفتد. میشنید مانیاراها نفسنفس میزنند، نفسنفس زدنشان عذابش میداد، به علت خیلی چیزها؛ اول از همه دلیا که ماریو او را برایشان زنده گذاشته بود و بار مسؤولیتش باز بر عهدهی آنها بود. ماریو هم مثل هکتور و رولو میرفت و دلیا را برای آنها میگذاشت. واقعاً دلش برای مانیاراها میسوخت که آنجا در کمین مانده بودند به امید آنکه او ـ بالاخره یک نفر! ـ پیدا بشود که دلیا را ساکت کند، کسی پیدا شود که اشکهای دلیا را خشک کند.
پینوشت:
یک. مسابقهی تاریخی بوکس برای قهرمانی سنگینوزن جهان در ۱۹۲۳ که در آن برای اولین بار بوکسوری از امریکای لاتین (لوئیس آنجل فیرپو، بوکسور آرژانتینی، ۱۹۶۰- ۱۸۹۴) در مقابل جک دمپسی (۱۹۸۳- ۱۸۹۵) بوکسور حرفهای امریکا قرار گرفت. با اینکه فیرپو مسابقه را خیلی قدرتمندانه شروع کرد و حتی توانست دمپسی را با ضربهای از رینگ بیرون بیندازد، در نهایت مسابقه به نفع دمپسی پایان یافت.
دو. بازیگران پانتومیمی که صورتشان را با رنگ سفید میپوشانند.
*این داستان پیشتر در یازدهمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.