«همین که نخستین سپیدهدم صبح درخشید، گیلگمش برخاست و به بالین رفیق خود نزدیک شد. انکیدو آرام خفته بود … و گیلگمش گریست و گفت: انکیدو تو ای رفیق جوان. قدرت تو و صدای تو، کجا ماندهاند؟ انکیدو من کجاست؟ بااینهمه او چشمانش را نمیگشاید. گیلگمش دست بر قلب او…
ادامه«سیاهان برای کاستن از غم و رنجهایشان شبها گرد هم جمع میشدند و به سنت دیار خود مینواختند و میخواندند، کمتر شبی بود که نوای حنجرهی سوزناک سیاهی که در دل شبی سیاهتر از خود، با کلام و نوایی تیرهتر از روزگار خود، فضای غمزده و غبارآلودِ جنوب را پُر…
ادامه