کمدی الهی

دوزخ:  سرود یکم 

 

در میانه‌ی سفر عمر

گذرم افتاد به جنگلی ظلمانی

زیرا به بیراهه رفتم از مسیرِ مستقیم.

 

وای چه دشوار است برایم بگویم شرح

آن جنگلِ وحشی و زمخت و زورمند را؛

یادش به‌تنهایی تازه می‌کند ترسی را

 

که، فقط ذره‌ای کم از موت، شَرَنگِ جان می‌شود!

لیکن، به پاس نیکویی‌هایی که نصیب بردم آنجا،

روایت می‌کنم دیگر چیزهایی را که دیدم.

 

نمی‌توانم بگویم به‌درستی چگونه درآمدم به آنجا،

چراکه دچار بودم به رخوتِ خوابی گران

آن‌گه که گم کردم راه راستین را.

 

اما چون رسیدم به پای تپه‌ای که

منتهی می‌شد به آنجا همان دره که

به قلبم نیشتر هراس نشانده بود،

 

به بالا نگریستم و دامنه‌اش را

مُلَبَس به انوارِ اختری دیدم که همگان را

هدایت می‌کند به راه راست در هر طریق.

 

پس اندکی فرونشست هراسی که

متلاطم کرده بود برکه‌ی دلم را

تمام شبی که آن‌همه دستخوش تشویش شدم.

 

و همچون غریقی بریده‌نفس که،

رَسته از خیزاب‌ها و قدم‌نهاده بر خاک، سر

می‌چرخانَد سوی آبِ خطرخیز و چشم می‌دوزد:

 

روان من نیز، همچنان پریشان،

روی برگرداند تا خیره شود بر گُداری

که هرگز کسی از آن زنده نگذشته بود.

 

چون جسم بی‌رمق را اندکی رخصت آسودن دادم،

پی گرفتم راهم را بر نشیبِ برهوت، به نحوی که

همواره پایین‌تر بود پای استوارم.

 

اما بنگر، تقریباً پای تپه، شیری کوهی را

لاغرمیان و بس چالاک،

بدنش پوشیده از خزی خالدار؛

 

و از پیش رویم کنار نمی‌رفت بلکه

گاهی چنان تنگ می‌کرد عرصه را

که چاره‌ام نمی‌ماند جز آنکه پس بروم.

 

از راه می‌رسید سپیده،

و سر برمی‌داشت خورشید همراه کواکبی که

ملازمانش بودند از زمانی که رحمت پروردگار

 

به جنبش آورد آن دلفریب اجرام را نخست بار؛

پس دلیلی موجه یافتم که امید ببندم به آشتی‌جوییِ

آن حیوان خوش‌خط‌وخال

 

به برکت طراوت سحرگاهی و حلاوت فصل.

اما نه‌چندان که هیچ بیم به دل راه ندهم

از دیدن شیری که ظاهر شد بر من.

 

چنین می‌نمود که یک‌راست به جانبم می‌آید،

با سر و یالِ افراشته و ژیان از گرسنگی، چنان

مهیب که پنداری می‌لرزد هوا از هیبتش.

 

و نیز می‌آمد ماده‌گرگی؛

ولعی وافر در کمرگاه نحیفش،

که مایه‌ی محنت مردم فراوان شده بود.

 

مشاهده‌اش هراسی به جانم ریخت

چندان سنگین که یکسر ناامید شدم

از رسیدن به ستیغ‌ها.

 

و مانند آن کس که به وجد می‌آید از کسب مال،

و به گاه از کف دادنش، مویه و گلایه می‌کند

در ضمیر و افسرده‌حال می‌شود:

 

به چنین وضعی دچارم کرد آن جانور بی‌قرار که،

هجوم آورده سویم، هر آن نزدیک‌تر می‌آمد و

پس می‌راندم به آنجا که خاموشی می‌گزیند خورشید.

 

درحالی‌که فرومی‌غلتیدم به‌سمت مغاک،

ناگاه پیش دیدگانم پدیدار شد شخصی که،

به‌علت سکوت طولانی‌اش، گمان بردم صدایش گرفته.

 

چون چشمم بر او افتاد، در آن پهناور بیابانِ برهوت،

به بانگ بلند فراخواندمش: «بر من رحم فرما،

هرچه هستی، خواه سایه‌ای یا، اگر، انسانی زنده!»

 

پاسخ داد: «انسانِ زنده نیستم، اما زمانی بودم.

فرزندِ پدر و مادری از اهالی لومباردی؛

هردویشان زاده‌ی مانتوآ.

 

متولد شدم در عهد جولیوس، لیک دیرهنگام؛

می‌زیستم در رُم، در ایام آگوستوسِ نیک‌سرشت،

در دوران ایزدان دروغین و دروغ‌پرداز.

 

شاعر بودم، و با ابیاتم ستودم پسرِ راست‌کردارِ

اَنکایسیس را که از تروآ آمد، آن‌گه که

به آتش کشیده شد ایلیونِ فرهمند.

 

اما تو، چرا بازمی‌گردی به آن مصائبِ گران؟

چرا نمی‌پیمایی کوهسار مسرت‌بخش را

که طربِ راستین را منشأ و علتِ است؟»

 

بر جبینم نشست عرق شرم و پاسخش دادم:

«پس، تو ویرژیل هستی، همان چشمه‌ای

که از آن می‌جوشد پهناور رودی از بلاغت؟

 

ای چشم و چراغ همه شیرین‌سخنان،

پشتیبانم باش، به پاس ارادتم به تو و

بسی رنج که بردم برای مکاشفه‌ی منظومه‌ات!

 

چراکه تویی استاد و سرمشقم؛

وامدار کسی جز تو نیست سَبکِ

پرحلاوتی که منزلت نصیبم کرده.

 

بنگر جانوری را که از بیمش عقب نشستم!

ای نامور فرزانه، یاری‌ام کن تا در امان بمانم از چنگالش،

زیرا نبض و رگ‌هایم می‌لرزند فقط از مشاهده‌اش!»

 

چون باران دمع را دید بر عارضم، پاسخ داد:

«باید بروی از راهی دیگر، اگر می‌خواهی

رهایی یابی از این مکان مهیب؛

 

زیرا این جانور که فریاد و فغانت را بلند کرده

کسی را رخصت عبور نمی‌دهد از مسیرش

بلکه هجوم می‌برد بر او و هلاکش می‌کند.

 

به حکم شقاوت و شرارتِ طبیعتش،

و ولع سیری‌ناپذیرش، هرچه بیشتر

می‌بلعد، حریص‌تر می‌شود به دریدن.

 

فراوانند حیوان‌هایی که با آنها جفت‌گیری می‌کند و

بسی بیشتر می‌شوند تا زمانی که بیاید تازی خاکستری

و با تحمیل عذاب‌های فراوان بر او بستاند جانش را.

 

خوراکش نه از زمین است نه از زر و سیم،

بلکه از خرد و محبت و تقواست،

و دیارش از نمد تا نمد خواهد بود.

 

نجات‌بخش ایتالیای فِتاده‌حال خواهد شد

که در راهش جان باخت کامیلای باکره

از زخم‌هایش؛ همچنان که اوریالوس، توموس، و نیسوس.

 

جانور را می‌راند از هر شهر

تا بازگرداندش به قعر دوزخ،

که از آنجا بیرون کشیدش حسود ملعون.

 

از این رو، به نزدیک من، مصلحت این است

که دنبالم بیایی و بگذاری راهنمایت باشم

و عبور دهم تو را از مکانی ابدی،

 

که آنجا ضجه‌های درماندگی را خواهی شنید،

نظاره خواهی کرد ارواحِ معذبِ کهن را که،

با استغاثه و به فریاد، موت ثانی را می‌طلبند.

 

و خواهی دید آنان را که خرسندند میان آتش،

زیرا امید دارند که، روزی از این روزها،

پذیرفته شوند در جمعِ آمرزیدگانِ خجسته.

 

و اگر صعود به نزد ایشان را خواهان باشی،

روانی شایسته‌تر از من آنجاست، که تو را

به او خواهم سپرد، آن‌گاه که تنها بگذارمت؛

 

زیرا امپراتوری که بر عرش سلطنت می‌کند

مجاز نمی‌دارد داخل شوم به شهرش،

چون طغیان کردم علیه قوانینش.

 

حکم می‌راند بر تمامی مکان‌ها، و زیر فرمان اوست آنجا؛

آنجاست شهرش و اریکه‌ی بلندش: خوشا به حال آنان که

برگزیده می‌شوند تا راه یابند به آنجا!»

 

پس گفتم خطاب به او: «شاعر التماست می‌کنم،

تو را به خدایی که هرگز نشناختی‌اش، مرا بِرَهان

از این بلیه و بلاهای بدتر از آن،

 

مرا برسان به مکانی که هم‌اینک وصف کردی،

تا بتوانم نظاره کنم دروازه‌ی پطرس حواری را

و آنان را که از مصایب هولناکشان گفتی!»

 

پس او به راه افتاد، و من روان شدم از پی‌اش.

 

برزخ: سرود یکم

 

حال، به شوق آب‌های شفیق‌تر،

سبک‌بال سفینه‌ی طبع برمی‌کشد بادبان‌ها

تا پشت‌سر گذارد این بی‌مروت بحر؛

 

و خواهم سرود شرح دومین اقلیم

که آنجا روانِ بشر منزه می‌شود و

سزاوارِ صعود به ملکوت.

 

پس، ‌ای مقدس الهگان الهام، شعر مرده را

جان تازه ببخشید، زیرا من هم از آنِ شمایم؛

و  دستی بجنبانَد کالیوپه

 

و هم‌نوا کند با سرودم دلکش آوایی را که

ضربه‌ی صعبش بر نگونبخت زاغ‌ها

بُرید امیدشان را از بخشش یکسر.

 

چشم‌نواز رنگِ یاقوتِ مشرقی،

خرامان بر پهنه‌ی بی ابر سپهرِ

صاف و شفاف تا نخستین دایره،

 

بازنشاند بر نگاهم لذت‌بخش نوازش را،

همین که بیرون شدم از هوای خفه‌ای که

حزین بودند از آن هم دل و هم دیدگان.

 

دلفریب سیاره‌ای که فرامی‌خوانَد به محبت

می‌خنداند آسمانِ خاور را سر به سر، و

نهان می‌کرد ماهیانِ روان از پی‌اش را.

 

پیچیدم به راست و نظر افکندم به قطبِ دیگر،

و دیدم آنجا چهار کوکب، نشده عیان هرگز

مگر بر نخستین مردمان.

 

پنداری به وجد می‌آمد آسمان از تلألؤشان:

زن شوی‌مرده را می‌مانی، ‌ای نیمه‌ی شمالی،

چراکه محرومی از تماشایشان!

 

آن‌گه که برگرفتم نگاهِ خیره از آن اختران

و دیده چرخاندم اندکی به‌سمت دیگر قطب،

آنجا که ترکش کرده بود  گاری لَختی قبل؛

 

دیدم نزدیکم سالمند مردی تنها،

با ظاهری بس موقر و درخورِ چنان حرمتی

که هرگز روا نداشته در حق پدر هیچ پسر.

 

محاسنش بلند و مزین به تارهای سفید،

بسان موهای سرش، که فروهشته بود

دو رشته از آنها بر سینه و شانه‌ها.

 

بارقه‌ی آن چهار منبع مقدس نور را

بر سیمایش چنان تابان دیدم که گویی

رخسار سپرده بود به خورشید از روبه‌رو.

 

«کیستید شما که، گریخته از محبس ابدی،

پیمودید رودِ کور را برخلاف جریان؟»

چنین پرسید، شکوهمند یال را جُنبان.

 

«به برکت کدام راهنما و کدام فانوس

به در آمدید از ژرفنای شبی که از آن

ظلمانی است همواره دره‌ی دوزخی؟

 

مگر می‌توان تخطی کرد از قوانین مغاک؟

یا تدبیری نو اتخاذشده در ملکوت که، گرچه

مغضوبید و ملعون، ره یافته‌اید تا صخره‌هایم؟»

 

پس راهنمایم مرا چسبید

و، با کلام و اشاره‌ی دست،

فهماند که کُرنش کنم.

 

سپس پاسخ داد: «به خویش نیامده‌ام:

بانویی در عرش از من خواست

همراه شوم با این مرد و یاورش باشم.

 

اما از آنجا که مایلی مفصل‌تر بدانی

چگونه است وضعمان به‌واقع، مرا

میلی نیست جز آنکه اجابت کنم میلت را.

 

هنوز ندیده شامگاه واپسین را این بنده‌ی خدا؛

لیک، در اثر نابخردی، چنان نزدیک بود به آن

که بسی زود پُر می‌شد پیمانه‌ی عمرش بی‌گمان.

 

همان گونه که گفتم، گسیل شدم سویش

تا برهانمش؛ و نبود مسیر دیگر

جز اینکه پای نهاده‌ام در آن.

 

نشانش داده‌ام تمامی شریران را؛ حال

قصد دارم نشانش دهم تمامی ارواحی را

که منزه می‌شوند زیر امر و نظرت اینجا.

 

چگونه هدایتش کردم قصه‌ی دراز دارد؛ همین بس

که بدانی به‌مدد نیرویی از جایگاه بَرین

آوردمش تا ببیند ترا و بشنود کلامت.

 

اکنون باشد که خوش آیدت آمدنش، زیرا

می‌جوید آزادی را، که ارزنده‌ترین است

نزد آنکه جان می‌دهد به راهش.

 

تو را این سخن چون آفتاب است: از این رو،

تلخ نبود به کامت مرگ در اوتیکا، که آنجا

رها کردی جامه‌ای را که خواهد درخشید در روز واپسین.

 

زیر پا نگذاشته‌ایم قوانین ابدی را، زیرا

زنده است او، و نیستم من در بندِ مینوس؛

متعلق به همان دایره‌ام که پُرآزرم دیدگانِ

 

مارسیایت، که همچنان التماس می‌کند

از آنِ خود بدانیش، ‌ای مبارک نفس.

پس، به حرمت محبتش، نرم باش با ما.

 

بگذار بگذریم از اقلیم‌های هفتگانه‌ات؛

سلام پرمهرت را برایش می‌برم سوغات،

اگر روا بداری که از تو نام بَرَند آن پایین.»

 

پاسخ داد: «دریغ نمی‌داشتم هیچ محبت را که

می‌طلبید از من مارسیا، آن‌گه که بودم آنجا،

ز بس دلپذیر بود برایم دیدارش.

 

حال که منزل دارد فراسوی رودِ پلشت،

نمی‌تواند دیگر به شوق آوَرَدَم، به حُکم

قانونی که جاری شد چون رَستَم از آنجا.

 

ولی اگر، آن‌گونه که گفتی، بانویی عرش‌نشین

فرمان می‌دهد تو را، حاجت به مداهنه نیست،

کافی است مطالبه کنی به نام او.

 

پس برو دیگر، و زُناری از نی بوریا بر میان این مرد ببند، و صورتش

بشوی تا نماند بر آن از ناپاکی نشان؛

 

زیرا پسندیده نیست ظاهر شود

نزد نخستین خادم بهشت،

با چشمانِ کدر از غبار.

 

گرداگرد این کوچک جزیره، نزدیک کرانه‌ها،

آنجا که متلاطمند موج‌ها همواره، می‌رویند

بوته‌های نی بوریا بر گِل نرم؛

 

هیچ گیاه دیگر، که باشدش شاخ و برگ

یا ساقه‌ی سخت، نمی‌پاید بر این مکان هرگز

زیرا نمی‌تواند خم شود برابر هجوم خیزاب‌ها.

 

بازنگردید از این راه؛ برمی‌آید

بلند آفتاب به‌زودی و می‌نمایاندتان

مسیر آسان‌ترِ صعود از کوه را.»

 

این بگفت و ناپدید شد؛ برخاستم

بی‌هیچ سخن، رفتم کنار راهنمایم،

سر چرخاندم و خیره براندازش کردم.

 

زبان گشود: «قدم بردار از پی قدمم، فرزند:

بیا برگردیم عقب، زیرا به نشیب می‌رود

این دشت تا برسد به پست‌ترین نقطه‌اش.»

 

پگاه غلبه می‌یافت بر شبگیر، که

می‌گریخت از مقابلش، و دیدم

لرزش دریا را در دوردست.

 

می‌پیمودیم دشتی پرت‌افتاده را به‌سان

آنکه برمی‌گردد دنبال راهِ گم‌کرده،

و تا نیابدش، گمان می‌بَرَد بی‌حاصل می‌رود.

 

چون رسیدیم آنجا که ژاله تاب می‌آورد

آفتاب را، زیرا در سایه‌سار است و

بخار می‌شود اندک در خنکای نسیم،

 

دراز کرد با ملایمت هردو دست را استاد،

و گذاشت بر نورسته علف‌های نرم؛ و من،

واقف بر نیتش،

 

چرخاندم سویش اشک‌آلود عارض‌ها؛

و آنجا نمایان کرد تماماً رنگ رخسارم را

که نهفته بودش دوزخ.

 

سپس درآمدیم بر کرانه‌ی متروک، که ندیده

هرگز بحرپیمایی کند بر آب‌هایش کسی

که بداند راه برگشت را.

 

بر میانم بست زُنار را، به فرموده‌ی آن‌یکی:

شگفتا! چون چید آن نشانه‌ی نباتی خضوع را،

بی‌درنگ باز زاده شد یکسان

 

همان‌جا که از ریشه به در آورده بودش.

ز این، یکی از قله‌های پارناسوس

بسنده بود مرا، ولی اکنون می‌بایدم هر دو

تا بپیمایم راهِ مانده را.

 

بهشت: سرود یکم

 

مجدِ آنکه نمی‌جنبد چیزی مگر به اراده‌ی او

نافذ است در کل کائنات و بازمی‌تابد فروغش

جایی بیش و جایی کم.

 

در خُلد برین که نصیب می‌بَرَد بیشترین سهم را بودم من

و دیدم چیزهایی که قادر نیست یاد آورد، چه رسد به آنکه

بازگویدشان، آن کس که به زیر می‌آید از آنجا؛

 

زیرا آن‌گه که می‌رسد نزدیکِ مطلوبش،

چنان ژرف‌نگر می‌شود عقل که حافظه را

نمی‌ماند توان پیگیری‌اش.

 

راستی را، از قلمرو مقدس،

هر گنجینه که اندوختم در خزانه‌ی ذهن،

حال می‌شود دستمایه‌ام برای سرودی نو.

 

ای آپولوِ نیکو، در این واپسین آزمون،

از قدرتت آن‌قدر لبریز کن ظرف وجودم را

که باشم درختِ غارِ محبوبت را شایسته.

 

تا پیش از این، یکی از قله‌های پارناسوس

بسنده بود مرا، ولی اکنون می‌بایدم هر دو

تا بپیمایم راهِ مانده را.

 

منزل کن در سینه‌ام، نفس بکش آنجا و

برهانم از خویش، همان گونه که روزی

رهانیدی مارسیاس را از نیامِ اندامش.

 

ای فضیلت ایزدی، اگر عاریت دهی به من

از توانایی‌ات آن‌قدر که قادر باشم متجلی سازم

شبحِ قلمروِ متبرکِ نقش‌شده بر ضمیرم را،

 

می‌بینی که می‌رسم تا پای درخت محبوبت،

و مزین می‌کنم تارکم را به برگ‌هایی که

سزاوارشان می‌شوم به‌مدد تو و این مضمون.

 

چنان به‌ندرت، پدر، می‌چینندشان

به پاس پیروزی قیصر یا شاعر،

ز بس خطا و ننگین است تمنای بشر،

 

که برگ پنئوسی می‌شود مایه‌ی مسرتِ

شادمان ایزد دلف‌نشین، هرگاه

برانگیزد شوق کسی را به کسب آن.

 

اخگری خُرد برمی‌افروزد شعله‌ای سترگ:

چه بسا پس از من، رساتر دعا کنند کسان دیگر

تا مگر پاسخشان دهد سیرِها.

 

پدیدار می‌شود فانوسِ گیتی بر مخلوقات فانی

از بسیار افق‌ها، اما فقط وقتی برآید از آنجا

که چهار دایره را پیوند می‌دهد با سه صلیب

 

درمی‌نوردد مسیری بهتر و با اختری فرخنده‌تر

همگام، و گرما و شکل می‌بخشد مومِ عالم را با

سرشت خویش سازگارتر.

 

سپیده دمیده بود دیگر آنجا، و اینجا بود

شامگاه؛ آن نیم‌کره بود سراسر سپید و

آبنوسین این‌یکی،

 

آن‌گه که دیدم چرخید بئاتریچه به چپ،

و چشم دوخت به خورشید: هیچ عقاب

هرگز به آن خیره نمی‌شود چنین.

 

آن‌گونه که سر برمی‌آورد اشعه‌ای

از دل اشعه‌ای دیگر و می‌جهد بالا،

مثال مسافری که می‌خواهد برگردد منزل،

 

از عمل او، که نشست بر دیدگانم و راه یافت

به مخیله‌ام، شکل گرفت عمل خودم، و زل زدم

من نیز به خورشید، آن‌سان که نیست معمول.

 

آنجا مجازند بسیار چیزها، که نیستند رو

بر حواسمان اینجا، زیرا آفریده شده

این مکان تا باشد منزلگاه ابنای بشر.

 

تاب نیاوردمش زمانی دراز، ولی نه آن‌قدر هم

کوتاه که نبینم می‌پراکَنَد شرر‌ها به اطراف،

مانند آهن گداخته که به در آید از کوره؛

 

و ناگاه چنین نمود که افزون می‌شود

روز بر روز، که گویی دادار آسمان

بیاراید سپهر را با هوری دیگر.

 

بئاتریچه خیره به ابدی چرخ نیلگون همچنان؛

دوختم من به او دیده، زان پس که برگرفتم

چشم از بلندی‌ها.

 

محو تماشایش، دگرگون شدم از درون

بسان گلائوکوس وقتی مزید علفی را که

بدل ساختش به همتای دیگر ایزدان در دریا.

 

زان رو که نمی‌گنجد توصیف این دگردیسی

در کلام، بگذار این قیاس بسنده باشد آنان را

که رحمت الهی روزی می‌آموزدشان در عمل.

 

اگر نبودم جز آن بخش از وجودم که آفریدی

در آخر، ‌ای محبتی که مدبری افلاک را،

تو می‌دانی، زیرا بالا بردی مرا با نورِ خود.

 

وقتی جنبش آسمانی، که جاودانگی می‌بخشی‌اش

با طالب کردنش به خودت، ربود توجهم را،

با سرودی که موزونش می‌کنی و می‌پراکنی،

 

چنان گسترده پهنه‌ای از سپهر را شعله‌ور

کرده بود خورشید که نه باران و نه رود

هرگز نگسترانیده‌اند دریاچه‌ای چنین پهناور.

 

بداعت صوت و عظمت درخشش برافروخت

در دلم میلی چنان شدید به شناختن علت که

نظیرش را تجربه نکرده بودم هیچ‌گاه.

 

زین رو، بانویی که می‌دید مرا چنان که خود

می‌بینم، برای فرونشاندن بی‌قراری‌ام، هنوز

نپرسیده من چیزی، لب گشود به پاسخ و

 

چنین آغاز کرد سخن: «به بلاهت می‌کشانَدَت

پندارِ باطلت، به گونه‌ای که نمی‌بینی آنچه

آشکار می‌شود، اگر بِرَهانی خویش را از تَوهم.

 

نیستی دیگر بر زمین، برخلاف تصورت؛ بلکه

آذرخشِ گریزان از جایگاه بلندش، نمی‌رسد هرگز

سرعتش به پای تو، که برمی‌گردی به منزل.»

 

اگر شک نخست را زدود از ضمیرم

لبخند و کلامِ موجزش، دچار شدم

از آن هم بیشتر به تردیدی دیگر، در عوض،

 

و گفتم: «خرسندم چون رهایی یافتم

هم‌اینک از حیرتی عظیم، ولی حال مبهوتم

چگونه صعود کنم از این پیکرهای سبک.»

 

برآورد از دل آهی به ترحم آکنده؛

آن‌گه دیده دوخت به من و نگریستم،

مثل مادر طفل بیمار را،

 

و از سرگرفت سخن: «حاکم است نظم

بر هرچه آفریده شده، و عالم این‌چنین

شباهت می‌یابد به پروردگار.

 

اشرف مخلوقات می‌بیند ردِ خِرَد ابدی را

اینجا، همان مقصود غایی را که پدید آمده

به‌خاطرش نظمی که یاد کردم از آن اینک.

 

به این نظم مایلند تمامی طبایع، هرکدام

به طریق خویش، به منشأشان نزدیک

کم یا بیش؛

 

بدین‌سان ره می‌سپارند سوی بندرهای مختلف

در بحرِ وجود، هریک بهره‌مند از غریزه‌ای

که هدایتش می‌کند.

 

یکی می‌رساند نار به قمر؛ دیگری نیروبخش

قلب‌های فانی؛ پیوستگی و وحدت می‌یابد

زمین از سومی؛

 

و آماجِ خدنگ‌های این کمان

نه موجودات بی‌شعورند و بس،

بلکه آشنایان با اندیشه و عشق نیز هم.

 

تقدیر، که به برکتش سامان گرفته هرچه هست،

با روشنایی‌اش در آرامش نگه می‌دارد همواره

سپهر را، که آنجا در گردش است شتابان‌ترینِ همه؛

 

و حال بدان سو، به‌سان مقصدی مقرر، هستیم روان،

به قدرت آن زه که بر هدفی فرخنده می‌نشاند هرچه

رها شود از آن.

 

راست آنکه، به مثال شکل، که اغلب

سازگار نیست با نیت هنرمند زیرا

فرمان نمی‌برد ماده‌ی ناشنوا،

 

از این مسیر نیز گه‌گاه دور می‌شود

مخلوق، که صاحب‌اختیار است برود

به راهی جز آنچه شده مقدر؛

 

و همچون آتش که فرومی‌افتد از میغ،

نخستین عملِ نسنجیده هم می‌افکندش

بر زمین، اگر برانگیخته شود از لذتی کاذب.

 

اگر صحیح باشد نظرم، مایه‌ی تعجبت

نباید شود صعودت بیش از جاری شدن

جویبار از کوهسارِ بلند به جلگه.

 

اسباب شگفتی بود اگر، رها از موانع،

می‌ماندی محبوس در زمین، که گویی

آتش شعله‌ور می‌تواند بماند ساکن.»

 

سپس گرداند رُخ سوی سپهر.

 

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

ای چشم و چراغ همه شیرین‌سخنان

مطلب بعدی

چطور کتاب خوب انتخاب کنیم؟

0 0تومان