خانوادهی مقتول گفته بودند هیچکس از خانوادهی بلال نیاید درِ خانه. شبِ آخر بود. شهر دلهره داشت. مردم، نگاهها، جنبش لبها جور دیگری بود. تلفنها مدام زنگ میخوردند. ما چهار نفر بودیم. تمام راه وقتی عکاس جوان داستانِ ازدواجش را تعریف میکرد تا شاید راه کوتاه شود، گوشهی ذهنمان به فردا و اعدام فکر میکردیم و به رویمان نمیآوردیم که فردا چقدر ترسناک میتواند باشد. بوی مرگ دلمان را آشوب کرده بود. آرش خاموشی سمت شاگرد نشسته بود. صندلی را تا جایی که میشد عقب کشیده بود تا دردِ پا کمتر شود. تازه عمل کرده بود. عمل پلاتین پایش در ادامهی زخمِ تصادف چند سال پیش بود. داستان دامادی که با پای گچگرفته کنار سفرهی عقد ایستاده شنیدنی بود اما راوی هم جاهایی میان روایتش میپرسید: «شما فکر میکنید فردا چی میشه؟»
به شهرستان نور رسیده بودیم. دریا گیج و آسمان بلاتکلیف. با مسؤول انجمن حمایت از زندانیان نور و پدر مرحوم عبداله حسینزاده حرف زدیم. گفتند: «مادر عبداله اگر شما را ببیند ناراحت میشود.» گفته بود هیچکس را نمیپذیرد تا فردا که ببیند دلش از او چه میخواهد. اعدام یا بخشش. وضعیت شبیه بود به آن تلگراف معروف و ویرگولی که سرنوشت یک آدم بود: «بخشش لازم نیست اعدامش کنید.»
شب درازی بود. آزیتا شرفجهان و لیلی فرهادپور لباس پوشیدند که به خانهی کبریخانم، مادر بلال، سری بزنند. گفتند شما هم بدون دوربین و بیسروصدا میتوانید بیایید. شاید هم توانستید چند عکس بگیرید از وضع خواهران بختبرگشتهای که قرآن به سرگرفتهاند.
اهالی نور مثل همهی شهرهای کوچک همدیگر را میشناختند. بحث سر این بود که برویم یا نرویم. آرش دوربین بیاورد یا نیاورد. گفتند شاید هم بشود عکس گرفت برویم ببینیم چه میشود؛ اگر فضا مهیا نبود عکاسی نمیکنیم. آرش نیامد. گفت ترجیح میدهد این صحنه را عکاسی نکند. گفت فعلاً از همهچیز مهمتر این است که بلال بخشیده شود. گفت بودن یک فریم عکس از خانهی کبریخانم در شب واقعه، در مقابل نجات جان این جوان، ارزشی ندارد.
جمع کوچک آنشب به روزنهها فکر میکرد و احتمالات و آن ویرگول. هنرمندان زیادی در تهران ماهها تلاش کرده بودند و حالا در یک بامداد تصمیم یک مادر پاسخ همهی این تلاشها بود. آرش به فردوسیپور تلفن کرد. گفتند خبری دربارهی این اعدام نیامده که بخواهیم دربارهاش حرف بزنیم. خبر کوتاهی برای خبرنگار ایسنا خواندیم تا روی خروجی سایت برود و مجریِ «۹۰» به آن استناد کند. درخواست فردوسیپور از خانوادهی حسینزاده برای بخشش بلال آخرین اقدام بود. داستان فردای آن روز، شور و دلهرهی شهر، سیلی مادر و اشکهایی را که نیروی انتظامی و قاضی و مردم ریختند، حالا همه خواندهاند و در عکسهای آرش خاموشی دیدهاند؛ عکسهایی که در دنیا هم خوب دیده شد و حالا هم جایزهی معتبری چون ورلد پرس فوتو گرفته.
ساعتی بعد از بخشش در خانهی مریمخانم بودیم. مهمانها دورتادور اتاق نشسته بودند و چای و شیرینی میخوردند. آرش عکس میگرفت و هنوز این داستان برایش ادامه دارد. از حالوروز بلال باخبر است. بلال از صبح تا شب کار میکند و بهزودی زندگی تازهای با عروسش آغاز میکند و آرش یکی از مهمانان این عروسی است. در راه بازگشت از نور میگفت: «خوشبهحال شما که گریههایتان را کردید. من هم باید وقتی برای گریه کردن پیدا کنم.»