/

از فرنگ آمده‌ام و بدبختم

۱. در ۱۲۷۷ هجری شمسی، به آن هنگام که دو سال از تیر خوردن ناصرالدین‌شاه گذشته بود و پیرپسرش، مظفرالدین شاه، خیال ایران‌گردانی داشت، در خانواده‌ی پرنفوذ مقدم، پسری چشم به جهان گشود که نام حسن را برای او انتخاب کردند. این نام‌گذاری اشاره به احترام احتسام‌الملک، پدر این کودک، به عموی خود، محمدحسن‌خان اعتمادالسلطنه، داشت. عموی احتسام‌الملک از جمله مردان نزدیک به ناصرالدین‌شاه بود که تسلطش به زبان فرانسه باعث شده بود که روزنامه‌خوانی و نقل اخبار و تفسیر وقایع اروپا برای شاه یکی از کارهای او باشد. گفته می‌شود شاه در دوره‌ای خیال صدراعظم کردن اعتمادالسلطنه را داشته و حسادت اطرافیان باعث می‌شود با توطئه‌ی قهوه‌ی قجری به قتل برسد. اما نفوذ اعتماد‌السلطنه راه را برای حضور خانواده‌اش در دربار قاجار باز کرده بود. هم او بود که لقب احتسام‌الملک را برای برادرزاده‌اش از دربار گرفت. همین نفوذ درباری باعث شد که حسن مقدم از معدود کودکان این سرزمین باشد که در آن سال‌ها امکان مدرسه رفتن پیدا کند؛ آن هم به گونه‌ای که در یازده‌سالگی آموختن زبان آلمانی را در مدرسه‌ی آلمانی‌ها در تهران آغاز کند. کمی بعد احتسام‌الملک در مقام وزیر مختار ایران عازم سوئیس شد و حسن را نیز برای ادامه‌ی تحصیل با خود برد. این گونه، حسن مقدم یازده سال در سوئیس درس خواند. تحصیلات دانشگاهی‌اش را در رشته‌ی علوم اجتماعی در همان سوئیس گذراند. زبان فرانسه آموخت، آن گونه که به فرانسه می‌نوشت و در نشریات منتشر می‌کرد.
۲. روزگار قاجار برای ایرانیان روزگاری پر از شکست بود. شکست از روس‌ها در دوران فتحعلی‌شاه دو قرارداد ترکمنچای (۱۲۰۶ هجری-
۱۸۲۸ میلادی) و گلستان (۱۱۹۲ هجری ـ ۱۸۱۳میلادی) را در پی داشت. انگلستان نیز در دوران ناصرالدین‌شاه در قرارداد پاریس (۱۲۳۶ هجری- میلادی ۱۸۵۷) ایده‌ی خود مبنی بر جدایی هرات از ایران را به کرسی نشاند. در آن سال‌ها که جهان غرب روزگاری جدید آغاز کرده بود، ایرانِ کهن کهنه نشان می‌داد. به این بخش از گزارش ماساجی اینووه، مسافر و کارشناس وزارت امور خارجه‌ی ژاپن، از اوضاع ایران در دوران مظفرالدین‌شاه (۱۹۰۲) توجه کنید: «چون شاه در شهر نبود، بیرون و درون کاخ سلطنتی ساکت بود و شمار اندکی از مردم و فرّاشان در اینجا دیده می‌شدند. این کاخ جلوه و جلال سلطنتی را از دست داده است و به دیدن آن احساس خودم را از پریشانی اوضاع و حالت رو به انقراض این مملکت چنین بیان کردم: شکوفایی عهد قدیم در خواب و ناهشیاری از دست می‌رود/ اقتدار مملکت رو به نیستی است/ اما دربار سلطنتی هنوز رنگی از رونق و آرامش دارد/ قراولان شاهی نزدیک کاخ طلایی در خواب نیمروزی‌اند.» آن روزها حسن مقدم هفت‌ساله بود ،مشغول آموختنِ نوشتن و خواندن.
۳. این روزگار پُرماتم و شکست، علاوه بر روشنفکران، بسیاری از درباریان را به فکر اصلاح امور انداخت، از جمله عباس‌میرزا ولیعهد فتحعلی‌شاه و فرمانده جنگ‌های ایران و روسیه که برای عقب نماندن ایران از قائله‌ی روزگار به فکر اعزام دانشجو به غرب افتاد. او ابتدا در ۱۲۳۳ هجری شمسی از سفیر وقت انگلستان در ایران خواست که به هنگام بازگشتش به انگلستان دو تن از جوانان ایرانی را نیز با خود ببرد تا «هم برای خود و هم برای کشورشان چیزی مفید بیاموزند». چندی بعد پنج دانشجوی دیگر هم به لندن فرستاده شدند که یکی درس توپخانه خواند، یکی شیمی را دنبال کرد، یکی مهندس شد و دیگری اسلحه‌سازی خواند و تنها یکی در رشته‌های علوم انسانی به تحصیل پرداخت و زبان‌های خارجی را فراگرفت. وقایع‌نگارِ دربار عباس‌میرزا در کتاب «مآثر سلطانی» نوشته است: «استادانی که از ایران به لندن فرستاده شدند، اینک پس از پنج سال به کشور بازگشته‌اند و مشغول ساختنِ اسلحه و دیگر ادوات جنگی هستند، بسیار بهتر از آنها که در انگلستان ساخته می‌شوند.» اما تاریخ نشان می‌دهد که وقایع‌نگار خیال خام کرده بود و این سفرها تنها می‌توانست به رویارویی ایران با دستاوردهای جهان مدرن بینجامد و نه مدرن شدن ایران. اما این گونه پای ایرانی‌ها، و خاصه درباری‌زاده‌ها و اشراف، برای تحصیل به جهان غرب باز شد. حسن مقدم یکی از درباری‌زادگان بود و از آنها نبود؛ چراکه او دربار را متهم ردیف اول عقب‌ماندگی ایران می‌دانست. محسن مقدم، برادر حسن مقدم، روایت کرده است که به هنگام اقامتشان در پانسیونی در برن سوئیس روزی برادرش به او گفته «می‌دانی این خانمی که مدیر پانسیون ماست پسری دارد که دادستان شهر لوزان است؟ […] ببین مادر دادستان شهر لوزان به چه حجم کار و زحمت این پانسیون را اداره می‌کند تا هم یک کار اجتماعی مفید انجام داده باشد و هم اینکه کسب درآمد کند. اما در کشور ما اگر پسری چنین شغل و و مقامی داشته باشد نه‌تنها کار کردن مادرش را عار می‌داند، بلکه از محل رشوه و درآمدهای نامشروعِ شغلی که دارد صاحب چنان ثروت و مکنتی می‌شود که عده‌ای کلفت و نوکر و درشکه‌چی را استخدام کرده و صبح تا شب در خدمت خود می‌گیرد. در کشور ما، اطرافیان صاحب یک چنین شغلی کارشان خوردن و خوابیدن است».
۴. حسن مقدم به ایران بازمی‌گردد اما پدر نگران حضور چنین فرزندی با اندیشه‌های اصلاح‌طلبانه در جامعه‌ی ایرانی است. مقدم در دفتر خاطرات خود نوشته است: «در مدت اقامتم در ایران، اوضاع را خراب‌تر از آن دیدم که قبلاً تصورش را داشتم، پدرم از حضور من در ایران نگران بود. می‌گفت که برای کارهای اجتماعی خیلی جوان هستم و تجربه ندارم، بهتر است مدتی در کنار خان‌ملک ساسانی، [پسرعمه‌ی حسن مقدم و کاردار ایران در عثمانی]، که او نیز افکار اصلاح‌طلبانه دارد، کار کنم و وقتی صاحب تجربه شدم برای خدمت به مردم وطنم به ایران بازگردم.» به این ترتیب در ۲۴ سپتامبر ۱۹۱۹، حسن مقدم از ایران خارج و به امپراطوری عثمانی عازم شد که در آن زمان به‌نوعی محل تجمع روشنفکران معترض و فراری ایرانی محسوب می‌شد. به وقت عزیمت او ۴۶ روز از امضای قرارداد ۱۹۱۹ میان وثوق‌الدوله، نخست‌وزیر وقت ایران، و دولت انگلستان گذشته بود. انگلیسی‌ها برای انعقاد این قرارداد، که آنها را بر اوضاع داخلی ایران مسلط می‌کرد، چهارصد هزار تومان به نخست‌وزیر و دو وزیر دولت رشوه داده بودند. این گونه فساد سراسر ایران کهنه را فراگرفته بود.
۵. حسن مقدم در استانبول با ابوالقاسم لاهوتی، شاعر و نظامی شورشیِ کُرد، آشنا می‌شود. آنها تصمیم به انتشار مجله‌ای دوزبانه به نام «پارس» می‌گیرند. در شناسنامه‌ی مجله، نام لاهوتی در مقام صاحب امتیاز و مدیر و علی نوروز (حسن مقدم) در مقام سردبیر بخش فرانسه‌ی مجله آمده است. مقدم، که عمده نوشته‌های مطبوعاتی خود را به نام علی نوروز منتشر می‌کرد، در مجله‌ی پارس به زبان فرانسه می‌نوشت. در همان دوران، فردی به سفارت ایران می‌آید و خود را سفیر جدید ایران در عثمانی معرفی می‌کند؛ بی‌آنکه حکم یا معرفی‌نامه‌ای به همراه داشته باشد. خان‌ملک ساسانی و حسن مقدم او را از سفارتخانه بیرون می‌کنند؛ درحالی‌که این فرد به واقع سفیر جدید ایران در ترکیه بوده است. همین موجب می‌شود که مقدم به تهران احضار شود. اما او برای حضور در ایران با لاهوتی همراه می‌شود که همچنان خیال درگیری نظامی با حکومت مرکزی را دارد. لاهوتی همراه با جمعی از افسران ژاندارم و ملّیون تبریز خیال تصرف تبریز را داشتند و در ابتدا پیروزی‌هایی هم نصیبشان شد اما از اینجا راه لاهوتی و مقدم از هم جدا می‌شود و به‌گفته‌ی برادر حسن مقدم او تا پایان در کنار لاهوتی نمی‌ماند. لاهوتی نیز بعد از شکست به شوروی می‌گریزد. مقدم نمی‌توانست وابستگی لاهوتی به حزب کمونیست شوروی را بپذیرد. او در یادداشت‌های خود نوشته است: «اصلاح‌طلبان نظامی به این دلیل که به قدرت ناشی از سرکوب فکر می‌کنند دچار اشتباه می‌شوند و شکست می‌خورند. با حرکت نظامی و شورش و تغییر حکومت نمی‌توان مردمی را که چنین بی‌سواد و گرفتار در جهل و خرافه و از قافله‌ی تمدن عقب افتاده‌اند به جایی رساند. نقش من در وقایع تبریز خیلی مهم نبود، اما به نظرم رسید که نمی‌توانم در کنار لاهوتی بمانم. او در خطی افتاده که موافق میل من نیست.»
۶. مقدم بار دیگر به تهران بازمی‌گردد. این بار توجهش به فرهنگ مردم جذب شده است. موقعیت اجتماعی زن ایرانی به یکی از دغدغه‌هایش تبدیل می‌شود. شروع به دقت در فرهنگ عمومی مردم می‌کند. در ۱۳۰۰ به همراه تعدادی از همفکرانش همچون دکتر علی‌اکبر سیاسی، مشفق کاظمی (نویسنده‌ی «تهران مخوف»)، و دکتر محمود افشار انجمنی به نام «ایران جوان» تأسیس می‌کنند. آنها در مرامنامه‌ی این انجمن به الغای کاپیتولاسیون و تمامیِ امتیازات قضایی و حقوقی، که برای اتباع خارجی در ایران موجود است، اشاره می‌کنند. خواهان احداث راه‌آهن در قسمت‌های مختلف ایران می‌شوند. تحدید کشت تریاک و جلوگیری از استعمال افیون، تأسیس موزه‌ها و کتابخانه‌ها و قرائتخانه و تئاتر از دیگر بندهای مرامنامه‌ی این انجمن است. حسن مقدم درباره‌ی این انجمن در یادداشت‌های روزانه‌اش نوشته است: «هدف کلی انجمن این است که عده‌ای از دوستان و همفکران دور هم جمع شوند و از محیط خراب اطراف خودشان راحت باشند تا بتوانند دست به کار مشترک فرهنگی بزنند. ما در اطراف خود خرابی بسیار می‌بینیم. مملکت در دست گروهی از افراد نالایق و بی‌سواد و وطن‌فروش و سودجو و شهوت‌ران قرار گرفته و می‌سوزد. اکثریت ملت در فقر و بدبختی و بی‌سوادی به سر می‌برند. اعضاء انجمن در تهران مشاغلی تقریباً دولتی دارند و صاحب امکاناتی هستند. […] همه سعی می‌کنیم که امکانات خود را روی هم بگذاریم و کاری کنیم. در حال حاضر ما برای اینکه پولی جمع کنیم فقط یک سالن داریم ـ سالن گراند هتل ـ در این سالن نمایش‌هایی ترتیب می‌دهیم که پر از تماشاچی می‌شود.»
۷. در راستای فعالیت‌های انجمن ایران جوان، حسن مقدم نمایشنامه‌ی «جعفرخان از فرنگ آمده» را می‌نویسد. نمایش در فروردین ۱۳۰۱ در سالن گراند هتل اجرا می‌شود. در همان سال نمایشنامه به صورت مکتوب نیز منتشر شد. نمایشنامه‌ی منتشرشده به مادام وارطوطریان تقدیم شده است؛ در آن سال‌ها که حضور زنان روی صحنه با محدودیت‌های زیادی همراه بود، او حاضر به ایفای نقش مادر در این نمایشنامه شده بود و از همین رو مقدم نسخه‌ی چاپی نمایشنامه را به او تقدیم کرد. در تأثیر این نمایشنامه همین بس که عنوان آن در فرهنگ عامه تبدیل به یک ضرب‌المثل می‌شود. جعفرخان می‌شود نمادی از روشنفکرانی که به غرب رفته‌اند، ظاهر غرب را با خود بار کرده‌اند و به ایران آورده‌اند. با اجرای «جعفرخان از فرنگ آمده» نام حسن مقدم بر سر زبان‌ها می‌افتد و نقل محفل‌ها می‌شود. احتسام‌الملک که بار دیگر نگران فعالیت‌های پسرش شده به دنبال یافتن راهی است که فرزندش بار دیگر از ایران خارج شود و این بار شغلی برای او در سفارت ایران در قاهره فراهم می‌کند. گفته می‌شود در دوران اوج فعالیت‌های مقدم در انجمن ایران جوان، که باعث بر سر زبان افتادن نامش شده بود، میان او و دکتر محمد مصدق (که در آن زمان عهده‌دار وزارت مالیه بود) دیداری اتفاق می‌افتد و مصدق افکار جوان تحصیل‌کرده درباره‌ی اصلاح امور ایران را می‌ستاید. از این گفته‌ها که بگذریم حسن مقدم در زمان حضور در قاهره، در سمت نایب سوم سفارت ایران، نشان درجه سوم شیر و خورشید را دریافت می‌کند. در این زمان مصدق در کابینه‌ی مشیرالدوله عهده‌دار وزارت امور خارجه بود. در حکم حسن مقدم آمده است: «ما سلطان احمدشاه قاجار. شاهنشاه کل ممالک ایران. نظر به پاس خدمت و مراتب لیاقت که از میرزا حسن‌خان مقدم، نایب سوم سفارت قاهره، معروض افتاده و به تصویب جناب اشرف‌میرزا حسن‌خان مشیرالدوله رئیس‌الوزراء و جناب مصدق‌السلطنه وزیر امور خارجه، مشارالیه را به اعطای نشان شیر و خورشید از درجه‌ی سوم قرین افتخار فرمودیم. به تاریخ ۱۸ برج سنبله، ۱۳۰۲.» بعدتر زمانی که رضاخان عهده‌دار رئیس‌الوزرایی می‌شود احمدشاه دیگر امکانی برای ماندن در ایران نمی‌بیند و تصمیم می‌گیرد به سومین سفر اروپایی خود برود که سفری بی‌بازگشت است. زمانی که احمدشاه در فرانسه به سر می‌برد، پدر حسن مقدم که از همراهان و معتمدان شاه محسوب می‌شود اصرار به دیدار حسن مقدم با شاه می‌کند. مقدم شرح این دیدار را در دفتر یادداشت‌های خود ثبت کرده است: «بعد [شاه] گفت مقالات مرا خوانده و حتی گفت نمایش «جعفرخان از فرنگ آمده» را دیده که به نظرم اشتباه می‌کند. چون اگر به گراند هتل می‌آمد ما باید باخبر می‌شدیم، مگر اینکه ایشان طوری آمده باشند که شناخته نشوند! شاید کتاب را خوانده‌اند. کمی از نوشته‌های من تعریف کردند.» در جایی از این دیدار، شاه از مقدم
می‌پرسد: «چرا روشنفکران ایران به من که پادشاهی دموکرات هستم و به مجلس و مشروطیت اعتقاد دارم علاقه ندارند؟ عرض کردم: نمی‌دانم، در ایران روشنفکر به آن معنی که ما در اروپا می‌شناسیم کمتر دیده‌ام. اغلب یک مشت آدم سرخورده و زخمی هستند که از طرف دولت آزار دیده‌اند.» در جایی دیگر شاه می‌پرسد: «آیا شما که مردی ادیب و فاضل و از جوانان فهمیده‌ی کشور ما هستید فکر می‌کنید ما مرتکب اشتباهاتی شدیم؟» عرض کردم: «بعضی از مسائل جبر تاریخ است ولی تا مردمِ کشوری فرهنگ نداشته باشند، همه‌ی مردم باسواد نباشند و تفاوت بین سیاه و سفید را ندانند، ممکن است اشتباه کنند و وارد جریانی شوندکه از قبل به آن نیندیشیده بودند و تا اندیشه نباشد کاری درست پیش نمی‌رود.»
۸. بعد از این ملاقات، حسن مقدم به قاهره بازمی‌گردد. یک سال قبل از ورود مقدم به قاهره، مقبره‌ی توت‌عنخ‌آمون در مصر کشف شده بود و مقدم کنجکاو به دیدن این مقبره بود. مردم مصر اعتقاد داشتند این مقبره مکانی مقدس است و هرکس وارد این مقبره شود نفرین فراعنه طومار زندگی‌اش را درهم می‌پیچد. این حرف برای حسن مقدم، که خرافات را عامل عقب‌ماندگی می‌دانست، ارزشی نداشت و سرانجام روزی وارد مقبره شد و سه ساعت را در آنجا گذراند: «از مقبره که بیرون می‌آمدم احساس غرور می‌کردم، چون دچار حادثه‌ای نشده بودم. بسیاری از دوستان مصری از اینکه چنین تصمیم جسورانه‌ای گرفتم و به آن عمل کردم مرا شماتت کردند، ولی با ریشخند می‌گفتم که دیدید هیچ اتفاقی نیفتاد! اما داستان به این سادگی نبود، گویا سرنوشت برای من رقم دیگری زده بود.» دو روز بعد از دیدار از مقبره، مقدم تب می‌کند. معالجات بعدی نشان می‌دهد که او به بیماری سل دچار شده است. گفته می‌شود او در مقبره در معرض تنفس هوای مسموم قرار گرفته بوده و این باعث می‌شود بیماری سل ریوی وجود او را فرابگیرد. این زمانی است که در اوج دوران کاری خود قرار دارد. سلسله‌مقاله‌هایی با عنوان «نامه‌های ایرانی» را در مجله‌ی مرکور دوفرانس منتشر می‌کرد که در آنها درباره‌ی تاریخ و فرهنگ فولکلور ایران می‌نوشت. مجله‌ی ادبی «نوول لیترر» از او می‌خواهد درباره‌ی نفوذ ادبیات فرانسه در کشورهای شرقی بنویسد. مقدم در آن روزها نوشته است: «عموماً تنها هستم. از وقت استراحتم در خانه برای نوشتن استفاده می‌کنم. تمام تلاشم را به کار می‌برم تا سطح نوشته‌ها و مقالاتم چیزی از نویسندگان فرانسوی کم نداشته باشد. موقعیت خوبی پیدا کردم تا در جمع ادبای جهان صاحب نام و موقعیتی شوم.» در همین دوران است که او نگارش نمایشنامه‌ی «ایرانی‌بازی» را آغاز می‌کند؛ نمایشنامه‌ای که اشاره به ذهن پیشرو مقدم دارد. او در این آخرین نمایشنامه‌اش از ایرانِ در آستانه‌ی قرن بیست‌ویکم و سال ۱۳۸۰ می‌گوید. جعفرخان را از ۱۳۰۰ به ۱۳۸۰ می‌برد و ایرانی را تصور می‌کند که در بعضی امور تغییر چندانی نکرده است.
۹. هرچه حال جسمی او رو به وخامت می‌گذارد، میل و اشتیاق او به زندگی بیشتر می‌شود. در یادداشت‌هایش نوشته است: «نمی‌دانم چرا باز علاقمند به زندگی شده‌ام و برای آینده‌ی خود نقشه‌ها در سر دارم. کشورهای دیدنی زیادی است که ندیده‌ام، سازهای دلپذیر زیادی است که هنوز به آن گوش نکرده‌ام. انسان‌های زیادی وجود دارند که هنوز عاشقشان نشده‌ام. داستان‌ها و نمایشنامه‌های زیادی است که هنوز ننوشته‌ام، ملت دردمند و بدبختی دارم که هنوز کاری برای نجاتشان نکرده‌ام. نه، من جوان بدبختی هستم. بدبخت! بدبخت!» پزشکان به او توصیه می‌کنند برای ادامه‌ی درمان راهی اروپا شود تا در آسایشگاه لیزنِ سوئیس درمان خود را پی بگیرد. در این آسایشگاه سه داستان کوتاه به زبان فرانسوی می‌نویسد. در همین زمان ناشری فرانسوی از او دعوت می‌کند تا مقاله‌ای در کتاب مجموعه مقالاتی، که قرار بود به مناسبت کنگره‌ی شصتمین سالگرد تولد رومن رولان منتشر شود، ارائه دهد. این همان کتابی است که مقاله‌ی مقدم در کنار نوشتارهایی از فروید، آندره ژید، گاندی و تاگور قرار می‌گیرد. در این مقاله، مقدم رولان را «تبعه‌ی عالم» خطاب می‌کند که به کشور و قاره‌ی خاصی محدود نخواهد شد. در یادداشت‌هایش نوشته «می‌ترسم که بمیرم و این کتاب را نبینم» که چنین نیز شد. گفته می‌شود کتاب زمانی پشت ویترین کتابفروشی‌ها قرار گرفت که او آخرین روزهای زندگی‌اش را می‌گذراند و امکان به دست گرفتن این کتاب را پیدا نمی‌کند. او حد فاصل روزهای یازدهم تا نوزدهم نوامبر ۱۹۲۵ را در حالتی پُردرد و هذیان طی می‌کند. پزشکان کار او را تمام‌شده می‌دانستند اما بدن حسن مقدم در مقابل مرگ مقاومت می‌کرد. در این آخرین روزها ناگهان هوس غذاهای ایرانی می‌کند. در حالی که پسر مشغول مردن است پدر مشغول آشپزی می‌شود. آخرین خواسته‌ی او در آخرین روز قبل از مرگش نان سنگگ بوده است که امکان تهیه‌اش ممکن نبوده. بعد از این حسن مقدم می‌میرد درحالی‌که ۲۷ سال و هشت ماه بیشتر نداشت. روز بعد او را ، با انجام تشریفات مذهبی و رو به قبله، در گورستان لاره دفن می‌کنند.
۱۰. این نوشتار شرمنده است که چیزی بیش از آنچه تاکنون درباره‌ی حسن مقدم گفته شده نمی‌داند، درحالی‌که ندانسته‌های بسیاری باقی مانده است. گفته می‌شود حسن مقدم خاطرات پدرش را، که از بچگی در دربار قاجار بوده و در دوران طفولیت از غلام‌‌های محسوب می‌شده که اجازه‌ی ورود به اندرونی را داشته‌اند، مکتوب و تنظیم کرده است اما از سرنوشت این خاطرات اطلاعی در دست نیست. کتاب خاطرات محسن مقدم، برادر حسن مقدم که خود اولین ایرانی است که در رشته‌ی باستان‌شناسی تحصیل کرده، نقاش بوده و از شاگردان کمال‌الملک به حساب می‌آید، به زبان فرانسه نوشته شده و در اختیار ناشری فرانسوی قرار گرفته است اما ناشر فرانسوی با این توضیح، که با توجه به انقلاب ایران فعلاً کتاب‌های زیادی چاپ کرده و بازار اشباع شده، چاپ آن را به زمان دیگری موکول کرده است. اطلاعی از سرنوشت این کتاب نیز در دسترس نیست و بعید است این کتاب تا به امروز منتشر شده باشد. محسن مقدم نیز در ۱۳۶۵ در تهران درگذشت. حسن مقدم روزنویس‌های خود را به زبان فرانسه می‌نوشته است. این یادداشت‌ها در اختیار برادر او بوده که بخش‌هایی از آنها را برای اسماعیل جمشیدی، نویسنده‌ی کتاب ارزشمند «حسن مقدم و جعفرخان از فرنگ آمده»، می‌خوانده و ترجمه می‌کرده است. جمشیدی اشاره می‌کند که تنظیم فارسی این یادداشت‌ها را خودش بر اساس ترجمه‌های محسن مقدم انجام داده است. از همین رو این یادداشت‌ها که در این نوشتار نیز به آنها اشاره شد گاه نثری متفاوت با نامه‌های باقی‌مانده از حسن مقدم دارد. از سرنوشت این یادداشت‌ها و روزنویس‌ها هم، که منبع بسیار مهمی برای شناخت حسن مقدم و روزگارش به حساب می‌آید، اطلاعی در دست نیست. گفته می‌شود که مقدم از همان جوانی در روزنامه‌ها و نشریات خارجی می‌نوشته است. از جمله اشاره شده به یادداشت‌ها و مقالات او در «مرکور دو فرانس» و
«نوول ـ روو فرانسز» برای یافتن نوشته‌های او به زبان فرانسه در نشریات خارجی گویا هنوز جست‌وجویی جدی اتفاق نیفتاده است. گفته می‌شود او ملاقات‌هایی با فروید داشته که چیزی در این باره نمی‌دانیم. از شماره‌های نشریه‌ی «پارس»، که مقدم و لاهوتی آن را در استانبول منتشر کردند، تنها شماره‌ی چهارم آن در دسترس است که نوشته‌های مقدم در این شماره از مجله را مدیا کاشیگر برای «حسن مقدم و جعفرخان از فرنگ آمده» به فارسی برگردانده است. کاشیگر اعتقاد دارد که تسلط مقدم بر زبان فرانسه به حدی است که گویی او در اصل فرانسوی‌زبان بوده است. همین یافتن نوشته‌های فرانسوی حسن مقدم را مهم می‌کند. سه داستان کوتاهی که مقدم به زبان فرانسه در آخر عمر خود در آسایشگاه می‌نویسد هنوز به فارسی ترجمه نشده‌اند. این داستان‌ها در اختیار برادرش بوده است و خلاصه‌ای از آنها را برای اسماعیل جمشیدی تعریف کرده که در «حسن مقدم و جعفرخان از فرنگ آمده» نقل شده‌اند. بعید است انسان فرهیخته‌ای همچون محسن مقدم به نگهداری از این اسناد و نوشته‌ها فکر نکرده باشد؛ چراکه او زندگی خود را مدیون برادرش می‌دانسته است. گفته می‌شود حسن مقدم عضو انجمن ادبی «بل لتر» بوده است و در آنجا با بزرگانی همچون استراوینسکی و آندره ژید آشنا شده است اما در این باره چیزی بیش از آنچه گفته‌اند نمی‌دانیم. شاید هم حسن مقدم تهران قرن بیست‌و ‌یکم را در نمایشنامه‌ی «ایرانی بازی» چندان اشتباه تصور نکرده بود. می‌بینید؟ هنوز تنبلی و کاهلی بیداد می‌کند. ای کاش همتی به میان آید.
منابع:
حسن مقدم و جعفرخان از فرنگ آمده، اسماعیل جمشیدی، انتشارات زرین، ۱۳۷۳
زندگی و گزیده‌ی آثار حسن مقدم، به کوشش وحید ایوبی، کتابسرای نیک، ۱۳۸۵
ایران و مدرنیته، رامین جهانبگلو، چاپ سوم، نشر قطره، ۱۳۸۷
سفرنامه‌ی ایران، ماساجی اینووه، ترجمه‌ی دکتر هاشم رجب‌زاده، نشر طهوری، ۱۳۹۰

*این مطلب پیش‌تر در نسخه‌ی چاپی شماره‌ی بیستم ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

1 Comments

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

جنگ تمام شده

مطلب بعدی

تشنگان در بادیه‌ی سیستان

0 0تومان