/

ماندن، رفتن و ماندن‌رفتن

ما هیچ‌گاه دربرابر تمامِ دیگری‌هایی که در زندگی ملاقات کرده‌ایم تنها نبوده‌ایم. وقتی با کسی ارتباط می‌یابیم بلافاصه دو شقه می‌شویم، اما همه‌مان این دوپاره شدن را درک نمی‌کنیم. باید مدتی بگذرد تا به شخص سومی که نیمی از او از آن ما، و نیمی دیگر متعلق به دیگری است خو بگیریم؛ و خب، وقتی این مسئله را درک می‌کنیم، دیگر خیلی برای ماندن مشتاق نخواهیم بود، چون تحمل درک هویت انسان اضافه‌ای را که تنها نیمی از او از آن ماست، نداریم. اما با این‌حال همه، بعد درک تمنای‌شان برای رفتن، نمی‌روند. گاهی وضعیت سومی پدید می‌آید. شخصیتی ثالث به‌جای مکان‌زدایی کردن از فرد مردد، او را در همه‌ی مکان‌هایی که ردی از تردید در آن‌ها حس کرده، میخکوب می‌کند. معنای رفتن دیگر خودِ رفتن نیست. چون با ماندن هم می‌شود گونه‌ای از رفتن را تجربه کرد.

وقتی زوجیم، ابزاری می‌شویم برای استفاده‌ی «دیگری» در خطراتی که ممکن است در آینده با آن مواجه شود. هر فرد بخشی از توانایی‌های خود را بی‌آنکه قصد معینی داشته باشد به دیگری می‌بخشد. فرد دوم بخشی از نیرویی را که می‌توانست برای سلامت نگه داشتن خودمان صرف شود استفاده می‌کند و در عوض ما هم بخشی از توانایی‌های او را از آن خود می‌کنیم. برای همین مدتی طول می‌کشد تا سر از این آدم جدید، آدمِ سوم، که در ابتدا بسیار شبیه خودمان است درآوریم. در آغاز خیال می‌کنیم که این خود حقیقی ما است. همانی است که همیشه دنبالش می‌گشتم. من این شکلی‌ام. به این صبوری؛ به این شجاعی؛ و با این نیروی درک بی‌مانند! خیال می‌کنیم تابه‌حال نیاز به کامل شدن داشتیم، و چون حالا دیگر کامل شده‌ایم بهتر است آرام بگیریم. به‌صلاح است که دیگر بی‌قرار نباشیم. بعید نیست برای همه‌مان اتفاق افتاده باشد وقتی دوست و آشنایی را جایی می‌بینیم، بعد احوالپرسی‌های مرسوم سریعاً حال یک نفر دیگر را ازمان بپرسند. ممکن است بارها از زبان دیگران شنیده باشید که نام‌تان با یک «دیگری» پیوند خورده. مثلاً برای شمارش مهمانانِ احتمالی تبدیل به یک اسم دوتایی می‌شوید و این البته به‌ دید هیچ‌کس جالب و دوست‌داشتنی نیست چون انگار شما دیگر ناگزیر به آن «دیگری» سنجاق شده‌اید. یک هویت دوتایی دارید که نه می‌شود دوگانه و نه حتی دوشقه خطابش کرد. چون این هویت از دو تکه‌ی ثابت و قابل تشخیص ساخته نشده. دو تکه‌اش چنان در هم آمیخته‌اند که نمی‌شود یکی را از دیگری تشخیص داد. «بهرنگ و مهناز» نه «بهرنگ» است نه «مهناز». هیچ‌کدام از این دو را نمی‌شود از «بهرنگ و مهناز» بیرون کشید؛ چون این دو در هم ویران شده‌اند و هویت له‌شده‌ی هرکدام‌شان، در هر شرایطی تکه‌هایی از آن «دیگری» را در خود دارد. حتی ممکن است در برنامه‌ریزی‌های پیش از یک مهمانی یا مسافرت چنین جمله‌ای بشنوید: ««بهرنگ و مهناز» اُلویه با مرغ دوست ندارند. بهتر است فکر دیگری بکنیم.» صرف‌نظر از صحت این جمله، دیگر خیلی مهم نیست که شما، هر کدام، جدا از هم، چه نظری راجع به الویه با مرغ دارید. آیا دوست نداشتن آن به شما تحمیل شده؟ شاید اصلا «بهرنگ» مرغ آب‌پز دوست ندارد و «مهناز» از ترکیب سیب‌زمینی و خیارشور بدش می‌آید، و در پایان ترکیب این انزجارهای روزمره به دوست نداشتن اُلویه با مرغ تبدیل شده. اما در مجموع این حقایق دیگر اهمیتی ندارند. چون بخش عمده‌ی ـ یا کل ـ هویت شما، به‌دید اطرافیان در آن نفر سوم که یک اسم دوتایی دارد خلاصه می‌شود. شما تبدیل می‌شوید به مفهومی در آسمان‌ها که زمانی نه‌چندان دور روی زمین بود. این ادغام با تصورِ «یافتن تکه‌ی گم‌شده» مختصاتی قُدسی می‌یابد. اما اگر سعی کنیم بپذیریم انسانِ‌دردیگری‌ادغام‌شده به کمال نائل نیامده، بلکه از ابتلا به فقدان رنج می‌برد، روح قدسی ماجرا دود می‌شود و به هوا می‌رود. دقیقاً نمی‌شود فهمید «بهرنگ» یا «مهناز» کجای این مفهوم «بهرنگ و مهناز» هستند اما «بهرنگ و مهناز» می‌توانند از بسیاری از دردهایی که «بهرنگ» و «مهناز» را می‌آزرد مصون بمانند؛ گیرم یکی از آنها الویه با مرغ دوست داشته اما هیچ‌وقت فرصتی برای ابراز مخالفت در برابر این جمله که ««بهرنگ و مهناز» اُلویه با مرغ دوست ندارند» پیدا نکند. فرد سومی که از رابطه میان دونفر پدید می‌آید تا زمانی که نوزاد و کودک است رنجشی برای دوتای دیگر ایجاد نمی‌کند. چون دوست دارد شخصیتش به رسمیت شناخته شود. دوست دارد مردم نامش را صدا بزنند و هیچ‌وقت به این‌که چرا دیگران او را به دو نام خطاب می‌کنند فکر نمی‌کند. اما مشکل وقتی پیش می‌آید که یکی از سازندگان مفهومِ له‌شده‌ی «شخص سوم»، یا هر دو آن‌ها، دیگر نمی‌خواهند موضوع زندگی دیگری باشند. امکاناتی که «شخص سوم» برایمان دست‌وپا کرده بود دیگر به کارمان نمی‌آید. در این تزلزل، جهانِ ما از برخورداری از دیوارهای مستحکم سابق خود محروم می‌شود. ما هنوز در جهان «شخص سوم» زندگی می‌کنیم؛ اما حالا دنیای بیرون از ما نیز قابل رؤیت شده. برای بازگشتن به آن دنیا باید از امکانات «شخص سوم» دست شست اما این کار جسارتی می‌خواهد که ارزیابی عقلانی آن مدتی طول می‌کشد ــ مدتی که سازنده‌ی اتمسفر «ماندن‌رفتن» است و به‌جای این‌که هر روز تعلق‌خاطر فرد را به شخصیت شقه‌شده و امکانات آن بی‌میل‌تر کند، با زنده کردن مکانیزم «نوستالژی‌سازی» وابستگی او را به جهان دیوار شیشه‌ای‌اش بیش‌تر می‌کند. این‌جا ما دچار عذاب وجدان می‌شویم. خیال می‌کنیم مسیرهایی را اشتباه رفته‌ایم و حالا با بازگشتن از همان جاده‌ها و یافتن راه‌های صحیح، یا دیوارهای جهان «شخص سوم» را برمی‌گردانیم یا جهان بیرون را بی‌اعتبار و بی‌زرق‌وبرق می‌کنیم. پس دوباره روزهای خوش بازخواهند گشت. دوباره دورانی فرا خواهد رسید که در آن، درست مثل قدیم‌ها خوشحال خواهیم بود، تولد همدیگر را جشن خواهیم گرفت، مسافرت فرنگ می‌رویم، خانه‌ای در محله‌ی کودکی‌مان رهن می‌کنیم، و درست مثل قدیم‌ها همان غذاها را می‌خوریم، همان لباس‌ها را می‌پوشیم، به همان کافه‌ها می‌رویم، و وقتی رفتیم شمال همان ویلای قدیمی را کرایه می‌کنیم که شومینه‌ی واقعی داشت. اما ادغام «بهرنگ و مهناز» خلاف آن‌چه تصور می‌کنیم نه یک ترکیب فیزیکی که شیمیایی است. دیگر با بخار کردن آن «فقط بهرنگ» یا «فقط مهناز» به دست نمی‌آید؛ حتی اگر پای عشقی تازه و پرفروغ درمیان باشد. وضعیت «ماندن‌رفتن» به «ماندن» یا «رفتن» تبدیل نمی‌شود. گذشته هیچ‌وقت برنمی‌گردد و آینده، تنها با ترانه‌ی موردعلاقه‌ی خودش می‌رقصد، ترانه‌ای که با سازها و خوانندگانی که از این پس می‌آیند ساخته می‌شود.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

با وردنه‌ی نان برقص

مطلب بعدی

ویلا و پازل و مجسمه

0 0تومان