مرگِ مارِد، نعره‌ی غاشیه

چهارمین روز ماه محرم است و هوای سه‌راه زعفرانیه‌ی تهران در میانه‌های پاییز سرد. افسر پلیس اسلحه‌به‌دست دمِ درِ «بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار» قدم می‌زند. می‌گوید: «بی‌زحمت به سرایدار بگین بیاد دم در. شیشه‌ی این ماشینو شکستن و ضبطشو دزدید‌ن. احتمالاً مال یکی از مهمون‌های اینجاس.» دزد و پلیس، بی‌خبر از مراسمِ توی بنیاد، به‌کار خود مشغولند. در تالار بنیاد، صدوهفتادوششمین شب بخارا ویژه‌ی پرده‌خوانی برگزار می‌شود. نور گرمِ چند پروژکتور به صحنه و پرده تابیده. مرشد رسول میرزاعلی چوب‌دستی‌اش را می‌گذارد زیر بغل و عرق پیشانی را پاک می‌کند.

مرشد رسول پسر حاج ابوالحسن میرزاعلی، از تعزیه‌خوانان و پرده‎خوانان مشهور است. پدرِ پیر اکنون سرطان حنجره گرفته و دو پسرش جای او را در پرده‌خوانی گرفته‌اند. رسول، زمانی که هنوز مویی به ‌صورت و بلوغی در حنجره نداشت، در تعزیه‌ها نقش «حضرت سکینه، طفلان مسلم و حضرت زینب و حضرت رقیه» را بازی می‌کرد و حالا در میانسالی پرده می‌خواند با کلاهی نمدی به‌سر که تزئینی از پارچه‌های تکه‌دوزی‌شده دارد. چوب‌دستی به دست راست و میکروفن به دست چپ دارد؛ مسلط به هردو. میکروفن را در فاصله‌ای منطقی از دهان نگه داشته. پرده‌ی پیرِ عاشورایی کارِ دستِ محمد فراهانی است که سال‌ها پیش مُرده. مرشدرسول، به‌رسم سال‌ها، رویه‌ی پرده را آرام‌آرام جدا می‌کند. پرده رنگی به رخسار ندارد. آبی‌ها رنگ‌باخته و قرمزها جان‌باخته. چهار پنج‌تا چهره‌ی بزرگ روی پرده کشیده‌اند. حسین (ع) چهارزانو نشسته و علی‌اکبر (ع) با موهایی تا شانه و تیرهایی خون‌آلود به میان سر بر بالینش گذاشته. قمر بنی‌هاشم هم سوار بر اسب تازی، شمشیر عریان بر فرق مارِد بن‌صُدیف کوبیده. آن‌طرف‌تر زینب (ع) آرام و غمناک در گوشه‌ای نشسته کنار برادرش. چهره‌ی اهل بیت همه مظلوم و صورت مارِد خشمناک: چشم‌ها ازحدقه‌درآمده و سبیل ازبناگوش‌دررفته. سوار بر اسب دارد با حضرت ابوالفضل می‌جنگد. مرشد چرخی به کمرِ چوب می‌دهد و داستان نبرد قمر بنی‌هاشم و مارد بن‌صدیف را تعریف می‌کند؛ پر از تعلیق. روایتش را از غلامِ مارد شروع می‌کند که روزی به صاحبش «قسم بتِ بزرگ» را داده که اگر امان‌نامه امضا کند، می‌خواهد سؤالی بپرسد. «می‌دانی پدرت را کی کشته؟» مرشد صدایش را بلندتر می‌کند. به آواز می‌گوید که مارد کشیده‌ای به گوش غلامش می‌زند. بعد با دستش شکل جامِ شراب را ترسیم می‌کند. صدای مرشد از همیشه غراتر می‌شود: «مارد جام شراب را سَرکشید و از غلامش شنید که جواب این سؤال پیش مادرش است.» مارد سوار بر اسب می‌تازد به‌سمت مادرش. از مادرش می‌شنود که «پدرت را پسر نوجوانی کشته، سال‌‌ها پیش». با پافشاری نام آن نوجوان را می‌پرسد و نامِ نامیِ قمر بنی‌هاشم به‌زبان مادر می‌آید. مارِد بلافاصله با لشکری عظیم به سمت کربلا می‌رود، به‌جنگِ ابوالفضل. پرده‌ی نقاشی انگار صدها سال است در همین لحظه ثابت شده؛ لحظه‌ی پیروزی قهرمان سپاه اسلام بر پهلوان لشکر کفر. «ابوالفضل اذن جنگ را به‌زحمت از حضرت اباعبدالله می‌گیرد.» صدای مرشد بلندتر می‌شود و میکروفن دورتر از دهانش. نگاهِ سیروس پرهام، منوچهر انور، ناصرالدین پروین، سیروس علی‌نژاد، محمدعلی موحد، شهرام ناظری، لیلا زندی، ایرج پارسی‌نژاد، صفدر تقی‌زاده و بقیه که در تالار نشسته‌اند به چرخشِ چوب‌دستیِ مرشد می‌افتد. مرشد حرکتی به راست، جَستی به چپ و پرشی کوتاه می‌کند و «حضرت ابوالفضل با شمشیر عریان مارد را دونیم می‌کند». مار غاشیه، که از پهلوی مارِد درآمده، ناله آغاز می‌کند و از دهانش آتش جهنم می‌جهد. مُرشد خسته شده. ادامه‌ی داستانش را به «روزی دیگر و روزگاری دیگر» حواله می‌دهد و پیش از خداحافظی «برای نابودی داعشی‌ها و تکفیری‌ها و سلامتی آقا امام زمان و سلامتیِ همه‌ی دکترها» طلب صلوات محمدی می‌کند.

علی دهباشی، سردبیر «بخارا» و بانی شب‌های بخارا، با نفسی که از درد آسم به‌سختی فرومی‌رود و برمی‌آید، سخنران را معرفی می‌کند: دکتر سهیلا نجم، استاد دانشگاه و نویسنده‌ی «هنر نقالی در ایران». سهیلا نجم با لباسی یک‌سر سیاه پشت تریبون می‌رود و درباره‌ی «پرده‌داری یا نقالی با تصویر» سخن می‌گوید؛ از «علویه‌خانم» صادق هدایت که یکی از بهترین منابع درباره‌ی پرده‌خوانی است. «میان جاده‌ی مشهد، کنار سقاخانه‌ی ده‌نمک، جمعیت انبوهی از مرد و زن جلو پرده‌ای که به دیوار بود، میان برف و گل، جمع شده بودند. روی پرده که از دو طرف لوله شده بود فقط تصویر «مجلس یزید» دیده می‌شد: تختی بالای مجلس زده بودند و یزید با لباس و عمامه‌ی سرخ روی آن جلوس کرده، مشغول بازی نرد بود. پهلویش تنگ شراب و سیب و گلابی در سینی گذاشته شده بود. یک دسته از اسرای صحرای کربلا با عمامه‌های سبز گردن‌کج و حالت افسرده، زنجیر به‌گردن، جلو یزید صف کشیده بودند. سه نفر سرباز سبیل از بناگوش دررفته هم پر سرخ به کلاهشان زده، شمشیر برهنه در دست گرفته، با شلوارهای چاقچورمانند پف‌کرده، که در چکمه فرو کرده بودند، به حالت نظامی کشیک می‌دادند.» این شروع داستان «علویه‌‌خانم» صادق هدایت است. هدایت در این داستان، به‌قول سهیلا نجم، «صحنه و پشت صحنه‌ی» پرده‌خوانی را روایت می‌کند.

صدوهفتادوششمین شبِ بخارا با پخش فیلم مستند «صورت‎خوانی» کارِ هادی آفریده تمام می‌شود. هوا سرد شده. پلیس رفته اما ماشین از جایش تکان نخورده؛ با شیشه‌ی خردشده و جای خالی ضبطی که چند ساعت پیش دزدیده بودند.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

محرم

مطلب بعدی

عاشورا

0 0تومان