بیایید از آدمهای معمولی خوشمان بیاید؛ همانها که پیروی از بداهت زندگی و احتمالاً عقل سلیم را چراغ راه خود کردهاند. بهتر است حرفمان را کمی دقیقتر بیان کنیم؛ آنها که «تصمیم» گرفتهاند معمولی باشند. اصلاً تفاوت اینجاست. کسی که دربارهی خود هیچ فکری نکرده، کسی که نمیداند قرار است به چه سو روان باشد، هنوز داخل این بازی نیست. زمین بازی از آن کسانی است که پا به مرحلهی «انتخاب» گذاشتهاند؛ انتخاب میان معمولی بودن و خاص بودن. وقتی میگوییم مقصد معمولیها در نهایت «عشق» است و مقصد خاصها نهایتاً هنر، پیشفرضمان این است که سوژهی مورد نظر، زمانی میان برگزیدن این دو راه مردد مانده و سرانجام یکی را انتخاب کرده. بسیاری از مردم حتی اگر در معنای دقیق کلمه معمولی یا خاص زندگی کنند، ولی در ساحت «آگاهی» این دو را سبکسنگین نکرده باشند، در زمین بازی نیستند.
شاعر یا نقاش برجستهای را تصور کنید که بعد از چاپ اولین کتاب یا برگزاری اولین نمایشگاه به شهرتی فراگیر میرسد اما سرشت زندگی را طوری فهمیده که بعد از این شهرت ناگهانی تصمیم میگیرد «گمنامی» پیشه کند و غرق در زیبایی زندگی، روزمره یا ماجراجویانهاش چندان فرقی ندارد، شود. او میفهمد که از آنِ وادی شهرت و تبعات و فرصتهای برآمده از آن نیست. زندگی؛ این است یگانه عرصهای که او را مدهوش خود میکند. سلسلهجنبان چنین نگاهی به هنر و زندگی، آرتور رمبو بود. یکی دو مجموعه شعر تکاندهنده سرود. دنیا را تغییر داد و سپس محو شد. میگویند رفت سفر و ماجراجویی پیشه کرد. هر کاری که غیر از جان بخشیدن به هر «اثر» بکنی، نهایتاً در دایرهی زندگی است نه هنر. میگویند رمبو عاشق شد؛ یک عشق اگزوتیک شرقی. او خاص بود، اما تصمیم به معمولی شدن و معمولی ماندن گرفت، چون «نابغه» بود و میتوانست چند پرده جلوتر از آنچه زندگی یا هنر اکنون مینوازد، بشنود.
مثالی دیگر. بسیار پیش آمده وارد منزل دوستی تازهآشنا شویم و از زیبایی چیدمان خانهی او حیرت کنیم؛ خانهای کوچک و نقلی که در نهایت سلیقه و ظرافت آراسته شده. این دوست ما، هنرمند است یا عاشق؟ لطفاً نگویید هر دو. زمانی میتوانید بگویید دوست شما خانهاش را به اثر هنری تبدیل کرده که اول خودش چنین ادعایی داشته باشد. ثانیاً خانه را به «قصد» خلق اثر هنری ساخته و پرداخته باشد. اینجا «قصدیت» یا «روآورندگی» بسیار مهم است. اثر هنری باید به قصد خلق اثر هنری خلق شود. در این صورت است که فرم و ساختار، و همهی آنچه به آن «عناصر» هنری میگویند، معنا مییابد. در غیر این صورت، در ساحت زندگی است؛ یک زندگی حساس به زیبایی. مثال خانه را میتوانید به خیلی چیزهای دیگر تعمیم دهید؛ آدمهای خوشلباس، خوشبرخورد و مبادی آداب. آنها که شعور مدنی دارند و زیبایی رفتار و گفتار و حتی پندارشان مسحورتان میکند. اینها هنرمند نیستند. خاص نیستند. آدممعمولیهایی هستند که احتمالاً بر اثر روند زندگی و تجربهورزی، حساسیتشان به «زیبایی» افزایش یافته.
بله. بدیهی است که «زیباشناسی» به هر دو دنیای هنر و زندگی تعلق دارد. زیبایی مغناطیسی عمومی است که میتواند هر جا و هر زمانی یافت شود. برای جلوگیری از مغالطه، اینجا باید قائل به تفاوت بنیادین میان «زیباشناسی» و «هنر» باشیم. میتوان بحث را اینگونه صورتبندی کرد که آدممعمولی زیبایی را در زندگی مییابد و نامش را «عشق» میگذارد و آدم خاص زیبایی را در هنر مییابد و نامش را «اثر» میگذارد. اگر شما قبل از مرگ خود وصیت کنید که خانهتان تبدیل به موزه، درمانگاه، یا هر کاربری مردمگرای دیگری شود سعی دارید از خود اثری بر جا بگذارید، اثری ملموس و عینی. اینجا شما دارید در وادی هنر قدم میگذارید. تعلقخاطر به ماندگاری و جاودانگی در شما موج میزند. میخواهید بعد از اینکه میمیرید، نمیرید و بهنوعی حضور و وجودتان امتداد داشته باشد. به جای خود زندگی دارید به معنای زندگی فکر میکنید و این یعنی انتزاع: جدا کردن و «داخل پرانتز» گذاشتن بخشی از وجود خود در آینهی دنیا و زمانه. شما میخواهید خاص باشید نه معمولی و این حق هر انسان معمولی است. کمااینکه حق طبیعی هر انسان خاص است که بخواهد «خاص بودن» را رها و زندگی معمولی پیشه کند.
گمان کنم کمکم دارد مشخص میشود که «خاص» یا «معمولی» را در چه معنا و مفهومی به کار میبرم. انتخاب شرط اول است. نیروی حیات را، مصطلحترش «لیبیدو» است، باید راند تا تبدیل به «رانه» شود و این انتخابهای ماست که نیروی حیات را پیش میرانند.
عکس از گاردین