چرا کتابها و قصهها یادِ کسانی میمانند؟ رفتم سراغِ یکی از این آدمها. خواب است یا بیدار، معلوم نیست. چشمهایش نیمهبازند و نگاهش هم دوازده سالی میشود خانهی چشمها را ترک کرده. پیرمرد در کرج روی همان صندلی همیشگی نشسته، همان که پارچهی گلدار نشیمنش ساییده و کمرنگ شده. ــ…
ادامهآدمها ترجیح میدهند او را نبینند، مردی را که تا کمر خم شده توی سطل بزرگ زباله و آشغالها را هم میزند. لکههای چرک و چرب بهزحمت روی لباسهای سر تا پا سیاهش دیده میشوند. برخلاف لباسهای کهنه و کثیف و پارهاش موهایی مرتب، تمیز و شانهشده دارد. کیسههای زباله…
ادامه«از این مددجو حمایت میکنم.» روی مربع کنار این جمله که کلیک کنی راهی پیدا میشود به رویاهای کودکانهای که در هزارتوهای نداری معنا میشود. «ندارم… نمیتوانم… نمیشود…» دایرهی معیوبی که فقر را در فقر نگه میدارد و آیندهی این بچهها را با همهی استعدادهایشان جدا از سرنوشت محتوم پدرومادرانشان…
ادامهیازده ماه پیش پای «گشین» توی قایمموشک بازی گم شد و دیگر پیدا نشد. آن روز مین زیر پای او و شش همبازیاش منفجر شد. چشم و صورت «سینا» و «آلا» و تن «خبات»، «متین»، «بهنوش» و «زانا» پر از ترکشهایی شد که هنوز زیر پوستشان جابهجا میشود. مین از…
ادامه