نمیدانم از کی به این نتیجه رسیدم که آدمها یا «عاشق» میشوند یا «هنرمند». در ذهن من، این نهاییترین صورتبندی برای دوگانهی نهایتناپذیرِ آدم خاص/ آدم معمولی است. آدمهای معمولی، کلمهای بدون هیچ بار ارزشی، در نهایت میتوانند یک عاشق حقیقی بشوند. یکی را با پرستش و ایثار تمام دوست بدارند و از لحظات زندگی روزمره لمحاتی شرافتمند و خواستنی بسازند. برعکس، مرد یا زن هنرمند ممکن است تا آخر عمر تنهایی و انزوا را تجربه کند. وارد «رابطه» خواهد شد، اما دلش برای جهان دیگری خواهد تپید. اسیر سحر دیگری است. آیا دارم از «نسبیت» و این جملهی مغالطهآمیز که «همهچیز نسبی است» فاصله میگیرم؟ بله. اجازه بدهید کمی سوار بر اسب مطلقگرایی بتازم. کشش و مغناطیس جذبودفع تمامعیاری درون آدم وجود دارد که سیال است و پرجنبوجوش. نمیتواند ساکت بماند و میل به حرکت دارد. نام این کشش را «رانه» میگذارم. تو را پیش میبرد و میتازاند. پشت این رانه یک «نیرو» وجود دارد؛ نیرویی نامرئی که همانقدر از زندگی سرشار است که از مرگ. مرگ و زندگیِ آمیخته و آموخته است. گاهی رو به «تعالی» میگذارد و گاهی به «تخریب». اگر نیرو نامرئی است و تنها «حس» میشود، رانهی برآمده از آن نمود و نمون عینی دارد.
تجربهی زیستهی من میگوید «رانه» نهایتاً یا بهسمت زندگی روزمره متمایل میشود یا بهسمت هنر. در اولی، خود را در سطح انرژی کمتری نگه میدارد تا پایداری و استمرار خود را حفظ کند و در دومی سطح انرژی بالاتری را تجربه میکند تا آمادهی لحظات برقآسای تجسم یافتن در یک قالب بیرونی شود. عشق جهت یافتن رانه، امتداد نیروی غریزی صیانت نفس، بهسمت بیرون است؛ مواجهه با موقعیتهای عینی زندگی و پیچیدگیهای جهان انسانی، جهانی چنان پیچیده که نیاز به ذخیرهی انرژی و احتیاط و مراقبت ویژه دارد و به همین دلیل از همان بدو ورود باید نیروها را در هزارتوی آن نرم و آهسته به کار انداخت. از سوی دیگر، هنر جهت یافتن نیروی صیانت نفس بهسمت درون است؛ تأمل در نفس، بازگشت به خویشتن و در ادامه شیئیت دادن، تجسد بخشیدن به این تأملات از طریق ثبت فیزیکی. از زندگی فاصله میگیری تا ذات زندگی را بفهمی، و در ادامه جور دیگری به آن برگردی. رانهی زندگی همیشه در مسیر «رفتن» است و رانهی هنر همیشه در مسیر «بازگشت».
آیا مرز میان عشق و هنر، یا آدم معمولی و آدم خاص، مخدوش و تعییننشدنی است؟ آیا اساساً این تفکیک و مرزکشی به کاری میآید؟ برای پاسخ به این پرسشهاست که سعی دارم تجربههایم را در سلسله یاداشتهایی به اشتراک بگذارم. مسأله جدی است. وقتی «سبک زندگی» مهم میشود، یعنی آدمیانی هستند که مایلند با تبدیل نحوهی زندگیشان به «شبهاثر» هنری از خود «شبههنرمند» بسازند؛ خوب لباس میپوشند، مبادیآداب هستند، در رانندگی، آشپزی، پاتوقنشینی، و یادگیری مهارتهایی چون تسلط به زبان خارجی سبک خودشان را دارند و کلاً توانستهاند سبک زندگی متفاوتی از دیگران به وجود بیاورند. برعکس کسانی هم هستند که زندگی را وامیگذارند تا به سبک هنری خاص خود دست یابند. عشق به خود، عشق به دیگری، را کنار میگذارند تا هنر را به ابرازی برای فهم و تأمل در نفس تبدیل کنند. هیچیک را بر آن یکی برتری نیست. تنها باید این تفاوت را به رسمیت شناخت. آدمها را شناخت و باورشان کرد. شاید روزی عشق و هنر با هم یکی شوند. کما اینکه میتوان نمونههایی نادر را در تاریخ تمدن بشری یافت که این دو دقیقاً همسو شدهاند و گونهی نادری از انسان را تربیت کردهاند که اصطلاحاً به آن «نابغه» میگوییم. هوش و نبوغ هرگونه مرزبندی را باطل میکند. بالاتر و فراتر از سبک زندگی و سبک هنری قرار میگیرد و رانه و نیروی درونی آدمی را به مرزهای ناممکن انسانی میکشاند.
در دوروبر خود چقدر قادر به شناختن آدمهای نابغه هستیم؟ چقدر توانستهایم مهارت «ستایش» را در خود به وجود آوریم و از دیدن نبوغ حتی در خُردترین پدیدههای انسانی اطراف خود مشعوف و ذوقزده شویم؟ شاید برای یافتن پاسخی تلویحی به اینهاست که مینویسم و از شما میخواهم که در این راه بیبازگشت همراهم شوید. نبوغ. زندگی و هنر. عشق و انزوا. انسان متفاوت و انسان معمولی…