فرزانه* صبح دوشنبه، بیستویکم مهر ۱۴۰۰، زمانی که برادرش شبکار بود، خانهی پدری را برای همیشه ترک کرد. پیش از برآمدن آفتاب کنار مادر و خواهر به نماز ایستاد. نیم گیلاس چای شیرین نوشید. شناسنامه و موبایل و پاوربانک را گذاشت توی کیفش. حجاب سیاه بر سر گذاشت و رفت. «اگر نامزد طالبم میفهمید رگ از رگم جدا میکرد.»
دو ماه پیش از آن جمهوریت در افغانستان سقوط کرده بود. بسیاری از مردم نمیخواستند به زندگی بیست سال پیش، تحت حکومت طالبان، برگردند. خبرنگارها و کارکنان نهادهای بینالمللی، هنرمندها و ورزشکارها از افغانستان میگریختند. فرزانه قهرمان شطرنج زنان افغانستان بود.
طالبها خیلی پیشتر از این در مناطق شمالی، مثل روستای زادگاه فرزانه، قدرت داشتند اما دخترانی مثل فرزانه فکر میکردند با درس خواندن و رفتن به پایتخت خود را نجات میدهند.
ده سال پیش طالبها یک روز راه هجده دختر محصل روستا را بستند و آنها را از ریکشا پیاده کردند. از آن جمع فقط او «چادری» نداشت. یکی از طالبها فرزانه را شناخت. پدرش چند روزی آمده بود خانهی آنها تا از بابای فرزانه دعا بگیرد. «من پایین شدم، همراهشان سلاموعلیک گفتم، گفتم کاکا، من دختر فلانی هستم. طالب گفت برای ما فرقی نمیکند که تو دختر کیستی، برای ما همین مهم است که در اسلام جایز نیست که زن بدون محرم جایی برود و کاری انجام دهد.»
فرزانه گفت ما باید برویم مدرسه و درس بخوانیم. شما که از اسلام تعریف میکنید آیا قرآن کریم اجازه میدهد که دختری برود پیش یک استاد مرد درس بخواند؟ یا زنهایتان را دکتر مرد معاینه کند؟
«طالب گفت دختر! تو بسیار زباندرازی میکنی، این دفعه به خاطر نامونشان پدرت که نانونمکش را خوردیم چیزی نمیگویم. بار دیگر بدون محرم مکتب رفتید، همهتان را با خود میبریم. دستوپایم میلرزید ولی نشان نمیدادم که ترسیدهام. دخترها گریه میکردند.»
بعضی از آن دخترها خانهنشین شدند اما فرزانه سه سال، هفتهای یک روز، به مدرسهی شهر رفت و در خانه درس خواند و امتحان داد. «بعد از اتمام مکتب در یکی از انستیتوهای دولتی کابل کامیاب شدم. رشتهی قابلگی.»
مثل عاشقها
کابل بزرگتر از شهرستان خودشان بود. ناشناس بودن در کابل احساس آزادی داشت اما حس امنیت نمیداد. رسم مردمان کابل را ندانستن هم اعتمادبهنفس را از آدم میگرفت. امکان خوابگاه رفتن نداشت. یکی از همکلاسیهای دبیرستانش در کابل زندگی میکرد. مهمان خانهی آنها شد.
او در هوای کابل خیال ماما شدن داشت اما در ولسوالی و قریه هنوز حرف از او بود. هر هفته در نماز جمعه شعار میدادند که دخترانتان بدون محرم در کابل میگردند. با خارجیها میگردند و پول حرام میخورند.
فرزانه فقط در دو نوبت به خانه میآمد؛ عید رمضان و عید قربان. هفدهم رمضان در خانهی پدر بود که طالبها خبر شدند. آمدند به مهمانخانه نشستند و گفتند خودمان میخواهیم با دخترتان گپ بزنیم. پدر نمیتوانست جلو مردان مسلح بایستد. «دختر! اینها میخواهند با تو حرف بزنند.»
«چادری پوشیدم و آمدم به مهمانخانه. همهشان سلاح و مهمات همراهشان بود. گفتند دختر جان! مکتب را که خلاص کردهای، ما از همه کارت خبر داریم. حالا هم درس دانشگاه را شروع کردهای. حالا میخواهیم در زمانهای آزادت به مجاهدین خدمت کنی. به ما. ما معاش هم برایت تعیین میکنیم. از ترس فقط میگفتم درست است، درست است. هر وقت درسم را تمام کردم به اسلام و جهاد خدمت میکنم، خدمت خدمت است. آنها که از خانه برآمدند، من هم از قریه برشدم.»
هر بار که از آمدن فرزانه خبر میشدند، میآمدند سروقت پدر. پس دیگر عیدی نداشت تا که برادرش هم در دانشگاه پزشکی کابل پذیرفته شد. آنها و چند همدانشگاهی فرزانه خانهای بزرگ اجاره کردند. فرزانه و برادر هم در یک اتاقش نشستند. بعدتر خواهر کوچکتر هم آمد برای آمادگی کنکور بخواند. خرج کرایهی اتاق و دانشگاه را برادر میداد. پدر هم پول خوراک میفرستاد. اگر روزگار همین رقم پیش میرفت خانواده جان میگرفت اما طالبها این بار برای خواستگاری آمدند.
پسردایی فرزانه قوماندان شده بود. سرباز جنگنده. یکی از طالبها بهواسطهی او پیام داد که خواستگار فرزانه است. هر بار که خواستگاری میکردند پدر زنگ میزد و میگفت بچهم اینها آرام نمیمانند، چه کار کنیم؟ مادر گفته بود من دختری ندارم که بدهم. اینقدر سختی کشیدیم، حرف شنیدیم، حالا هم من دختری ندارم که به طالب بدهم. اگر طالب مرا آتش بزند و زغال کند هم دختر به طالب نمیدهم.
«حیف که شرایط جوری بود که قوم و خویش چشم به اندک زمین پدرم داشتند و او نمیتوانست زمین و میراث را بگذارد و بیاید کابل. طالب هم هر هفته میآمد و صدا بلند میکرد. میترسیدم، شاید اتفاقی میافتاد. پسردایی نمیدانم از کجا شمارهی مرا پیدا کرد و به طالب داد. طالب بر من زنگ زد.»
جواب نداد. پیام آمد که دختر به خوبیات است که جواب بدهی وگرنه پدرت که پایش لب گور است، انتظار خوبی از ما نداشته باش. تنها راه این است که تو ازدواج با من را بله بگویی. «مجبور شدم تلفنش را جواب بدهم. خیلی سخت است برای کسی که تمام وجودت از او نفرت دارد نقش عاشق را بازی کنی.»
گذشته را در کوه شمشاد رها کن
فرزانه صبح که از روستا بیرون آمد به آدرسی رفت که خبرنگاران آلمانی داده بودند. دو مرد و دو زن خبرنگار افغان آنجا منتظرش بودند. یکیشان در رادیو افغانستان کار میکرد. راه افتادند. لحظهلحظه را به همکارانشان در پاکستان و آلمان گزارش میدادند. میانهی راه آنکه راننده بود گفت از اینجا به بعد، یکی از این زنها خالهی تو میشود، یکی خواهرت، ما هم پسرخالههایت.
ماشین در سکوت میرفت و هر کس به چیزهایی که جا میگذاشت، به شکست و بازگشت و احتمال رهایی فکر میکرد. فرزانه با ترس و خنده به راننده گفت: «پسرخاله! من که اسم شما را نمیدانم. به طالب چه باید بگویم اگر از اسم خواهر و خاله و پسرخالههام پرسید.» همه خندیدند.
ساعت دوازدهونیم به درهی تورخم رسیدند، مرز جلالآباد و پیشاور. تورخم شب و روز شلوغ است. مسافران و تاجران از آنجا میگذرند، بعضی از راه غیرقانونی که به راه شتر معروف است و گروهی از گذرگاه قانونی. گفتند کارها درست شده. نگران نباش. مردمی که پیر و بیمارند و پاسپورت ندارند در یک صف هستند، آنها که دارند در صف دیگر. تو برو در صف بدون پاسپورتها. «خیلی ترسیده بودم. دوستان آن طرف با من در تماس بودند. گفتند تو امروز به هر قسم شده از مرز میگذری. اما من دلم میلرزید که اگر رد نشوم چه! گفتند تو فعلاً فقط به خودت فکر کن. ما اینجا با کارمندان مرز پاکستان حرف زدهایم و منتظرت هستیم.»
گفتند خاطرات گذشته را اینجا در کوههای شمشاد رها کن و از گیت بگذر. همراهان هم ماشین را پارک کردند و گفتند تا رد شدن فرزانه پشت مرز منتظر میمانند.
به سمت صف به راه افتاد. جلوتر طالبی پیش آمد و به پشتو پرسید کجاست محرمت؟ به طرف ماشین اشاره کرد و گفت مادر و برادرانم دارند میآیند.
گیت دوم غلغله بود. «یک ربع گذشت. باز زنگ زدند که از اینجا هم بگذر. چادر سیاه پوشیده بودم و عینک و ماسک زده بودم. انگار که در تنور بودم. گفتند داریم تو را در دوربین میبینیم، استرس نداشته باش.
پسر جوان دستفروشی آمد. به پشتو پرسید پاس داری؟ کسانی که ویزا دارند از این راه نمیروند. تو محرم داری؟ گفتم بله، برادرم آن طرف است و دایی و برادر دیگرم این طرف. دارد ماشینش را پارک میکند و میآید. گفت باشد.»
جوان تا دروازهی مرز همراهیاش کرد. فرزانه ناباورانه با او قدم برمیداشت. «این طرف سربازهای طالب بودند و آن طرف پاکستانی. پسر به طالبها گفت برادر و داییاش این را آوردهاند به من سپردهاند. مریض است. شما متوجهش باشید، من میروم. و خداحافظی کرد. با خودم گفتم وای این پسر چرا اینطور دروغ میگوید به خاطر من. همانوقت چند نفر آمدند نام و فامیلم را صدا زدند. تذکره را دیدند و عوارض ورود به پاکستان را گرفتند و مرا بردند. سه خبرنگار بودند و مترجمشان.»
فرزانه هنوز تشویش داشت اما مترجم بنای شوخی گذاشت. گفت: «از چهار صبح به انتظاریم. خیال میکردم قرار است وزیری یا وکیلی بیاید. میبینم حالا دختر کوچکی آمده؛ مگر تو چه کاره هستی که مرا به خاطر تو بیخواب کردند؟»
خبرنگارها از فرزانه عکس و فیلم میگرفتند. از مرز با ماشین به سمت پیشاور و بعد اسلامآباد حرکت کردند. عملیات فرار به پایان نرسیده بود. یک هفته در پاکستان به انتظار صدور پاسپورت و ویزا بودند.
در ششماهگی هم با خانواده به پاکستان مهاجر شده بودند، چیزی از آن سالها به یادش نمانده. بیست سال پیش پدرش زمینها را فروخت و گرو گذاشت. میخواست خاک را با آسایش معامله کند. آسمان پاکستان رنگ افغانستان بود. چند سال بعد که برگشتند بیشتر زمینها از کفشان رفته بود.
در پاکستان خبرنگارها همهجا مراقبش بودند. اگر گرفتار طالبان میشدند، کمترین جرمشان دزدی ناموس طالبها بود.
بازیگر شدم
برادر هفت صبح میرفت سر کار تا ظهر و از دوازده تا چهار درس میخواند و از دانشگاه باز میرفت سر کار تا ده شب. دو دست لباس داشت که فرزانه به نوبت برایش میشست. بعد از آن تلفن، دیگر از موبایل میترسید. بازی را پذیرفته بود اما حریف را خوب نمیشناخت.
دوست برادرش در کابل کلوپ شطرنج داشت. گفته بود بگو خواهرت بیاید شطرنج یاد بگیرد. فرزانه زود فوتوفن را آموخت و مدام تمرین میکرد اما لشکری داشت که نمیتوانست هیچ اسبی در میدانش بتازاند. سربازان به کارش نمیآمدند. «همهی این مشکلات به خاطر این تحمل میشد تا مثل بقیهی زنهایی که صدا بلند کردن نمیتوانند نباشیم. حالا آن مرد خیلی زشت رفتار میکرد و من خیلی میترسیدم.» شمارهاش را تغییر داد.
باز عید قربان شد. این بار رفتند مزارشریف، خانهی مادربزرگ. اما باز گروهی آمده و پدر را تهدیدش کرده بودند. گفته بودند دو سال است به نرمش از شما خواستگاری میکنیم. اگر دخترتان را به خواست خود میدهید که هیچ وگرنه خواستنش برای ما آسان است. بعد از رفتن مردها پدر تلفن زد و فقط گریه کرد. «کسی را نداشتیم که دستگیر ما باشد. کسانی را داشتیم که در جاهای مهم و ارگ ریاستجمهوری کار میکردند، اما کاری نکردند. خیلی فکر میکردم. بسیار زیاد. راهی نداشتم. طالب به شمارهی برادر کوچکم که همراه ما بود زنگ زد. گفت تلفن را به خواهرت بده.»
گفت اگر این رابطه را قبول میکنی، خب ما به درستی تو را خواستگاری میکنیم اگر نه به برادرهایت و پدرت امید نداشته باش. در یک ساعت میتوانم ثابت کنم. به پدر زنگ زد و گفت میآیم. به خانه برگشت. به مادر گفت قبول میکنم. «چشمان مادرم سیاهی رفت. انگار که حالا جنازهی مرا تشییع میکند. انگار مجبور بودم برای همیشه سر میز شطرنج بنشینم و همراه آنها بازی کنم.»
بازی این بار رسمیت پیدا میکرد. تماشاگرها هم بیشتر میشدند. حریف پیاده میفرستاد و فرزانه هنوز چشم به اسبهاش داشت. با الفاظ زشت خطابش میکرد و او مجبور بود بی نشان دادن غیظش پیش برود. «زن آزاده که مجبور شود تن به مردی که نخواهد بدهد. من نقش بازی کردم. بازیگر شدم.»
جلسهی خواستگاری برگزار شد. رخ را باخته بود اما قلعهای و شاهی باقی بود، بازی را دست گرفت. شرط گذاشت. «گفتم باید که محفل شیرینیخوری برپا کنی که همه بفهمند من واقعاً نامزد شما هستم. خیلی سخت قبول کرد و گفت که ما نمیتوانیم پیش از ازدواج همدیگر را ببینیم. گفتم یگانه شرط این است که به هم انگشتر بدهیم. یعنی که با جان و دل این یار را میخواهم. پدرم با چشم اشکبار برایم پول داد و گفت میدانم در چه حالی. لباس و زیور و انگشتر خریدم. آرزوی هر دختر است با لباس سفید از خانهی پدر بیرون برود. خیلی سخت بود ولی باید انجامش میدادم.» مادر گریه میکرد. «گفتم مادر گریه نکن، شاید خوشبخت شوم. فرداروز لباس پوشیدم و مثل دیگر دخترها که نامزد میکنند کیک نامزدی سفارش دادم.»
همسایهها به طالب گفته بودند با این سرووضع نرو که دختر سکته میکند. موها را کمی کوتاه کرده بود. «روز نامزدی او را که دیدم دستوپایم میلرزید و دعا میکردم که امروز به خیر بگذرد. اگر بازی است هم باید خوب بگذرد.»
شاه سیاه آمد کنار عروس سفید ایستاد. بیشتر از چهارصد تماشاچی آمده بودند ببینند فرزانه که همهی خواستگارها را رد میکرد چطور طالب را قبول کرده. «در قریه همه حیران بودند. چون هیچ دختری در نامزدیاش بیرون نشده بودند و مردم ندیده بودند و حلقه به دست هم نکرده بودند. محفل تمام شد. دو روزی گذشت و من دوباره به کابل برگشتم.»
از کابوس درآمد. دوباره مشغول درس شد و شطرنج. پدر وقت رفتن گفته بود بچهم میفهمم که خود را قربانی کردی. به همین قسمی که شروع کردی پیش برو.
میرویم کباب بخوریم
نامزد تلفن میکرد و میخواست زیاد حرف بزند اما فرزانه میگفت من فرصت صحبتِ زیاد ندارم، باید درس بخوانم. باز تلفن میزد. یک بار گفت درس بس است. ما برایت کاری پیدا کردهایم که چند برابر کار بیمارستان به تو پول میدهند. «گفتم نه، من هنوز باید درس بخوانم. اگر قبول میکردم از همهی آزادیهایم میماندم. از طرفی نمیتوانستم فقط به نفع خود فکر کنم. درس میخواندم و شطرنج بازی میکردم.»
مدتی بعد طالب زنگ زد و گفت ما امروز میرویم کباب بخوریم. فرزانه با خود خندید که این مرد چه ندیدبدید است که برای کباب خوردنش هم زنگ میزند. صبح فردا پیام آمد که طالبها خواهرزادهاش را کباب کردهاند. کشته و بعد جسدش را تکهتکه کرده بودند.
«کاش مرا به این خاطر میخواستند که با من زندگی کنند، مرا مثل نقطهضعف گرفته بودند. چون شوهر خواهرم نظامی بود و تا وقتی زنده بود طالبها نتوانسته بودند در آن محل قدرت بگیرند. بعد از اینکه مرا به نامزدی گرفتند او را هم به قتل رساندند و پسرخاله و پسرخالهی مادرم را هم که در نظام بودند زجرکش کردند. سخت همهچیز را میباختم بدون اینکه فرصت جبرانی داشته باشم. اینکه عزیزترین کس زندگیات را کسی بکشد که فرداروز همسر توست خیلی سخت بود. اگر صدا بلند میکردم به گوششان میرسید و زندگی را سختتر میکردند.»
یک هفته نگذشت که دوباره به دولتیها حمله کردند و ۲۵ نفر دیگر را یکجا سر بریدند. بیشترشان از اقوام و فامیل فرزانه بودند. دست یکیشان را قطع کرده بودند که در شفاخانه بستری بود. «وقتی مادرم میرود برای دیدنش، میگوید خاله، داماد تو این کار را کرد. فقط خودم میدانستم که چه میگذرانم. پیش روی خانواده نمیتوانستم اشک بریزم، پدرم بعد از این ماجراها بیماری قلبی پیدا کرده و فشارش بالا بود. میترسیدم که حملهی قلبی سرش بیاید. دیگر هیچ از کارهایم نمیگفتم. همه فقط میدانستند که رشتهی قابلگی درس میخوانم و در شفاخانه کار میکنم.»
نگفته بود که در دفتر بنیاد عالی فرهنگ هم کار میکند و همین روزها کلوب شطرنج زنان را راه میاندازد. به طالب که نمیشد از این چیزها گفت. کارها پنهانی پیش رفت تا روز مسابقات و افتتاح کلوب. خبرنگارها زنگ میزدند و با هیجان میگفتند مردم باید ببینند یک زن جوان چگونه پیروز شده. ژورنالیستهای داخلی و خارجی آمدند و دوربینها را آتش کردند. عکس قهرمان مسابقات و مؤسس کلوب شطرنج زنان افغانستان در صفحهی اول روزنامهها چاپ شد. «صبح فردا نامزدم زنگ زد و گفت زن یک مجاهدِ کلان عکسش در روزنامهها و در فیسبوکهاست. خب، باشد، دورانت را بگذران، دوران ما هم میرسد. گفتم تو مرا گرفتی، من تو را نگرفتم پسرجان!»
باز تلفن را به گریه قطع کرد. در همین روزها قهرمان شطرنج زنان به مجری تلویزیون که پرسیده بود چه کسی را حریف خودت میدانی جواب داد فعلاً همهی مردم افغانستان حریف من هستند. حالا فکر میکرد نه مردم افغانستان که جهانی مقابلش ایستاده است. جهانی که نتوانست جلودار طالبان باشد.
سپتامبر ۲۰۲۱ امریکاییها از افغانستان رفتند، طالبان آمد و اشرف غنی گریخت. از آن روز طالبان هر روز بلای تازهای بر سر زنان نازل کرد. تحصیل ممنوع شد و کار زنان تعطیل.
در این روزها با چهرهای شکستخورده به دفتر کار میرفت تا اینکه یکی از استادها از حال و روزش پرسید و فرزانه شرح مصیبت داد. «گفتم خسته شدم، تا چه وقت نقش بازی کنم. هیچکس نمیتواند کاری برای من کند. نه برادر، نه مادر، نه خواهر، نه پدر و نه هیچکس دیگر. نمیفهمم چه باید بکنم. استاد گفت تو قهرمان هستی، پای صفحه با حریفت بازی میکنی، با او هم بازی کن. جان بگو، قربان بگو، عزیزم بگو. نوازشش کن. با جان گفتن جان تو کم نمیشود، با عزیزم گفتن او عزیز تو نمیشود. باید بازی کنی. اما من خسته بودم از بازی.»
خبرنگارهای خارجی میگفتند کمکت میکنیم اما فرزانه باور نمیکرد. آنها از فدراسیون جهانی شطرنج کمک خواستند. گفته بودند نمیشود زنی به این سختکوشی را در مهلکه رها کرد. کریستفر رویتر، خبرنگار معروف جنگ، در سایتش نوشت: «کمک کنید این دختر را از افغانستان بیرون بیاوریم.»
ما خوشحال نیستیم
«اشتباه بزرگ من این بود که نامزد طالب شدم. گفتم فعلاً آتش سرخ است، نامزد میشویم ولی بههیچوجه اجازه نمیدهم که با من ازدواج کند. گفتم شاید بتوانم سر پای خودم بایستم. شاید از طریق خودشان راهی پیدا کنیم که منصرف شوند. این فکرها را همیشه داشتم. این افکار به سرم فشار میآورد. فقط با خودم حرف میزنم. اینجا در آلمان هم هنوز میترسم. فقط قفسم تبدیل شده. اینجا هم هنوز از عمق جان نخندیدهام.»
فرزانه مثل شهرزاد هزار و یک شب پی ترفندی است که مرگ را بهتعویق بیاندازد.
چند روزی در کمپ مهاجران بود و یک ماه هم همخانهی دختری افغان. بدون تست کرونا از پاکستان آمده بود. در آلمان به او واکسن زدند و بلیتی به مقصد هانوفر برایش گرفتند. زن و مردی آلمانی، همان زمان که خبرهایی از او منتشر شده بود، او را به عنوان دختر چهارمشان پذیرفته بودند و قرار بود چند ماهی با آنها زندگی کند. عکسشان را در موبایلش داشت. مادر و خالهی جدید در ایستگاه قطار هانوفر او را در آغوش کشیدند. خانهها، مغازهها، غذاها، آدمها، همهچیز برای فرزانه نو بود.
به خانه رسیدند و مادر آلمانی اتاقش را نشانش داد. برایش گیلاسی شراب ریختند. فرزانه شوکه شده بود. هرگز شراب و ودکا ننوشیده بود. گفت که مسلمان است. با دستپاچگی عذر خواستند و برایش آب آوردند. گیلاس آب و شراب را به سلامتی آزادی نوشیدند. بعد گفتند که در فدراسیون شطرنج به انتظار اویند. شب برفی سردی بود. کمتر از یک ساعت پیادهروی کردند تا ساختمان فدراسیون. مردم با دستههای گل و هدیه به استقبالش آمدند. کمی بعد تختهی شطرنج را آوردند. «شاید میخواستند ببینند آیا واقعاً قهرمان شطرنجم. حریف، بعد از حرکت چهارم و پنجم، گفت اکی.»
با گوگل ترنسلیت با پدر و مادر جدید حرف میزد. «خدایا این چه رقم زبان است که هیچ کلمهایش را نمیفهمم.»
بعد از هشت ماه و نیم زندگی در آن خانه به اقامتگاهی رفت که متعلق به یکی از استادان بزرگ شطرنج است. یک دختر ایتالیایی و آلمانی هم آنجا اقامت دارند. چهار ماه پیش که کریستوفر رویتر، گزارشگر اشپیگل، او را در مونیخ دید هر دو هنوز باور نمیکردند از آن گردنه گذشتهاند. «گفت خوشحالم که زنده هستی.»
کریستفر در بیست سال گذشته مدت زیادی در افغانستان زندگی و سفر کرده. بعد از قدرت گرفتن طالبان هم سه بار با تیم کوچکش به افغانستان رفته و از طالبها، کشاورزها و دانشجوها دربارهی شرایط تازه پرسیده. میخواسته بداند «چرا میلیونها افغان با وجود همهی مسائل کشورشان هنوز به وطنشان وابستهاند؟» مرد جوانی به او گفته بود چون «ما اینجا خوشحال بودیم» و همین عنوان آخرین کتاب رویتر شد. او به ماجرای نجات فرزانه هم اشاره کرده. فرزانه اما هنوز کتاب را نخوانده.
فرزانه به کریستوفر نگفته که با همهی آرامش مونیخ او از هیچ لذت نمیبرد و خوشحال نیست مگر لحظاتی که به کودکان شطرنج یاد میدهد. وقتی که میبازند و زود گریه میکنند و فرزانه برایشان مادری میکند.
فرار کن خواهرم!
دو سال گذشته و نامزد طالب هنوز تلفن میزند و تهدیدش میکند. عید رمضان در حضور قوم و خویش به او تلفن کرد که بپرسند کی برمیگردد. «گفتم من اینجا برای خوشگذرانی نیامدم. فقط میخواهم دکتر بشوم. گفتم من تنها نیستم که افعانستان را ترک کردهام، حتی زنهایی طفلشان را ترک کردند و آمدند. من که فقط نامزد بودم. فقط نامزد. کاغذی امضا نکردیم. درست است که در افغانستان به زبان نکاح بسته میکنند. باشد نکاح ما که بسته است من نمیتوانم در غیاب او با کسی همبستر شوم و ازدواج کنم. شما اینقدر منطق ندارید که مرا باور کنید.»
فرزانه به نرمش و تندی با طالب پیش میرود اما چند هفته پیش که شنید ممکن است طالبها خواهرش را بگیرند، دنیا دوباره خراب شد. روزها و ساعتها به هر کسی که میتوانست تلفن کرد تا توانست آنلاین برایش پاسپورت و ویزای پاکستان بگیرد. «حالا یک هفته است که از مرز تورخم گذشته و در پاکستان است.»
گذشتن از آن مرز در ولایت ننگرهار آرزوی زنان بسیاری است. الهه دلاورزی هم دانشجوی طب دانشگاه کابل بود که بعد از آزار و تجاوز سعید خوستی، سخنگوی پیشین وزارت داخله طالبان، به ازدواج اجباری وادار شد. الهه ویدیویی از خودش منتشر کرد و از جهان کمک خواست. خوستی آزار و شکنجه را رد کرد و گفته ازدواجش به خواست الهه بوده، اما به دلیل مشکلات عقیدتی او، الهه را طلاق داده و از این «نکاح ناسنجیده» پشیمان است. الهه و خانوادهاش به پاکستان گریختند اما شبکهی حقانی او را ربودند و در کابل به زندان انداختند.
وقتی خواهر فرزانه از مرز تورخم گذشت، او به برادر کوچکش پیغام داد که خواهرم از افغانستان برآمد. برادر برآشفته شد. تازه دو سه ماهی بود آشتی کرده بود، اما دوباره فرزانه را در تلفنش بلاک کرد. «او حافظ قرآن است. برادرهایم میگویند ما سر بالا کردن نمیتوانیم در ولایت. مردم حرف میزنند که خواهرتان بدون محرم رفته پیش کافرها. من نمیفهمم و برایم سخت است که آنها تحت فشار هستند.»
در همین روزهایی که فرزانه سرگذشتش را برای ما میگوید، طالبان مانع از خروج صد دختر دانشجویی شد که برای تحصیل به دبی میرفتند. سال گذشته که طالبان ادامهی تحصیل دختران را در دانشگاه ممنوع کرد خلف بن احمد الحبتور، تاجر اماراتی، قول بورسیهی صد دختر افغانستانی را داد اما طالبان جلو پرواز دختران را گرفت.
کوچکترین خواهر فرزانه هنوز در افغانستان است. عکسش را به دیوار زده، کنار عکس مادر و پدر و برادرها و دوستان. گاهی برایشان گیتار میزند و دوبیتیهای خالهاش را میخواند. در ولایتشان شعرها را هر کس با احوال و نام عزیزان خود بازخوانی میکند.
«خدا جان بال میداد، میپریدم
سر دیوار آلمان میرسیدم
سر دیوار آلمان پیرهدار (نگهبان) است
به من دیدارِ فرزانه جان به کار است»
وقتی خیلی دلتنگ شود ساعتها در اتاق راه میرود. از صندلی بلند میشود، مینشیند روی تخت. از تخت بلند میشود و در منتهای دلتنگی، خود را بر قالی افغان کف اتاق رها میکند. تحفهی نودسالهای که مادر آلمانی به او بخشیده تا تکهای از سرزمین مادری را با خود داشته باشد.
* فرزانه میتواند نام همهی دختران افغانستان باشد.