در میان راه مشهد و تهران، در روستایی کنارهگرفته از حاشیهی جاده و در متن کویر، که خورشید تمام خود را بیدریغ بر آن عرضه میکند، خانههایی هست هنوز کاهگلی که سقفشان گنبدی است کوچک، که انگار خَپ کردهاند و از پیری و فرسودگی قوز برداشتهاند. درست مثل «لیلا» که خودش هم دقیق نمیداند چندساله است. بیشتر از سی سال است که هفتهای چند نوبت سر میزند به خانهای که زیر ظاهر بهروزشدهاش با سیمان سفید، همان دیوارهای کاهگلی و تیرهای چوبی و سقف گنبدی گلاندودش برجای مانده است. خانهای که یکی از متفکران معاصر بخشی از کودکیاش را در آن گذرانده و سهمی از نگاهش را مدیون آن است. «آن اوایل، سالهای کودکی، هنوز پیوند ما با زادگاه روستاییمان برقرار بود… هر سال، تابستانها را به اصل خود، مزینان، برمیگشتیم… آغاز تابستان، پایان مدارس! چه آغاز خوبی و چه پایان خوبتری! لحظهی عزیز و شورانگیزی بود؛ لحظهای که هر سال، از نخستین دم بهار، بیصبرانه چشم بهراهش بودیم و آن سالها، هر سال، انتظار پایان میگرفت و تابستان وصال، درست بههنگام، همچون همهساله، امیدبخش و گرم و مهربان و نوازشگر میآمد و ما را از غربت زندان شهر، به میهن آزاد و دامنگسترمان، کویر، میبرد، نه، بازمیگرداند.» خانهی پدری دکتر علی شریعتی، در روستای مزینان سبزوار، هنوز سرجایش هست، هرچند هفتاد سال از دوران کودکی دکتر در آن گذشته و دیگر مثل قدیم محل آمدوشد نیست، هنوز هست و لیلای پیر کسی است که بیشتر از هر کسی در سی سال گذشته به این خانه سر زده و کارهای خانه را سامان داده است. از حیاط کوچک که به رسم خانههای روستایی چند درخت لاغر و لرزان، که در باغچه خشکی و آفتاب کویر را تاب آوردهاند، رد شوی، میماند دالانی کوتاه با شش اتاق مربع و کوچک در دو سو. اولین اتاق سمت راست همانی است که «اولین معلم»های معلم، کتابهای چاپ سنگی، چفت در چفت روی دو طاقچهی کوچک و یک قفسهی فلزی چیده شدهاند. کتابهایی ارزشمند که یادگار پدر است و «شیخ قربانعلی»؛ عمویی که او را در نوشتههایش چنین توصیف کرده: «عالمی است سرشار از ذوق و شعر و درکی قوی و قدرت مطالعهای خارقالعاده که از آغاز طلبگی تاکنون بر روی کتاب بیدار است و بر روی کتاب خوابش میبرد و این زندگی اوست.» این اتاق، با آن دو طاقچهی کوچک و انبوهی از کتابهای چاپ سنگی فشرده در هم، بعید نیست همان جایی باشد که نطفهی عمیقترین تفکرات را در ذهن «علی» خردسال کاشته باشد. کتابهایی که حالا به دست لیلا، برای گردگیری، یا به دست دوستدارانش، که گاهی گذرشان به این خانه میافتد، از طاقچه بیرون میآید. قابعکسها و قابهایی که دستنوشتههای دکتر را به آن چسباندهاند دیوار را از سفیدی گچ تازهمالیدهشده و یکدست درآورده است. و البته یک قفسهی فلزی کمبها، تنها لطف و کمک میراث فرهنگی برای حفظ کتابها، گوشهای را گرفته است. هادی شریعتی، نوهعموی دکتر، میراثدار چیزی است که از خاندانش در این خانه مانده است. به اندازهی وسع، هوای اتاق و کتابها را داشته و در این چند ساله، با روی باز، در را به روی دوستداران دکتر باز کرده است. از هنرمندانی چون حاتمیکیا و مرحوم ملاقلیپور مهمان او و این خانه بودهاند تا یکی از وزیران دولت سیدمحمد خاتمی و مدیران میراث فرهنگی. مدیرانی که قولها دادهاند، اما تنها کاری که کردهاند، دادن همان قول بوده و البته یک قفسهی فلزی. او دفتری را نشان میدهد، دستخطهای مهمانانی که از بوشهر و گرگان و کرمانشاه و مشهد و خلاصه چهارگوشه کشور به راه فرعی زدهاند و به نیت دیدن این خانه، پا به مزینان گذاشتهاند. میگوید پیگیری هم کرده و به هرجا دست و عقلش میرسیده، نامه فرستاده است تا بلکه کسی بیاید و کتابها را صحافی کند و خانه را حفظ. حتی راضی است تا خانه به موزه تبدیل شود و جای آن فقط سقفی به او بدهند تا خانواده و مادرش، که دیگر عمری از او گذشته است، بیخانه نمانند. وقت رفتن، لیلا با نگاه و لبخند محلیاش میآید سر راهمان به خداحافظی. میداند غریبهها چرا میآیند. او چیز زیادی از دکتر شریعتی در خاطر ندارد، همانقدری میداند که وقتی میخواهد از او یاد کند، بتواند گردن کج کند، پلکها را به دلسوزی هم بیاورد و با صدایی غمزده و حسرتبار بگوید: «آدم خوبی بود خدابیامرز»، همین و بس. در آهنی کوچک پشت سرمان بسته و راه پیش رویمان باز میشود. بیرون ده، کنار کاریز شاهعباسی که میگویند چهار فصل سال آب زلال و خنکش که از دل زمین میجوشد و تمامی ندارد، مجسمهی دکتر را کاشتهاند. ایستاده روی دو سنگ بزرگ و سفید در محاصرهی داربستها. پشتش به جاده و آبادی و نگاهش رو به بینهایتِ کویر. قلم و کاغذی سنگی هم در دستش. پیرمردی آنجاست، میگوید: دکتر تا بود، خیلی به ده سر میزد و کمک میکرد، خدا رحمتش کند، فقط خیلی سیگار میکشید. همینقدر او را میشناسد. موتورش را برمیدارد و راهش را میکشد و میرود. سایهها از آدمها بلندتر شدهاند، خورشید دارد غروب میکند. زمینِ کویر چندان چیزی برای دیدن ندارد، کلوخ است و چند درخت که تنهشان، چون لبان تشنه، پوستهپوسته شده
. برجوباروهای کهنسال و نیمبند است و زمینهایی که با خست بار و محصول میدهند. کویر سینهی زمین است؛ فراخ، تفتیده، رازدار و «آنچه در کویر زیبا میروید، خیال است! این تنها درختی است که در کویر خوب زندگی میکند، میبالد و گل میافشاند». مردمان کویر اما سرگرمی را در آسمان میجویند، نه در زمین. آسمان کویر به زمین نزدیکتر است و شبش دنیای دیگری است، «ملکوت خدا»ست. ستارهها آنقدر نزدیکند که وسوسه میشوی دستت را دراز کنی.
عکسها از مجید خاکپور