«پرویز» داستان مرد پنجاهسالهای است که سالهاست در یک مجتمع مسکونی بزرگ همراه پدرش زندگی میکند. سالهای طولانی زندگی در شهرک/ مجتمع مسکونی، و البته شخصیت و خلقیات پرویز، باعث شده ارتباطی اجتماعی و عاطفی با اهالی شهرک داشته باشد؛ ارتباطی که بهدید پرویز جدیتر و عمیقتر از آن بهنظر میرسد که گسستنی باشد، اما وقتی پرویز به دلایلی ناچار به ترک شهرک میشود درمییابد در حقیقت تنها چیزی که او را به ساکنان شهرک پیوند میداده، صرفاً زندگی در همان محل/ جغرافیای مشخص بوده نه چیزی بیشتر. همین است که در نهایت منجر به واکنشهایی میشود که از او پرویز دیگری میسازد، پرویزی غریبه و ترسناک.
پرویز آدمی است با ضعفهایی که سبب شدهاند کلِ لذت، شادمانی و اساساً معنای زندگیاش را خارج از خودش و در ارتباط با آدمها و محیط/ شهرکی که در آن زندگی میکند بجوید و بیابد، آدمی که بهنظر میرسد تنها لذت شخصی زندگیاش غذا خوردن و احتمالاً سیگار کشیدن است. در طول فیلم غذا خوردن تنها عامل مربوطکنندهی پرویز با کسانی است که او تمایل به برقراری ارتباط با آنها دارد. پرویز، به روشی که سعی میکند موردپسند پدرش باشد، برای او آشپزی میکند اما پدر روش او را نمیپسندد، ضمناً بهنظر میآید تنها چیزی که پدر دربارهاش با او حرف میزند انتقاد از غذا و آشپزیاش است، حرفهایی که انگار نفس ادا شدنشان، فارغ از محتوا، برای پرویز حیاتی است. زن همسایهی خانهی جدید پرویز برای باز کردن باب معاشرت با پرویز برای اون غذا میفرستد، غذایی که پرویز همانجا سرپا و بدون تشریفات و هولزده چند قاشقش را بهسان نمادی از بهره گرفتن از سایر لذتهای زندگی به دهان میگذارد و نجویده فرومیدهد. پرویز سگهای شهرک را، که پدرش از آنها بیزار است، با غذای مسموم میکشد. همسر جدید پدر پرویز، که رقیب او برای نگهداری از پدر و زندگی در خانه است، بهقول پرویز خوب آشپزی میکند، بهتر از پرویز. در «پرویز» غذا، همچون نمادی از لذتهای ناتمام و همیشه ناقص آدمها، نقش خودش را بیکموکاست و البته بیسروصدا و خودنمایی ایفا میکند. آدمها را معرفی میکند، ظاهراً به هم ربط میدهد و عملاً از هم جدا میکند.
وقتی پرویز از شهرک، تنها دنیایی که میشناسد، طرد میشود احساس کسی را دارد که همهی هستیاش را از دست داده؛ او غریقی است که چیز دیگری برای از دست دادن ندارد، پس به خودش اجازه میدهد عناصر ملموس دنیایی را که قبلاً به آن تعلق داشت همراه خودش غرق کند. پرویز که ابتدا سعی میکند بین جفایی که تصور میکند آدمها در حقش کردهاند و مجازاتی که برایشان در نظر گرفته تناسبی برقرار کند، کمکم و با فوران آتشفشان خشمش، نظام تناسب جرم و مجازات خودساختهاش را هم فراموش میکند و کارهایی میکند که با شناخت اولیهمان از او بسیار بعید و حتی غافلگیرکنندهاند. همهی ما کسانی را دیدهایم که بعد از اخراج یا طرد شدن از محل کارشان رومیآورند به خرابکاریهای کوچک و چشمپوشیکردنی، کسانی که ممکن است حاضر نباشند به کسی آسیب جانی یا ضرر مالی هنگفت برسانند اما آزار دادن را تنها راه ممکن برای انتقام گرفتن از افراد، جامعه و دنیایی میدانند که آنها را از خود رانده. این آدمها برای ما آشنایند و اعمالشان را درک میکنیم و حتی میپذیریم. شاید خود ما هم روزی یکی از آنها بودهایم، وقتی پاککن همنیمکتی/ دوست سابق و همکلاسی/ دشمن فعلیمان را پنهانی توی سطل آشغال انداختهایم. اما در دنیایی که تقریباً برای هیچ چیز نهایتی نیست، گاهی کسانی هم پیدا میشوند که نوک تیز پیکان این خشم کور را بهسمت بیگناهان دیگری برمیگردانند. به یاد بیاوریم که در هر ویدیوی مراسم گردنزنیهای داعش حالا دیگر یک اروپایی موبور چشمآبی هم هست که هزاران کیلومتر سفر کرده تا خشمی را که از سرزمین خودش و مردم خودش در سینه دارد با بریدن سر دیگرانی فروبنشاند.