تو و دروغ را
من از منزلگاههای آریایی برانم
تو و دروغ را
من براندازم
من به بند درکشم
تو و دروغ را
من به زیر پا افکنم.
یشتها، اوستا
«خلقت» نام داستانی است از نویسنده و داستانسرای مشهور آمریکایی، گور ویدال، که با عنوان Création، به زبان فرانسه ترجمه و منتشر شده است.(*)
یک رمان تاریخی که در باستانیترین و درخشانترین مظاهر تمدّن ما، یعنی ما ایرانیان، میگذرد، که البتّه در عصر خود، تمدّن بشریّت آن عصر بوده است. یعنی عصر اوّلین امپراتوری بزرگ جهان، Perse، و یا به زبان خودمان پارس، و در کنار آن از قدیمیترین روحانیتی حرف میزند که خدا را برای اوّلین بار یگانه دیده است، یعنی روحانیّت زرتشت، و خدای او اهورا مزدا، که زندگی پارسیان کهن را روح و معنا میدهد. و با اوست که داریوش بزرگ، و خشایار شاه و فرستادگانش، حقیقت و عطش حقیقت را از تعلیمات زرتشت و از دهان او میگیرند و به دورترین نقاط قلمرو امپراتوری پارس میبرند، و حتّی از مرزهای آن درمیگذرند و درگسترهی وسیع شبکهی ارتباطهای جهانی آن عصر میپراکنند: از شوش تا هند، و از آنجا تا چین و ماچین (و یا مهاسین و مهاچین به وام از سانسکریت)، ایرانیان مفاهیمی از قبیل آزادی فکر و اندیشه را، و آزادی مذهب را، زیبایی حقیقت، و زشتی دروغ را، بهعنوان یک طرز تفکّر سوغات میکنند. نویسنده خود قلمرو جغرافیایی این جاذبهی فکری و فرهنگی را بهصورت نقشهای به دست خود ترسیم کرده و در صفحات اوّل داستان آورده است با عنوان «نقشهی امپراتوری پارس در زمان داریوش». در این نقشه، طیف تمدّن و فرهنگ ایرانی از پرسپولیس برمیخیزد و از یکسو راه کارون و بابل و دجله و فرات را میگیرد و تا سواحل دانوب میرود، و از سمت شرق تا هند و اقصای چین نفوذ میکند. رماننویس در توضیح کوتاهی که بر آن مینویسد انتخاب و کاربردِ چند نام اصلی و محوریِ داستان را توجیه و تصریح میکند که در قرن ششم قبل از میلاد (زمان قصّه) هنوز هند را یکی از ایالات پارس در سواحل رود هند میدانستند که مِنجمله نواحی پاکستان و بنگلادش را در آن روزگار در بر میگرفت، در حالیکه سرزمینی که امروز چین نامیده میشود یکی از چند حکومت پادشاهی بود، جنگجو و فاتح. به همین جهت کلمهی چین نمیتوانست نمایانگر قلمروی باشد که قسمتی از داستان در آن میگذرد، به همین جهت نام باستانی، کهن و «آرکائیک» Cathay را برای آن انتخاب کرده است. و اضافه کرده است که انتخاب «لغت» Perse «ترجیح» اوست، از این جهت که یادآور «این دو کشور»ی است که امروز ایران و افغانستان نام دارند. در همین توضیخ کوتاه، مؤلّف به یکی دو مورد بهنظر من نالازم دیگر اشاره کرده است که مثلاً انتخاب مایل را برای واحد فاصلههای زمینی بهتر دیده است، و یا اینکه راوی در قصّه، زمان روایت حوادث را شبی انتخاب کرده است که تقریر پاسخهایش را به هرودت آغاز میکند (هرودتی که هنوز «پدر تاریخ» شناخته نشده بود)، یعنی در شبنشینی ۲۰ دسامبر سال ۴۴۵ قبل از میلاد مسیح… و من خیال میکنم این دو نکتهی آخر را مؤلّف برای طبیعی جلوه دادنِ لزوم اشاره بر آن سه نکتهی ماقبل آورده است، چراکه اگر این رمان مثلاً در ده سال پیش و قبل از انقلابات وتحوّلات اخیر ایران و خاورمیانه به بازار نشر عرضه میشد، هیچگاه مؤلّف خود را در تنگنای «توضیح» نمیدید. چون بهطوریکه خواهیم دید، گور ویدال تمام حسّ و اندیشه، تمام دل و ذوق طنز، و تمام فرزانگی خود را بر سر تألیف این رمان تاریخی گذاشته است، چه غبارهایی که از کتابها و کتابخانهها گرفته است، و حتّی سیر قهرمانش را از شوش تا اکباتان، و از دجله تا گنگ زیر پا گذاشته است، و تمام راه ابریشم را تفحّص و جستوجو و تجربه کرده است. زائر ـ فیلسوفی که در سیاحتِ خود کشف مسیرهایی میکند که نپیموده است، و در مسیرهای پیموده نیز جابهجا فکرهایی را میگذارد، و جابهجا غنی از فکرهایی میشود که تاریخ بر سر راهش گذاشته است. و در مکانیسم همین مبادله است که در سراسر داستان، تعالیم فکری زرتشت را میبینیم که از معابد مغان تا باغ بزرگ بودا مثل نسیم جاری است، و خواننده را در سیر جغرافیایی حوادث تنها نمیگذارد. و در صدور همین تعالیم فکری زرتشت به خارج است که گور ویدال نویسندهی رمان با کنایه و طنز، و کشف جاپاهایی از تاریخ و یا حتی ایجاد این جای پاها، میگوید که قدیمترین گهوارهی دمکراسی، یونان، خود تغذیه از گهوارهی قدیمیتری به نام پارس و پارسیان کرده است. و بهعمد و بهتدبیر، یک رمان تاریخی، و بهتر بگویم، ضدهرودتی، نوشته است. یعنی سعی کرده است در جهت خلاف همهی آن چیزهایی برود که هرودت به نفع کشورخود، یونان، نوشته است.
برای منِ ایرانی، انتشار رمانی از گور ویدال، نویسندهی آمریکایی، به یک حادثه و تصادف بیشتر شباهت دارد تا به شانس یا معجزه، نمیدانم، ولی همینقدر میدانم، که از دو سال پیش، اوّلینباری که این رمان تاریخی را کشف کردم و خواندم، هنوز در این حیرتم که چگونه نویسندهای خود را، و عمری از خود را، وقف جستوجو و دستچین حوادثی میکند که هرگز نمیتوانست تصوّر کند که روزی، امروز، کاریکاتوری از آنهمه تاریخ را در برابر خود، انگار به طعنه، میبیند.
حوادث این رمان ما را به پنج قرن قبل از میلاد مسیح میبرد، در گردشی از شوش آنسوی قلمرو پادشاهی هخامنشیان، در گردشی از جنگهای ایران و یونان، در روابط پادشاهان و درباریان، در میان آیینهای اوستایی و سنّتهای قومی، در فضیلت و کمال پارسیان و در تفوّق هوش و فکر آنان بر یونانیان، که مؤلّف در سراسر رمان به آن اصرار ورزیده است. از همان شروع کتاب، هرودت را به تیغ طنز میگیرد، و از خلال آن، هرودت را تاریخنویسی تاریخساز، دروغگو و متملّق و بیسواد میبینیم. و بعد شخصیّتها و حوادث را طوری زیر نور حقیقتجویانهای گرفته است که خواننده نقض همهی حرفهای هرودت را، اگر به منطق قبول نکند، لااقل بهخاطر طنز شیرین و شیطانی نویسنده دوست دارد که قبول کند.
داستان از زبان سیروس سپیتاما (سپیتمه، Spitama)، نوادهی زرتشت، که اکنون در ۷۵ سالگی است و دیگر نابینا شده است، تعریف میشود، و او دوست دوران کودکی و جوانی خشایارشاه است. سفیر امپراتوری پارس در آتن و بعدها، در هند، سفیر کنجکاو داریوش، تیزهوش و تشنهی کشف، و شناخت راز، سفیری که مرزهای تمدّن آن زمان را درمینوردد و زیر پا میگذارد.
گور ویدال از خلال روایتها و حرفهای اوست که ما را از سقراط و کنفوسیوس و زرتشت و بودا عبور میدهد، و در عین حال ما را در فضایی از برداشتهای تئولوژیک و حکمت الهی و بهعبارت دیگر الهیاتِ آن عصر میکشاند و در ارجحیت و تعالیِ تعالیم زرتشت توقفمان میدهد، مدیحهای برای راستگویی و در شنعت و زشتی دروغ…
«… در ابتدا نور بود، و نور آتش بود، و در ابتدا آتش بود، و خدا بر زرتشت ظاهر شد، و به او نور و آتش آموخت، و خدا به زرتشت شعلههایی آموخت که راه حقیقت را روشن میکنند و دروغ را میگریزانند و فرار میدهند…»
زرتشت سرودهایش را از اهورامزدا مستقیم و بیواسطه میگیرد، و موعظههایش بر گروه مغها و روحانیان و خادمان معابد که هنوز الههشان را، الهههایی چون آناهیتا و میترا را، میپرستند، او را از شهری به شهری آواره میکند، و در هر شهر باز موعظههایش را از سر میگیرد و پیام خدای یگانه اهورامزدا را نوید میدهد و گروه الهههای معبود مغان را میراند، مثل دروغ را که میراند، مثل کژی را و مثل تمام مظاهر اهریمن که جوهر بدی است و دروغ را در برابر حقیقت خدا حمایت میکند.
در ارائهی این اندیشهها، گور ویدال آنچنان هوشیارانه در حلقهی زنجیرهای حوادث داستان پیش میرود که انتریگ و محرکهای قصه لحظهای خواننده را رها نمیگذارد، یعنی تصویری که گور ویدال از تمدن باستانی ما و از روحانیت مترقیِ زرتشتی ما در خیال خود میسازد و میخواهد در شکل یک رمان تاریخی ارائه دهد، چنان نیست که در ملالِ گفتوگوهای چند پرسوناژ پرگو و رودهدراز به آن برسیم، پرگوییهایی که معمولاً در اینگونه رمانها، و گاه اصلاً در رمان، دیده میشود. او همانطور که از دربار شاهنشاه هخامنشی و روابط شخصیتهای گونهگون آن حرف میزند، رقابتها و دشمنیها، روابط حساس و ظریف، که نویسنده را گاه از موی باریک میان توفیق و شکست عبور میدهد، از دنیای خواجگان و حَرَمها، از فراست و شخصیت زنان مشهورِ تاریخ باستانی ایران، از رکسانا، آتوسا و… که نخهای سیاست امپراتوری را از پشت پرده تکان میدهند با هوشهایی سازنده و با حسادتهایی خطرناک، ما را بهتدریج به تربیت روحی و ساختمان اخلاقی قهرمان خود، سیروس سپیتاما (سپیتمه)، راوی قصه، نیز آشنا میکند، به کاراکترها و خصیصههای عجیب و گاه فراتر از معمولِ او، به تضادها و دوگانگیهایی، به اصلهای همگون و ناهمگونی که در اوست، و در واقع کمکی به کمالِ او و انعطاف و کاربرد هوشِ اوست، که هم او را در شبکهی پیچیدهی رفتارهای درباریش نجات میدهد و هم در انجام مأموریت روحانیای که بهعنوان فرزند کوچک زرتشت دارد، و بهعنوان حامل و شنوندهی تصادفیِ آخرین حرفهای زرتشت در وقت مرگ، بههنگام هفتسالگی، وقتیکه در زیر نیمکتی در معبد، از نگاه تورانیان مهاجم پنهان میماند و ناظر قتل پدربزرگ خود به دست یک سرباز تورانی است، همه میگریزند و قتل عام میشوند، تنها زرتشت است که در جذبهی اهورایی است و سرود از خدای خود میگیرد و بازخوانی میکند همچنان بر جای میماند و آخرین موعظهاش را در زیر ضربههای تبر سرباز تورانی بر لب میراند. و همین ماجرا مسیر تازهای جلوِ زندگی او، علیرغم میل او، میگذارد، (میگذارند)، یعنی چه در محیط دربار هخامنشی، و چه در میان مغهایی که به تعالیم زرتشت گرویدهاند، همه، سپیتامای کودک را معجزهی اهورایی، سایهی زرتشت، شنوندهی آخرین حرفهای او و لذا ادامهدهندهی او میخواهند. اقتضا و سیاست امپراتوری نیز اینطور میخواهد، و سیروس سپیتاما مراقبت و حمایت میشود، و از آن پس به دایرهی بستهی زندگی کودکان درباری میپیوندد و بهتدریج که تربیت او مناظری تازه میگیرد، با مادر یونانیالاصل خود که به علت او به زندگی قشر بستهی نجبای دربار وارد میشود ماجراهای سخت گونهگونی را از سر میگذراند. و رفاقت او با خشایار ولیعهد از همین زمان آغاز میگردد، تنها کودکی که در مدرسه و در بازیها بیآنکه خود بخواهد خشاریار را از نجیب زادگان رویگردان میکند و دلبستگیهایش را به خود میکشاند. گور ویدال هوشمندیِ قهرمان قصهی خود را، و نیز فکر و فلسفهی خود را، از خلال همهی این ماجراهاست که به خوانندهی خود haoma القا میکند، از خواب و خلسهی قدحی که در دیر مغان مینوشند، و مینوشد، از معجون اوما، تا روسپیخانههای بابل که خشایار جوان را در لباس مبدل، به تجربهها و لذتهای جوانی میکشاند، تا دربارهای شاهان هند، که در آن بهعنوان سفیر امپراتوری بزرگ پارس، نویسنده رفتار قهرمان خود را طوری تنظیم میکند که با هوشی چندگانه هدفهای چندگانهی خود را تأمین کند: از کشف راههای جدید تجارت، و شناخت ثروتها و گنجهای ناشناس و احتمال حمله و هجوم تا جلب دوستی و باجگزاری، مردمهای تازه و ایمانها و مذاهب تازه، و در تمام این مراحل گور ویدال فیلسوفی است با طبع ظریف طنز، چه وقتیکه زرتشت و خدای او اهورامزدا را در میان ملتهای دیگر با خداهای دیگر میبرد، قهرمانش را در یک لحظهی نامنتظر از یک خطر نامنتظر میرهاند، محبوب و مقبول میکند. و چه وقتیکه سیاست داریوش بزرگ را به میان شاهانی میبَرَد که بهنوبهی خود، خود را «بزرگ» میخواهند، با ذکاوت و با جادوی زبان میرساند که وقتی «بزرگ» داریوش شاه است باید در مصرف کلمهی بزرگ امساک کنیم.
داستاننویس قهرمانش را به هر حال و در سراسر کتاب اینطور میخواهد، و یا خودش را اینطور میخواهد، پاک، بد را شناخته، خوب، هوشمندی تشنهی راز و تشنهی کشف. به همان اندازه که از گور ویدال نویسندهی رمان «خلقت» تا گور ویدال ِ نویسندهی سناریوی «بن هور» فاصله میبینیم، با عطشی که در هر دو نسبت به قدیمترین روحانیتها، و کشف تنهاییهای پیامبران تنها دارد. با قدرتِ تصویر، و صحنهسازیهای سینمایی، که انگار از «بن هور» تا اینجا با او آمدهاند، و در رمان «خلقت» اینجا و آنجا، گهگاه به زیبایی بسیار بروز کردهاند، و در مصداق این حرف به صحنهی قتل زرتشت به دست سربازان تورانی میاندیشم که یکی از زیباترین صحنههای کتاب است.
قهرمان کتاب، نوادهی زرتشت، که در عین حال از مادری یونانی است، با تغذیه از فکر و فلسفهی یونانی، معذلک روحیهای باز و گشاده به همهی طرز تفکرها، به شریعت بودا و اخلاقیات کنفوسیوس و… دارد، و در همین معبر است که عنوان کتاب «خلقت» (یا «آفرینش»)، مسائل غیردنیوی دنیای شرق را با تمام تنوعشان به سؤال میگیرد، و گذرگاههایی از کتاب را در ابهامها و سردرگمیهای متافیزیکی و جستوجوی الهیات میگذراند. اما مشرف بر این هدف، هدف دیگری در سراسر کتاب لذت خوانندهی فارسیزبان را، از زبان و از روایت خاطرات نوهی زرتشت طوری تأمین میکند که انگار مؤلف میخواهد یونان و یونانی را با ذوقهای مبتذل و فکرهای سطحی، عمداً به سخره و استهزا و ابتذال بکشاند: یونانی عاریه میاندیشد، پرگو و بیمحتوا حرف میزند، متفکرترینشان پوکترینشانند، تا آنجا که خواننده خیال میکند که گور ویدال در این کتاب با یونانی نوعی تصفیهحساب میکند، و یا از خاطره و خاطراتی انتقام میگیرد. و در مقابل پارس و پارسی را به اوج خلاقیت فکری، فرزانگی، شرف، و آزادیخواهی و مردمدوستی مینشاند. به عقیدهی او یونانیان دمکراسی را از حشر و نشر با ایرانیان آموختهاند، و شکست اینها در جنگ تاریخ و حقایق آن را به نفع تاریخنویسِ فاتح تحریف کرده است. به نظر او نبوغ یونانی سهم زیادش در حیله و دروغ است، پرچانه است، همجنسباز است و حتی تنش بوی عرق میدهد…
اولینباری که گور ویدال را دیدم، در تلویزیون فرانسه بهمناسبت انتشار ترجمهی کتابش به زبان فرانسه بود، مهمان برنامهی معروف کتابشناسی، Apostrophes، بود. جملهای که ناگهان مرا به کنجکاوی و کشف او و کتابش برانگیخت، این بود: «اگر ایرانیان جنگ با یونانیان را برده بودند ما حالا پنج قرن جلو بودیم، لااقل در مورد خداشناسی، و حتی در کشف اتم و نیروهای اتمی…». بلند شدم نشستم، نمیدانم در جواب چه سؤالی بود که میگفت: «…من فضای رمانم را جایی انتخاب کردهام که در آنجا حرکت است و جنبش است، تمام فکرها و شاهدها هم همانجاست، متفکران بزرگ هم همانجایند، بودا، زرتشت و سقراط، تازه میتوانستم چندتا پیغمبر توراتی هم به آن اضافه کنم، مثل ازقیال نبی، جامعه و… ولی ترسیدم کتابم از فکر تلمبار شود، زرتشت برایم کافی بود و ایران باستان و پارسیها،… اوه، آتنیها سر آدم را میبَرَند، بلوفزن، شارلاتان، مقلد و فکردزد هستند. بله، حتی فیدیاس ملهم از معماران پارسی بود. و آن دمکراسی یونانی هم شهرتش غاصبانه است…» حضورش آن شب در تلویزیون و حاضرجوابیهایش در میان حرفهای مهمانان دیگر برنامه همه را میخنداند و او را مطبوعتر و شنونده را کنجکاوتر میکرد: «…میدانید، شما فرانسویها سیوپنج سال است که از شناخت من و آثار من طفره میروید، در حالیکه من نویسندهی درجهی یک زبان انگلیسی هستم. منتها بدبختی من فقط این است که اسم کوچکم ویلیام نیست، وگرنه مثل همهی ویلیامهای دنیا نبوغ مرا هم کشف میکردید، مثل شکسپیر، استایرون Stayron، و فالکنر… کتابهای من در فرانسه تا به حال سهتا ناشر عوض کرده است، لابد برای اینکه ناقدان فرانسوی عقلشان به چشمشان است… به من سرزنش میکنند که در رمانهایم به فکر بیشتر اهمیت میدهم تا به مردم، اقرار میکنم که احساسات، مخصوصاً ادبی و ادبیاتیش خستهام میکند، اوه، ادبیات سوزناک! بعضی از ناقدان شما عاشق آنند. به عقیدهی بعضی از نقدنویسان برای یک قصهنویس هوش و تعقل نوعی ناتوانی و عجز است، و دستوپاگیر است. همکاران من و قصهنویسهایی که این حرف را قبول کردهاند تمام احساساتشان را در میان سطور و صفحات میریزند، قصههایشان را پر از عشق و سکس میکنند، جای عشق و رختخواب و سکس در قصه یکجای قلابی است، گولزنانه و فریبکارانه است… من اما تأمل و تفکر را ترجیح میدهم، آن هم نه به سیستم سرهمبندی که بعضی از پاریسیهای «زیباپسند» میکنند: استروکتورالیسم و سمیولوژی، Sémiologie، و از این حرفها، تا دلتان بخواهد در پاریس از در و دیوار میبارد. تئوریهایی از نوع حرفهای رولان بارت خندهآور است، آدم میخواند بعد از خودش میپرسد: خوب، که چی؟ به چه درد میخورد؟ منظور؟ این تئوریها بعضیوقتها هم به صورت ملال مرگآوری درمیآیند. مثل Nouveau Roman (رمان نو)، که خوانندهی آمریکایی را اصلاً از قصهنویسهای فرانسه برگرداند. البته فقط ادبیات و فرهنگ شما فرانسویها نیست که بایر و نازا مانده است، حالا تقریباً جاهای دیگرهم همینطور است و بهتر از شما نیست. به همین پرچانهی بزرگ، نورمن میلر، نگاه کنید که در خلاء فریاد میکشد! به سال بلو Saul Bellow که از ذوق جایزهی نوبل خشکش زد و فسیل شد، به فیلیپ راث Philip Roth که از طرح و توصیف مسائل زناشوییش خسته نمیشود، و به همین ویلیام استایرونِ William Stayron احساساتی و وسواسی نگاه کنید، انگار وقتی مینویسد دستش را روی قلبش میگذارد و تخم دوزرده میکند …»
چندتا نویسندهی فرانسوی که در آن محفل تلویزیونی حضور داشتند سرشان را پایین انداختند و چیزی نگفتند، و بالاخره یکی پرسید: پس در آمریکا به چه نویسندهای باید توجه کرد؟
«به من، خیلی ساده، به من،… خوانندهی فرانسوی از من بیخبر مانده است لابد چون اسمم ویلیام نیست، به همین سادگی: بهعلاوه مدتهاست که دیگر در فرانسه کسی چیزی نمیخواند. همه دالاس Dallas میبینند. و همین بسشان است. تعجب میکنم چرا ژاک لانگ Jack Lang وزیر فرهنگ شما از این سریال بدش میآید. اتفاقاً پر از هوشمندیهای نئوافلاطونی است منتها با یککم چاشنیهای (سُسِ) تگزاسی…». همه میخندند و ادامه میدهد «…تازه اگر من بهجای وزیر فرهنگ شما بودم بهجای اینکه از خانوادههای Ewing بد بگویم، میرفتم کمی بیشتر به سینمای فرانسه کمک میکردم که از لوسبازی بیرون بیاید. من وقتی به کوکتو و پره ور و تروفو و رنوآر فکر میکنم نبوغ ملی شما را میشناسم، دلخور نباشید، وزرای فرهنگ همهشان همینطورند، من خودم، شوهر خواهرم مدتها وزیر فرهنگ آمریکا بود…» و قهقههای سر داد که منتقد روزنامهی لوموند آن را شیطانی، تحریکآمیز و به تقلید از داریوش خواند وقتیکه از فتحی و یا اجرای حکمی شادمان است.
و سرانجام «زائر ـ فیلسوف» در جستوجوی راز خلقت، به پاسخهایی میرسد، گرچه زیبا و اصیل، ولی او را مآلاً در سؤالهای خود و با سؤالهایش میگذارند، تولدها پشت سر هم میآیند، و میروند، مثل یک لزوم، و همهچیز بر این لزوم میگذرد. و بدینگونه است که خلقت یکسره آفریده و بازآفریده میشود، و از زبان سپیتاما، که در سر پیری خاطراتش را به دِموکریت خواهرزادهی یونانیش دیکته میکند، در جایی از این تقریر خطاب به دموکریت میخوانم: «من و این جمجمهایم که میدانیم که نه حقیقتاً حیات داریم و نه حقیقتاً مرگ.» و گور ویدال در برخورد با همهی اینهاست که صفحات رمانش را پر از فکر و پر از بکر میکند، حرفهایی که در حد رمانهای کوچهای، رمان نو و کهنه، بیتعهد یا باتعهد نیست. مینویسد: «یونانیها مفهوم اشتباهآمیزی از وجود و فنا دارند، هیچچیز نه متحول میشود و نه معدوم، فقط اختلاط و افتراق چیزهایی است که وجود دارند. و به این طریق است که از تولد بهعنوان یک اختلاط و از مرگ بهعنوان افتراق حرف میزنند. خیلی خوب، قبول، ولی این «چیزها» چهاند؟ چرا میآمیزند و چرا جدا میشوند؟ چگونه، کی، و چرا خلق شدهاند؟ به وسیلهی کی؟ به عقیدهی من فقط یک موضوع قابل تأمل وجود دارد: خلقت. و کمی بعد: «هیچکس نمیتواند انکار کند که راههایی که به الوهیت میرسند تاریکاند.» و در صفحهای دیگر: «این یک شانسی است برای مردم بقیّهی دنیا که یونانیها از همدیگر خیلی بیشتر از ما، ما خارجیها، تنفر دارند. یک مثال نمونه: وقتی نمایشنامهنویس مشهور قدیم، آشیل، جایزهای را در رقابت با سوفوکلِ مشهورِ حالا، نبُرد، آنقدر خشمناک و عصبانی شد که آتن را به قصد سیسیل ترک کرد و در آنجا به شکل عبرتانگیزی مُرد: عقابی که در جستوجوی سطح شقّ و خشکی بود تا پشت لاکپشتی را که در میان پنجههایش گرفته بود بر روی آن بشکند، کلّهی طاس مؤلّف Perses را بهجای یک صخره گرفت. و لاکپشت را با نشانهگیری دقیق و مقدّری روی آن ول کرد…» و در جای دیگر از زبان راوی میخوانیم: «در تمام یونان وقتی سالخوردهها همدیگر را اوّلینبار ملاقات میکنند، سؤالی که از هم میکنند: ـ راستی وقتی خشایار به ماراتون رسید شما کجا بودید و چه میکردید؟ و بعد دروغهایی به هم صمیمانه مبادله میکنند…».
«جنگ و صلح» قرن پنجم قبل از میلاد؟ باشد، امروز جرأت میخواهد رمانی ششصد صفحهای، با قطع بزرگ، نوشت و موفق شد. رمان «خلقت» بهعنوان یک رمان تاریخی طوری در زنجیرهی حوادث و اتفاقات تاریخ تمدن ما پیش میرود که خواننده بهزحمت میتواند کتاب را ببندد، چه منِ ایرانی که خود را در حضور حادثه سهیم میداند، چه خوانندهای که، بیهیچگونه حساسیتی به تاریخ، از فکر و فلسفهی مؤلّف تغذیه میکند. آن هم با چه تیتری: «خلقت» که اگر تماشاگر پشت ویترین کتابفروشی را رَم ندهد کنجکاوش هم نمیکند. با اینکه گور ویدالِ نویسندهی «ناگهان تابستان گذشته»، از اینجور عنوانهای ویترینی نباید کم در آستین داشته باشد.
من، یداله رؤیایی، معمولاً هیچوقت به کسی توصیه نمیکنم که رمان بخواند، به رودهدرازی میماند، راه رسیدن را دور میکند. آن روزها از خستگی نمیدانستم چهکار کنم، از پاریس فرار کرده بودم، و در مزارع نورماندی، میان گاو و علف حواسم را پرت میکردم، پرت میشدم، و همهچیز هم برایم پرت بود، حتّی شعر، و «خلقت» یادم هست، آن قدر مرا از حضور اطرافم پرت کرده بود که میان علفها شلنگ میانداختم. از گلها بدم میآمد و به گاوها سلام میکردم.
*خلقت Création، اثرِ گور ویدال، نویسندهی آمریکایی. ترجمهی فرانسهی آن بریس ماتیوسان، ۵۳۰ صفحه، قطع بزرگ، انتشارات Grasset، پاریس.