در هزارتو گم نمی‌شوی

مردم عادی از قدیم فکر می‌کردند ما نویسنده‌ها از نظر اخلاقی هیولا بودیم، اما همیشه هم این‌جوری نبود. اول دنیا از ما ترسید، اما کم‌کم عادت کردند که ما همین هستیم که هستیم؛ عنق و بی‌خیال و بعد چنان در طبقات اجتماعی بالا رفتیم که دیگر مردم عادی ما را به چشم فوق‌بشر دیدند.

غروب روزهای آخر پاییز، فریدریش دورنمات

***

«هزارتو» انگار از دل همین گفته درآمده، فردریش دورنمات زندگی‌اش را روی صفحه ریخته و از همه‌ی آنچه او و دنیای داستان‌هایش را ساخته نوشته، از تجربه‌هایی که هیچ‌کدام فوق‌بشری نیستند، اما کیفیتی دارند که می‌توانند بارقه‌هایی از فوق‌بشری بودن را هم، حتی در تجربه‌های کودکی در روستایی تک‌افتاده نزدیک برن، متفاوت کنند. آنچه او از روزهای دور زندگی در دهکده‌ی کوچک محل تولدش روایت می‌کند تصویری است از کودکی مشتاق و سیری‌ناپذیر برای آموختن و دیدن، کودکی که چشم به ستاره‌های آسمان دوخته و از گاری شیرفروش آویزان می‌شود و سویه‌ی دیگری از زندگی را در آن روستا می‌بیند، چیزی که هیچ‌کس جز او نمی‌بیند. شاید برای همین هم هست که روزگار کودکی با چنین کیفیتی در ذهنش حک شده.

دورنمات خداوندگار تجربه کردن است، با نمایشنامه‌هایش یکی از سرآمدان تئاتر جهان شد، اما پنج رمان هم نوشت که او را به ستاره‌ای در دنیای ادبیات و البته پلیسی‌نویسی بدل کرد. نوشتن این رمان‌ها برایش دلیل خاصی نداشت، دست‌تنگی و بی‌پولی سبب شد برای ناشری که پیش‌پیش حاضر بود حق‌التحریر بپردازد وعده‌ی نوشتن رمان پلیسی بدهد، وقتی بعد از مدت‌ها با جیب پرپول به خانه آمد همسرش چنان متعجب شده بود که دورنمات می‌گوید: «مطمئن بود بانک زده‌ام و دزدی کرده‌ام، وگرنه خبری از پول برای نوشتن نبود.»

تجربه‌های دورنمات به همین‌ها خلاصه نمی‌شود؛ در «هزار تو» دری به‌سوی خاطراتش باز کرده، دری که می‌خواهد نشانمان بدهد او هیولا نیست، آدمی عادی است، اما جهان‌بینی‌ای دارد که با آن می‌تواند سراغ هر کاری برود و اتفاقاً نتیجه‌ی کار هم خوب از آب دربیاید. شیفته‌ی نجوم و فیزیک بود، فلسفه خوانده بود و نقاشی هم می‌کرد، همه‌ی اینها را همان جهان‌بینی‌اش به همدیگر مرتبط می‌کند. رمان‌های پلیسی‌اش هم شبیه کارهای هیچ‌  پلیسی‌نویس دیگری نبود. در همین «هزار تو» می‌گوید خودش هم می‌داند همه‌چیزش «دورنماتی» است. وقتی با ویلی وارلین، نقاش شهیر سوئیسی و رفیق دیرینش، دیدار کرد حسب اتفاق چشم وارلین به نقاشی‌های او افتاد، نقاشی‌هایی که نشانی از الهام و سرمشق از واقعیت و طبیعت نداشتند: «فاجعه، کار ۱۹۸۶، را به وارلین نشان دادم، نقاش بزرگ غفلت‌زده به تابلو خیره ماند، باور صحنه‌ی پیش‌رو دشوارش بود: بالای یک پرتگاه، بر سر پل دو قطار انباشته از مسافرـ هم در آن حال که هر یک صفیرکشان از دهانه‌ی یک تونل بیرون می‌تازند و در هوای باز رو به تباهی خود می‌شتابندـ با همه‌ی سرعت سینه‌به‌سینه‌ی هم می‌‌کوبند و در اعماق بر سر پل دیگری می‌افتند که از راهپیمایی اعتراضی کمونیست‌‌ها جای سوزن‌ انداختن ندارد و…» وارلین خاموش ماند و سرانجام نه خالی از نگرانی گفت: «آدم بالغ بهتر است از چنین طرح‌هایی پرهیز کند.»

در «هزارتو» اعتراف می‌کند از هجوم این تصویرها به ذهنش در امان نبوده و آن‌قدر گریبانش را می‌گرفته‌اند که درست وسط نوشتن مجبور می‌شده نمایشنامه‌ یا هر چیزی را که در دست دارد کناری بگذارد و همین‌طور مدام و مدام خطوط را تغییر بدهد. اما همیشه هم ناراضی بود، تابلو که روی دیوار می‌رفت، تازه چشمش به یک خطای عمده می‌افتاد و نتیجه‌ی کار باز ناراضی‌اش می‌کرد.

درباره‌ی نمایشنامه‌هایش هم همین وسواس را داشت. می‌نویسد: «در نمایشنامه، این فاصله گرفتن و باریک‌بینی از دور، تنها در تمرین‌های نهایی امکان‌پذیر است و تغییر هم بسیار دشوار. تو با ناامیدی یک دو خرده‌ریز را تصحیح می‌کنی، ولی خطاهای اساسی جبران‌شدنی نیستند. یک‌باره شستت خبردار می‌شود: آن عیب‌های عمده اغلب نتیجه‌ی حماقت در تخمین رابطه است. می‌بینی موقع نوشتن از دید تماشاگر چیزی را بدیهی گرفته‌ای که برای تماشاگر نبایدش بدیهی می‌گرفتی.» نتیجه‌ی این‌همه وسواس است که نمایشنامه‌ات می‌شود «ملاقات با بانوی سالخورده» یا «پنچری».

دورنمات زندگینامه‌اش را در دو لایه نوشته است یکی برای آنکه دورنمات پلیسی‌نویس را دوست دارد و یکی برای آنکه دورنمات نمایشنامه‌نویس و فیلسوف را ستایش می‌کند، اولی بی‌اینکه خط‌‌وربط آنچه برای مخاطب دوم نوشته شده آزارش بدهد این یادداشت‌های دلنشین درباره‌ی کودکی و دنیای درونی و همه‌ی آنچه محبوب دورنمات است، می‌خواند و لذت می‌برد و دومی شرح اندیشه‌های او را از گذر بررسی اسطوره‌ی یونانی مینوتور برمی‌گیرد. هوشمندانه از خاطره‌نویسی اجتناب کرده و به جای آن خودش را به خواننده‌اش از دل اندیشه‌ها و نگاهش به دنیای پس از جنگ جهانی اول شناسانده. صراحتاً در ابتدای کتابش می‌گوید: «هر اندازه پیرتر می‌شویم، میل حسابرسی در دلمان عاجل‌تر می‌شود، مرگ نزدیک می‌خزد و زندگی زوال می‌گیرد، با زوال زندگی، بیشتر سعی می‌کنیم به تصویرش بکشیم و در سعی آنکه به تصویرش بکشیم، تحریفش می‌کنیم. چنین، آن حسابرسی‌های تحریف‌شده‌ای که به زندگی‌نامه شهرت دارند پدید می‌آیند که به گواهی ادبیات جهان گاه روایت‌های معرکه‌ای می‌شوند که متأسفانه اغلب زیادی جدی‌شان می‌گیریم. اما من بازپرداختی ویژه‌تر را از زندگی خود به یک دلیل دیگر هم زائد می‌دانم. در قیاس با سرنوشت میلیون‌ها میلیون انسانی که هم روزگار من هستند، یا که پس از من همچنان خواهند بود، زندگی خود را چنان پرامتیاز می‌بینم که شرمم می‌آید به آن ظرافت ادبی هم ببخشم، و اگر بااین‌حال به ‌خودم می‌پردازم، آنچه می‌نویسم حدیث زندگی‌ام نیست، بلکه داستان مضامین و موضوعاتی است که دستمایه‌ی آثار خود قرار داده‌ام. زیرا اندیشه‌‌ی من، به حکم آنکه نویسنده‌ام، در موضوعات آثارم است که تجلی می‌یابد؛ اگرچه این اندیشه طبیعی است که در این موضوع خلاصه نمی‌شود.»

خودش هم برای خواننده‌اش نوشته که ماجرای «هزارتو» در همین‌ها خلاصه نمی‌شود: همه‌چیز را روی صفحه می‌ریزد، از دیابتش تا رنگ پیشابش تا نگاه باغبانی که سبب شد او به شناخت دوباره‌ی خودش برسد و یادداشتی درباره‌ی وارلین رفیق نقاشش؛ دست‌آخر هم «پنجاه و پنج گفتار در باب هنر و واقعیت». آن آخرها اشاره می‌کند به نقاشی‌ای که نگاه او را به منظومه‌ی مینوتور نشان می‌دهد؛ لحظه‌ای جادویی است: حالا حتی برای آن خواننده‌ی اولی، که تنها رمان‌های دورنمات را خوانده و چندان کاری با اندیشه‌های او نداشته، همه‌چیز در هزارتویی از ترس‌های بشری و ذات هستی روشن می‌شود و اسطوره‌ای که او از آن سخن می‌گوید پیش چشمش جان می‌گیرد، هرچند خودش جایی از کتاب می‌گوید: «… برای زندگی‌نامه‌ی من راهی جز این نیست که از سیاهه‌برداری‌ رایج الگو بگیرم و براساس توالی هر واقعه به بازخوانی آن بپردازم. چنین، این مجموعه دفتر خاطرات مردی خنزرپنزری است، کهنه‌فروش کتابچه‌هایی دست‌چندم، و پر از لک خون.»

Hezartoo

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

منِ گذشته: امضا و لبخند

مطلب بعدی

سیزدهی که نحس نبود

0 0تومان