باران هم زده است به صحرای کربلا. تند و غریب و پاییزی میتند در تن گلوبندگ غمگین. قطرهها جا باز میکنند از میان مه نرمی که آغشته است به ذکرها و دعاها و خواستههای همیشگی. باران بوی حلوا میدهد در کوچهی حلواپزان گلوبندک. مزهی تلخ رخوتناک. غم، همزادِ حلوا نمنم خزان را معنی میکند.
در کوچهی حلواپزان انبوهی از زنهای سیاهپوش با چراغهای خوراکپزی به گوشهی دیوار این کوچه پناه آوردهاند. نشستهاند روی زمینِ سرمازده، پُر حوصله با وسواسی غریب آرد و روغن و شکر به هم میکنند و حلوا تحویل جماعت مشتاق گرفتار میدهند. گرفتارانِ بزرگ در ناچاری و واماندگی خواستههایی دارند و این کوچه را مناسبترین جا میدانند تا راه بروند، صلوات بفرستند و ماهیتابهی مملو از آرد دیگری را هم بزنند. چهقدر رویا، چقدر نیاز، چقدر تمنا، چقدر دعا سرگردان این کوچه شدهاند.
باران از لبهی تابلویی که رویش نوشته شده کوچهی چترچی میریزد توی ماهیتابهی سیده خانم که دارد آهستهآهسته آرد را در کلافهای از ذکر تبدیل میکند به حلوا.
آردِ سفیدبخت تاب میخورد و تاب. تاب در دایرهی نگونبخت ماهیتابه. تا آرد کمکم رنگبهرنگ شود از سفید به سفید یخچالی، بعد نسکافهای و کمکم به قهوهای بزند. روغن بریزد و شکرآبِ ورآمده. سیدهخانم دعا میخواند و صلوات میفرستد. بیخیال جماعت زنان که گِردش گرفتهاند و منتظر اذن هم زدن حلوا. گاز پیکنیکی زیر باران پتوپت میکند. زور میزند و زیر رویاها را روشن نگه میدارد و زیر نیازها را گرم و این بوی حلوای سیدهخانم است که چهارراه گلوبندک را تسخیر کرده.
گاز پیکنیکیهای زرد و قرمز و سبز کنار پیادهرو ردیف شدهاند در خیابانی که به گلوبندک میرسد و امتداد مییابد تا کوچهی شهید امیر چترچی. کوچهی بلند و باریکی که نزدیکیهای بازار تهران پیچوتاب میخورد و سیل زنان حلواپز را با خود میبرد.
مزهی متفاوت حلواها و بوهای گونهگونه میگوید حلواپزها از قومهای مختلفند. تهران هزار قوم دارد انگار از هر هزار، نمایندهی یکی اینجا نشسته و بهرسم خودش حلوا میپزد. یکی اول روغن میریزد و بعد آرد را با روغن تفت میدهد. دیگری اول تفت میدهد بعد روغن. یکی ادویهی حلوایی آورده و رنگ حلوایش به قرمزی میزند. دیگری شیر ریخته در آرد قهوهایشده. هر زن را انبوه دیگری از زنان در بر گرفتهاند، به خواهشی تا حلوا هم بزنند و حاجتروا شوند.
عابران کوچه اما حکایت دیگری دارند. آنها که در این کوچهی تنگ به هم تنه میزنند و گذر میکنند تازهوارد این رسمند. قرار است در ابتدای راه این نذر پا بگذارند. آنها ظرف و نایلونبهدست آمدهاند تا خواستههایشان را قاشقبهقاشق از ماهیتابهای به ماهیتابهی دیگر بردارند.
زنها در گروههای کوچک خانوادگی راه میروند. از ماهیتابههای پیکنیکینشین یک قاشق حلوا میریزند توی نایلون و به هفت قاشق حلوا که برسد از هفت ظرف حلوای حاجترواشده، میروند خانههایشان. سال بعد در صورت حاجتروا شدن با چراغ خوراکپزی، سرگردان کوچهی حلواپزان پایتخت میشوند.
تعداد زنهایی که پشت هم ردیف شدهاند کنار دیوار این کوچه نشان از تعداد حاجترواشدگی دارد. آنها مشغول ادای دین هستند.
سارا چتری گرفته بالای سر ماهیتابه. مادرش دست میجنباند تا آرد نسوزد. زنهای کناری گاهی نسخه میپیچند برای حلوا. «زودتر خانم! الان آرد میسوزه…» «هولش نکن، شعله کمه. سوختن کجا بوده، زیر شعله رو زیاد کن.»
سارا یک دست چتر دارد و دست دیگرش مفاتیح: «برادرم پارسال افتاد توی رودخونهی دهاتمون نزدیک اردبیل. رفته بود توی کما. با مادرم اومدیم اینجا هفت تا حلوا جمع کردیم. خدارو شکر برادرم به هوش اومد. امسال اومدیم نذرمون رو پس بدیم.»
آن جلوترها کسی در تکیه قدیمی بازار تعزیه میخواند و انگار به صحنهی نوشیدن آب عباس رسیده. آواها سوزناک میشود و بغض گلوگیرِ عابران و حلواپزان.
«حاجفاطمه» ته قابلمه را قاشق میکشد و با آب و تاب تعریف میکند که پیرزنی سالها پیش در حیاط یکی از خانههای همین کوچه حلوا میپزد. خانمهای همسایه هر سال همراهیاش میکردهاند در این حلواپزان. در حیاط خانه جمع میشدهاند باهم دعا میکردهاند. تا اینکه آتشی در میگیرد و پیرزن مجبور میشود که حلوای سال بعد را توی کوچه بپزد. او حلوا میپزد و برای اهالی دعا میکند تا حاجتروا شوند. کمکم تعداد حاجترواها افزون میشود و این رسم جا میافتد که هرکس چراغ خوراک بپزی بیاورد و روز تاسوعا حلوا به پا کند تا رسم دیرینه پا برجا بماند.
ملکخانم بالای شصت دارد. چادرش را پناه شعلهی گاز پیکنیکی کرده تا باد شعله را ندزدد. پتهی چادر مشکی بالبال میزند در هُرم و بخار حلوا که بویش به ذهن جان میدهد. النگوهایش مدام میخورند به لبهی ماهیتابه. داغ میشوند و دستش را میسوزانند اما حلوا را باید تفت بدهی. چارهای جز سوختن نیست. «برای دخترم شوهر خوب میخواستم. یه مرد خوب پاکدامن و نجیب. اینا رو نگاه کن.» با همان قاشق حلوایی دختر را کنار داماد از راه رسیده نشان میدهد. «ببین چه جوان خوبی. حاجتروا شدم. باید قولم رو عمل میکردم. حالا وایسا یه قاشق بخور و برو تا ببینی حلوای ملک خوردنیه.» زنها هجوم میآورند بالای ماهیتابه تا حلوا هم بزنند و حلوا جمع کنند. ملکخانم در هجوم کیسههای نایلونی، دستهای حاجتخواه و چترها گم میشود.
زنها گرچه قرق کردهاند کوچه را اما گاهی مردی از دور پیدا میشود و اگر از سد زنها بتواند رد شود از دور دستی بر آتش حلوا میگیرد و با اندکی فاصله از زنها اجازهی هم زدن حلوا میگیرد و با سکوت در هالهای از ذکر و دعا راه خود میگیرد.
مثل همین مشحیدر. خودشبهخودش میگوید مشحیدر. سن و سالی دارد پُر پروپیمان. گوشهی چشمهایش قل میزند. اشک و باران مسابقه گذاشتهاند در شیارهای گونههایش. وقت هم زدن حلوا میگوید: «این نذر زنم بود. خدابیامرز سال قبل رفت به امان خدا. آمدم جایش حلوا به هم بزنم اینجا. یک وقت با خودش فکر نکند شوهرم بیمعرفت بود. خدا رحمتش کند.» حیدر دست میکشد از هم زدن حلوا. چانهاش از همهمهی بغض میلرزد و راه خود را از میان انبوه زنانه باز میکند و میرود.
کوچه اما امروز دلش همراه حیدرها و ملکها نیست. کوچه با نگاه دختران جوان رونق گرفته. دخترهایی که از کنارت رد میشوند اما به گازهای پیکنیکی و چراغهای خوراکپزی نگاه میکنند. سمیه نایلونی پر از بیستوپنجتومنی و پنجاه تومانی میگیرد جلویت. «بردار یکی رو. هر پنجشنبه یه سکه بذار روش. حاجتروا که شدی، سال بعد سکههایی رو که جمع کردی بیار اینجا پخش کن.»
جلوتر حورای جوان هم ایستاده و بیتوجه به هل دادنها و تنهزدنهای ناراحتکننده باریکههایی از پارچهی سبز پخش میکند که تا سال بعد باید بماند دستت و خواستهات را که گرفتی سال بعد نوار پارچهای پخش کنی.
کوچهی حلواپزان بازار تهران روز تاسوعا قاعدههای زندگی ایرانی و تهرانی را رسم میکند. قوانین حاجتروایی میگوید روا شدن آرزو و خواستهی هرکس در گرو برآورده شدن دعای دیگری است. تا حلوای حاجتِ هفت تن از دیگران را نفهمیده باشی به دیار آرزوها هرگز نمیرسی.
منبع عکس: ایسنا