هزارتوی سرمایه

دورنمات در کتاب «هزارتو» دو بار گرایش خود را به بازخوانی داستان‌های کهن بیان می‌کند، یکی هنگامی که از اسطوره‌ی ادیپ در پس نمایشنامه‌ی «فیزیکدان‌ها» پرده برمی‌دارد و دیگری هم در منظومه‌ی «مینوتور». اما گرایش او به بازآفرینی داستان‌های کهن به همین‌ها ختم نمی‌شود، بلکه گستره‌ی اقتباس‌های او از آثار نمایشنامه‌نویسان کلاسیک از گوته («فاوست»)، شکسپیر («شاه جان»، «تیتوس آندرانیکوس»، و «رومئو و ژولیت») آغاز و تا استریندبرگ («بازی استریندبرگ») و بوخنر («ویتسک») می‌رسد.

در این اقتباس‌ها هر بار تجربه و تکنیک جدیدی را می‌آزماید، گاهی انگیزه‌های قهرمانان را عوض می‌کند، گاه ساختار روایی را فشرده‌تر می‌کند، در مواردی زمان رخداد وقایع را تغییر می‌دهد، و گاهی مکان وقوع نمایش را جابه‌جا می‌کند. مثلاً می‌توان مورد آخر را در نمایشنامه‌ی «بازی استریندبرگ» به‌دقت پی‌ گرفت، اینکه چگونه دورنمات زندگی زناشویی زوجی را از داخل خانه به درون رینگ بوکس می‌برد و در دوازده دور، جدال بی‌امان و وحشیانه‌ی آنها را نشان می‌دهدـ درست همان چیزی را که استریندبرگ به زیرمتن نمایش برده بود، عریان بر صحنه نمایش می‌دهد و به خونسردی یک گزارشگر ورزشی روایت می‌کند.

اما بدیع‌ترین تجربه‌ی او در اقتباسی است که از «رومئو و ژولیت» کرده. در این اقتباس، دورنمات نه در دیالوگ‌ها دست می‌برد، نه زمان و مکان را تغییر می‌دهد، و نه در سبک روایی دخالت می‌کند بلکه به‌سادگی، با افزودن صحنه‌ای کوتاه به ابتدای نمایشنامه‌ی شکسپیر، معنای کل نمایش را متحول می‌کند. در این صحنه‌ی کوتاه، دورنمات شهر ورونا را، درست مانند تمام شهرهای ایتالیا در دوران رنسانس، شهری آکنده از بانک‌ها و تاجران نشان می‌دهد. دو خاندان مونتاگیو و کاپولت‌ نیز دو بانک بزرگ این شهر را اداره می‌کنند. این دو خاندان بانکدار به لحاظ مالی در رقابت هستند و برسر سود بیشتر با همدیگر می‌جنگند. پس اگر نفرتی میان این دو خاندان است دلیلی جز مسائل اقتصادی ندارد. از نظر آنان عشق میان رومئو و ژولیت می‌تواند خطرناک باشد زیرا موجب ادغام بانک‌ها و درآمیختن سرمایه‌‌های نابرابر می‌شود و به‌این‌ترتیب، اختلاف سرمایه، به‌سان موتور محرکه‌ی جامعه، از بین می‌رود. در این میان بانک سومی هم هست متعلق به شاهزاده. او نیز از ادغام دو بانک دیگر می‌هراسد چون گمان می‌کند اگر این دو خاندان از گذر وصلت رومئو و ژولیت با هم متحد شوند تبدیل به قدرت مالی بزرگی می‌شوند و به‌راحتی می‌توانند بانک مرکزی دولت (متعلق به شاهزاده) را کنار بزنند و قدرت را در دست گیرند.

شاهزاده که مترصد است به هر نحوی جلو این وصلت را بگیرد به کلیسای مخروبه‌ی شهر می‌رود. در اتاقک اعتراف‌گیری می‌نشیند و خطاب به برادر لورنزو می‌گوید: «از فکر شومی که در ذهنم می‌گذرد هراسانم.» لورنزو می‌پرسد: «چه هراسی عالیجناب؟» شاهزاده جواب می‌دهد: «کشتن رمئو و ژولیت.» شاهزاده دلایل خود را برای برادر لورنزو مبهوت فاش می‌کند. هر دو در سکوتی مرگبار به هم می‌نگرند. شاهزاده بالاخره می‌گوید: «اما نگران نباش، من مسیحی‌تر از آن هستم که این دو جوان عاشق و معصوم را بکشم. من به اخلاق مسیحی ایمان دارم.» لورنزو اندکی آرام می‌گیرد. در سکوت مطلقی که میانشان حکمفرما شده، صدای فروافتادن چکه‌های آب از سقف نمور کلیسا را می‌شنویم. شاهزاده می‌پرسد: «چرا کمی به کلیسای خود نمی‌رسی؟ چرا تعمیرش نمی‌کنی و برایش ناقوسی تازه نمی‌خری؟» لورنزو از بی‌پولی کلیسا می‌گوید و از بی‌تفاوتی مردم ثروتمند به کلیسای شهرشان می‌نالد. شاهزاده مکثی می‌کند. عاقبت به در چشم‌های لورنزو خیره می‌شود و نجوا می‌کند که «برای من ساختن کلیسایی جدید با ناقوسی خوش‌طنین بسیار راحت است اما فقط زمانی می‌توانم چنین پولی را به تو بدهم که تو نیز روحم را از نگرانی‌ها آسوده سازی. این فرصتی است که در سراسر عمر فقط یک بار به سراغت می‌آید، اگر بتوانی بی‌آنکه دست‌هایم را به خون رومئو و ژولیت آلوده کنی، آنها را از میان برداری و مانع اتحاد مونتاگیوها و کاپولت‌ها شوی، بزرگ‌ترین کلیسای رنسانس را برایت برپا می‌کنم؛ کلیسایی که طنین ناقوس‌هایش همه‌ی مؤمنان را کرور کرور به‌سوی کلیسای جامعت روانه کند. مطمئن باش ثواب چنین کاری آن‌قدر زیاد خواهد بود که پدر مقدس از کشتن دو جوان هوسباز به دستان تو خواهد گذشت». برادر لورنزو بر خود می‌لرزد اما وقتی به هیبت کلیسای جدید، به انبوه مؤمنان و به رواج دین در ورونا می‌اندیشد، عاقبت خود را راضی می‌کند به درخواست شاهزاده پاسخ مثبت دهد. مرگ دو نفر در برابر رستگاری هزاران نفر چه ارزشی دارد؟ باقی نمایشنامه همان است که شکسپیر نوشته، اما با پس‌زمینه‌ای که دورنمات به آن افزوده دیگر دادن سم به ژولیت از روی دلسوزی نیست، راهب لورنس اتفاقاً دیر نمی‌رسد و همه چیز بر اثر توطئه‌ای سیاسی‌مذهبی شکل می‌گیرد. و در پایان، بر فراز جسد رومئو و ژولیت، شاهزاده با دستانی پاک می‌ایستد و با اخلاق‌گرایی پاک و مسیحی‌اش خطابه می‌خواند.

دورنمات در اقتباس خود سبعیت منطق سرمایه را نشان می‌دهد و از این رهگذر به کشور خود سوئیس طعنه می‌زند، کشوری که در جنگ دوم جهانی خود را کنار کشید تا از کشته شدن دیگران ثروت بیندوزد و فراتر از این، خود را به‌لحاظ اخلاقی هم پاک و منزه نگه دارد. فردریش دورنمات که قبلاً اعلام کرده بود کمدی تنها فرم شایسته‌ی روزگار ماست، اینک در آخرین اقتباس خود، یکی از شاخص‌ترین تراژدی‌های تاریخ تئاتر را به کمدی فارس بدل می‌کند. در این کمدی سیاه همه چیز بر مدار پول و منطقِ سرمایه می‌چرخد: مرکوشیو و تیبالت کشته می‌شوند چون حساب‌های پس‌انداز باید انبوه‌تر شوند، رومئو باید از بالکن خانه‌ی ژولیت بالا برود تا نرخ‌های سپرده پایین بیایند، قاطر راهب لارنس باید دیر برسد تا سود‌های روزشمار زودتر واریز شوند. برادر لورنزو به فراست دریافته بود که کتاب مقدس این روزگار همان دفترچه‌ی حساب بانکی است.

دورنمات، هم در «ملاقات بانوی سالخورده» و هم در آخرین اثرش «میداس»، به سراغ تأثیر پول بر خوی آدمی رفت. در اولی نشان داد پول چگونه می‌تواند عدالت را بخرد و در دومی این را نشان داد که پول چگونه می‌تواند حتی صاحبان خود را سرنگون کند. اما در اقتباس او از «رومئو و ژولیت» طعنه‌ی گزنده‌تری نهفته است: پول فقط تعیین‌کننده‌ی عشق آدمیان به یکدیگر نیست؛ پول رابطه‌ی انسان و آسمان را هم متأثر از خودش می‌کند.

از فردریش دورنمات، سه رمان به‌ترجمه‌ی محمود حسینی‌زاد به فارسی منتشر شده: «قول»، «قاضی و جلادش»، و «سوءظن». چند نمایشنامه‌ی او را هم حمید سمندریان به فارسی برگردانده، از جمله‌شان «ملاقات بانوی سالخورده»، «پنچری»، «ازدواج آقای می‌سی‌سی‌پی»، و «رمولوس کبیر».

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

امپراتور برهنه است

مطلب بعدی

وقتی گرافیتی از خیابان به گالری می‌رود

0 0تومان