شبکه آفتاب: نسیم زمستانی قطرههای باران را روی ورقههای دفتر میکوبد. مرد بالای سنگِ قبر میایستد و میگوید: «همینجاست. همین سنگ قبرِ شکسته و چندپاره.» لابهلای شکستگیهای سنگ قبر نوشته شده: «شادروان اشرفالدین حسینی، شاعر ملی دوران مشروطیت و مدیر روزنامهی نسیم شمال، تاریخ وفات: بیستونهم اسفند ۱۳۱۲»، قبر در میانهی گورستان مشهور ابنبابویه شهرری است، کمی آن طرفتر از آرامگاه شیخ صدوق. مردی از کارکنان ابنبابویه گور نسیم شمال را نشان میدهد و میگوید: «خیلی وقت است که سنگ قبرش شکسته و کسی نیست آن را عوض کند.» متولی عوض کردن سنگ قبر نسیم شمال کیست؟ او خانوادهای نداشته. عارف قزوینی در خاطراتش گفته، در کودکی خانوادهاش را در قزوین رها کرده و تا پایان عمر تنها کار و زندگی کرد. او روزنامهی نسیم شمال را، که خواب حکومتهای وقت را آشفته میکرد، بهتنهایی با کمک پسربچههای روزنامهفروش منتشر و پخش میکرد. دفترِ کاری نداشت، سالها در بخشی از مدرسهی مروی زندگی میکرد. برخی از نزدیکانش گفتند ازدواج کرده بود، در رشت زنی گرفته بود، اما همسرش هم پیش از او مرد. این روایت را از ابراهیم صفایی نقل کرده. همان پژوهشگر و نویسندهی معروفی که کتابهایی دربارهی نهضت جنگل و تاریخ معاصر نوشته است. کسی که سال ۶۴، بعد از سالهای سال بیاطلاعی از مکانِ قبرِ نسیم شمال، به کمک یکی از همان پسر بچههای روزنامهفروش اینجا را پیدا کرد و سنگ قبری بر گور روزنامهنویس گذاشت. سنگی که یاد مردِ بیآشیانهای را، که در حجرهی مدرسهی مروی و بعد خانهی سپهدار زندگی کرد، زنده نمیکند؛ خانهی آخر مردی بیخانه که برایش خانه نیست.
حالا بعد از ۸۱ سال، اگر تعویض این سنگ قبر برای کسی هم مهم باشد، باید به چه کسی مراجعه کند؟ مگر کم هستند گورهایی که در این گورستان نامهای آدمهای بزرگی رویشان حک شده و کسی نیست به آنها رسیدگی کند.
مرد به سمت آرامگاه شیخ صدوق باز میگردد، میگوید: «این کار اهالی فرهنگ و هنر و مردم است. مگر نه اینکه در کتابِ ادبیات و تاریخ نام اشرفالدین آمده است، اما کسی نمیداند نسیم شمال اینجا دفن شده. هرازگاهی یکی مثل شما میآید و آدرس را میپرسد و میرود. همین. سالهاست که کمتر کسی به دیدن قبر نسیم شمال میآید.»
آن سوتر سمت راست نشانهای از گور جهانپهلوان تختی است؛ جایی که هرکسی گذرش به ابنبابویه میافتد سری هم به آن میزند. وقتی از کنار گور به سمت آرامگاه تختی میروند، در فاصلهی رسیدن به آن طاقی، کمتر کسی است که به زیر پایش نگاه کند و نام نسیم شمال را ببیند. مانند زن و مرد جوانی که میگذرند و سراغ گور هادی اسلامی را میگیرند؛ یا زنی که از آلمان آمده بود تا نشانی از گور معصومه عزیزی یا مهوش را پیدا کند.
هیچیک تا امروز نام نسیم شمال را نشنیدهاند. زنی میپرسد: «این خانم که بوده؟» برایشان عجیب است که نسیم شمال شاعر و روزنامهنگار و از شناختهشدهترین طنزپردازان ایران است. او نمیداند این شاعر دربارهی مرغ و فسنجان و غذاهای موردعلاقهاش هم شعر طنز سروده است.
مردی که برای زیارت گور مادربزرگش آمده، اسم نسیم شمال را شنیده؛ اما نمیداند کجا. اصلاً چه اهمیتی داشت زندگی روزنامهنگاری که به خاطر زبان تندش به جای زندان به دارالمجانین فرستاده شد؛ دارالمجانینی که حالا در تهران اثری از آن نیست. روزنامهی او بعد از مرگ اشرفالدین تا چند سال با همراهی سید محسن حریرچیان اداره شد. برای خودش هم مهم نبود که پس از بیست سال روزنامهنویسی زندگیاش پانصد تومان هم ارزش نداشت.
حالا زیر قطرات باران زمستانی، تصویر مردی گرفتار در دست دو ژاندارم جان میگیرد که روانهی دیوانهخانهی پایتخت میشود. او آنجا هم قلمی کوچک را در پر عمامهاش نگه میداشت.
صدای دستگاه چاپ با بوی سرب مرکب مشکی و کاغذ کاهی زردرنگ در هم میپیچید و تصویر مردی را کمرنگ میکند که کناری نشسته و دارد روزنامهی فردا را غلطگیری میکند؛ روزنامهای که فردا در دست پسربچههای روزنامهفروش دستبهدست میچرخد: «نسیم شمال، آخرین شماره، نسیم شمال.»