در گرگومیش ذهن
هذیان پرت بوالحسنی
عقل سلیم ارسطویی است
و نعرههای کافوری حلاج
ایمان محض مصطفوی (۱)
همواره در کار شاعری، پیری و جوانی، کفر و ایمان، شوریدگی و عقلگرایی، نهانها و عیانها، تاریکی و روشنی، و سرِ دراز و بیانتهای دوگانهها خطوطی در باورِ انسان ترسیم میکنند و بهعبارتی به تمایز معنا میدهند. کار شاعر پرسه زدن، لغزیدن، ریشخند زدن، بههم ریختن و گسستن این مرزهای دوگانه است. با تخیل شاعرانه، با زبان و با چشم مرکب. در واقع شاعران صلبیت نظم نمادین و انقیاد مرز کشیدنهای سرکوبگر را با روشهای گوناگون و منحصربهفرد تخریب میکنند. گشایش در مسیر آزادی، عشق و مقاومت در شعر معاصر فارسی یادگارهای درخشانی دارد. شاعرانی هم بودهاند از وارثان نیما و دیگران که در تاریخ پرهیاهوی قرنِ حاضر با صلبیت همراه شدند. اما طاغیهای معاصر، در لغزیدنها، رقصی پرشور به پا کردند و در پیری جوان سرودند و در جوانی، جدید. منوچهر آتشی یقیناً از بزرگان تخیل است که ایماژهای شعریاش تا امروز در زبان فارسی میدرخشد. از پرکارترین شاعران و دبیر فعالترین صفحات شعر در مطبوعات بود. در کنار کارگاه شعر، تصحیح و پژوهش در آثار قدمای شعر کرد که مهمترین آن تحقیق بر ناصر خسرو بود. رمان هم ترجمه کرد. در مجموع برای توصیف عمر کاری او باید از شاعری تماموقت، شیفتهی پرسهزنی در ادبیات و تاریخ و خوانندهی جدی فلسفه سخن گفت. شاعری کوچگر که به قول شعرِ انسان و جادهها در مجموعهی «آهنگ دیگر» در سفر زاده شد و در سفر زیست. به یکجانشینی و مهاجرت به تهران رضایت نداد و مدام در جادهها و دشتها ترانه خواند. مثل تمامی شاعران همنسلش روزهایی در افسردگی سرکوب سیاسی، روزهایی رویای انقلاب، چنانکه در گفتوگویی مفصل که در کتاب مصاحبه با منوچهر آتشی چاپ شده، به خاطراتی اشاره میکند که همراه با ساعدی و سامی چه روزها دربارهی انقلاب بحث کردهاند. در سالهای پس از انقلاب تهران را ترک کرد و هنگامی که دوباره بازگشت خود را بهتمامی به کارگاههای شعر و شعر جوانان مشغول کرد.
طبیعت، و شیدایی منوچهر آتشی از بیان طبیعت در شعرهایش، مضمون و کلیدی است که بسیاری کسان در نقد او به آن پرداختهاند اما معنایی که آتشی از طبیعت درک و دریافت میکرد با آنچه عموماً گفته میشود بسیار متفاوت است. برای آتشی طبیعت یک کل، سرچشمهی معرفت یا زیبایی صرف نیست که باید آن را ستود و در شعر به اشکال گوناگون با ساختِ ترکیبات زبانی و ابداعات در بیان به شعرش درآورد، بل روح است. در واقع در پی تقدس دادن به طبیعت نبود و ازین حیث از خلفترین شاگردان نیما محسوب میشود. هنگامی که شعرش به پختگی بیشتری میرسد، حضور سویههایی از طبیعت وحشی یا صورتی اگزوتیک پیدا میکند یا در سطحی دیگر نقدی صریح به مدرنیته است.
مرکززدایی اصلی اساسی در زیستن و شعر آتشی بود، چنانکه همواره گفتمان غالب را از قدرت بیاعتبار میدانست. هیچگاه تهران را به معنای عام آن به عنوانِ پایتخت نپذیرفت و همواره از حیات و اعتبار جمعها و حرکتهای ادبی دور از مرکز را غیرتوریستی دنبال میکرد. با اینکه میتوانست اما هیچگاه نخواست به اعتبار شعر یک دورهی خاص زمان حیاتش خود را فربه در شعر و شاعری کند؛ خواه در دههی پرشور چهل و خواه در شعر انقلاب. او مخاطب همیشگیِ جوانان، بیصدایان و مغفولان بود. شاید به همین علت است که شعرِ شهری او، که عموماً از خارج تهران و از خیابانهای صنعتی حاشیهی خلیج فارس مایه میگرفت، در شعر شهری معاصر طبقهبندی نمیشود. مضامینی چون حفظ اصالت روستا یا آنچه «غربزدگی» آلاحمد نمایندهاش بود یا گرایشهای رمانتیکِ غیرسیاسی در شعر آتشی جایی ندارد. در بستر بکرِ طبیعت همواره تصویر یک یاغی با اسلحهای بر دوش، حیوانی طاغی که رامنشدنی است یا ترسی متافیزیکی وجود دارد. یا از طرف دیگر تبحر او در کاربست مشخصههای مدرنیستی در زاویهی دید شعر است. آتشی، با واسطههای تاریخی، فعالانه ناظر بودنش را در شعر گوشزد میکند، برای همین است که اسیر رمانتیسیسم پیشینهدار شعر فارسی نمیشود و شعرش مملو از حکایات، تاریخ، نقلی فولکلوریک، اسطوره یا خشونتی مهلک است که فاصلهی عمیقی میانِ شعر او و دیگر راویان طبیعت بهوجود آورده.
منوچهر آتشی، در کنار شعرهایی که ذکرش رفت، بسیاری شعر عاشقانه دارد. شعر ایرانی به بیان داریوش شایگان دیالکتیک عشق است، نوسان دائمی میانِ «آنکه در حین کشف مستور است و در حین استتار، مکشوف». از طرف دیگر باورِ ایرانی شاعر را بهنوعی سالک میداند. منوچهر آتشی نیز، در تمام سالهای شاعریاش، سالک عشق، سالک طبیعی، سالکِ اجتماع و سالک جوانی بود. شعرش جوان ماند و جوانان را در شعر اعتبار داد. هیچگاه تمایزی میان نسلها قائل نشد و با خطی فرضی خودش را از دیگرانِ جوان جدا نکرد و نخواست رشتهی این ارتباط گسسته شود. شاید این مورد آخر، از مهمترین پاسداشتهایی باشد که در سالمرگ شاعر باید از آن یاد کرد.
پینوشت:
یک. منوچهر آتشی، حادثه در بامداد، شعر «در گرگ و میش ذهن».