– خودت رو معرفی کن! – یعنی چی؟ یعنی چه کار کنم؟ صاحبکارش، محمدعلی، به او گفت که یعنی اسم و فامیلت را بگو. بگو که از کجا آمدهای. میروِیس، با صدایی که هنوز زنگ بلوغ نگرفته بود، گفت که پانزده سال دارد و یکسالی هست که از افغانستان آمده…
ادامههمه میدانستند که آخرین روز حیات نجف دریابندری، با آن زبان یکهی فارسیاش، در راه است. از پس سکتههای پیاپی، زبانِ تکلم رفته بود، اما زبانِ فارسیاش همچنان با ما بود. میگفتند در سالهای آخر کسی را نمیشناخت، اما اگر توانی در عضلات صورتش باقی میماند، صرف قهقهههای معروفش میشد.…
ادامهیا مثلاً چه میشد اگر در تهران که نه، کمی بالاتر در خراسان، مازندران یا همین کشور همسایه به دنیا میآمد. دنیا که به آخر نمیرسید اگر جای دیگری میشد «بهجز این سرا سرایش». با خودش همان فکرهای لعنتیِ همیشگی را تکرار کرد که هرجای دیگری هم بهدنیا میآمد همین…
ادامه