رونق اگر نیست صفا هست

سال‌ها بعد از آن‌که دو مستند مشهورش «پیروزی ایمان» و «پیروزی اراده» را  در ستایش «شکوهِ نظم و نظام هیتلری» ساخت،  لِنی رِیفِنشتال که هیچ کس از او رد و نشانی نداشت، به سودان رفت و چندی در آن‌جا زیست. هیچ‌کس ندانست که بانوی هنرمند کجاست و چه می‌کند. سالیانی بعدتر، مجموعه عکس سیاه‌و‌سفیدی از او منتشر شد با نام «آخرین بازمانده‌ی نوبا»؛ یک‌سر تصاویری از کُشتیِ آیینی و زیبایی اندام و عضلاتِ مردان قوم نوبا. سوزان سونتاگ در مقاله‌ی درخشانش «فاشیسم جذاب» با تعمیم تاریخیِ زیبایی‌شناسیِ فاشیسم به انتقاد از کسانی می‌پردازد که با نادیده انگاشتنِ زمینه‌های اجتماعی و روانشناختیِ فیلم‌های ریفنشتال، به «کیش زیبایی» دچارند و به ستایش شیفته‌وار هنری که به چشم زیباست. می‌دانیم که نظام هیتلری، سودای تحقق جامعه‌ی بی‌نقصِ نژاد برتر داشت و از آن روی به بهانه‌ی اصلاح نژاد، کشتار اقلیت‌های دینی و جنسی و معلولان جسمی و ذهنی را روا می‌دانست. شیفته‌ی تلاشِ نستوه کوهنوردان و راهپیمایان بود و کمال زیبایی را در عضلات پرپیچ‌وتاب و خوش‌تراشِ مرد می‌دید. سونتاگ در عکس‌های بانویی که زیبایی چهره‌اش، از نگاه پیشوا مظهر تام‌وتمام زیباییِ سوسیال دموکراسی بود و بی‌هیچ اجازت و روادید، وقت و بی‌وقت، به دیدار دیکتاتورِ هنردوست می‌رفت، همان کیشِ زیباپرستیِ فاشیسم را ردیابی کرده بود. گیریم که مستندساز، آن روز، از ساخت مجسمه‌ی پرشکوه فاشیسم ناگزیر بود و ناچار؛ که نبود، اما عکس‌های افریقای سیاه فاش می‌کرد که بانوی ستوده‌ی هنر، تا مغز استخوانش به زیبایی‌شناسیِ پیشوا آلوده بود. هنوز نزدش، ماهیچه‌های ورزیده و عرق‌کرده‌ی مرد کمال زیبایی بود. پس زیبایی‌شناسیِ هیتلری زمان نمی‌شناخت و نمی‌شناسد، همان‌قدر دیروزی است که امروزی. حال این قصه‌ی دراز، چه ربطی به عکس‌های عکاس پرویی دانیل سیلوا یوشیساتو دارد؟ چون چیزی که در عکس‌های او نمی‌بینی همان صناعتِ رندانه، اغواگر و مخفی‌کارِ ریفنشتالی است. زنان روستای شوروبامبا پا به میدان گذاشته‌اند. زمین خاکیِ ده در ارتفاع ۳۸۵۰‌متری از سطح دریا، پشت سرِ آندرآی کاپیتان که بچه‌ی شیرخواره را به پشتش قنداق‌پیچ کرده است. توپ در دست اوست. دیگرانی هم، بچه‌های قدونیم‌قد را روی کلوخه‌ها می‌نشانند و پرشور می‌آیند، یک‌دست، با دامن‌های سیاه که حاشیه‌ی گلدوزی‌شده دارد، با بلوزهای دگمه‌دارِ کشبافِ صورتی و پابرهنه در صندل‌های پشت‌دار پلاستیکی. و گیس‌های بافته. سوت را داور، اِنکارناسیون تایپه، کدخدای ده، می‌زند. توپ، بلند و سرکش، بر زمینه‌ی آسمانِ آبی سلسله‌جبال آند، فرسنگ‌ها آن سوتر از ماچوپیچو، مثل باد می‌گذرد و دست آخر می‌خورد به درِ چوبی کلبه‌ی خوآن. پیرمرد، شولاپوش، خواب‌زده و چپق‌به‌دست، حالا خشمگین لای در پیداست. چند روز دیگر، درست قبل از عید اموات، فینال بازی‌های «ماماچا» لیگ فوتبال زنان پرو است. هرچند این بازی‌ها، شاید چُرت نیمروزی ماچوهایی چون خوآن را پاره کند و به مذاق چاقوکشان و شرط‌بندان و میخوارگان داستان‌های بورخس و رولفو و داریو خوش نیاید، انگار کاریش نمی‌شود کرد. امروز دیگر  لورا چین‌چیلا، کریستینا فرناندز و دیلما روسِف رؤسای جمهور کاستاریکا و آرژانتین و برزیل هستند. بی‌خیال که درآمد متوسط روزانه‌ی خانوارهای شوروبامبا به یک دلار نمی‌رسد و شصت درصد تماشاچیان ماماچا در فقر مطلق به‌سر می‌برند. این‌جا به قول ادواردو گاله آنو، نویسنده‌ی بزرگ اوروگوئه‌ای، دیگر از «صادرات پا» خبری نیست. نه از آدیداس، نه از نایکی، نه پوما. در کلبه‌شان رونق اگر نیست صفا هست. زنان، این‌جا، اگر از دستشان برنمی‌آید، از پاشان برمی‌آید. چون به قول گاله آنو در کتاب بدیعش «فوتبال در آفتاب و سایه»، فوتبال ضیافت خانوادگی و شادی جمعی و پرجمعیت‌ترین مذهب امریکای لاتین است. و ضیافت خانوادگی، بی‌زنان، عزاست. دانیل سیلوای جوان، برنده‌ی جایزه‌ی ورلد‌پرس فوتوی ۲۰۰۵، ما را جایی بر فراز ماچیسمو و فاشیسم، به تماشای پیروزی اراده‌ی زنان می‌برد. صداقتی در این تماشا هست که راه بر هرگونه اگزوتیسم بسته است. عکس‌های او تصویر بدویان فرزانه نیست. غریب نیست؛ تماشای شادی و پیروزی زنان هرگز غریب نیست. آشناست. دیده‌ایم. بارها. چه این‌جا، چه آن‌جا بر شیب تند جبال آند، چه هر جا. دیده‌ایم که شادی چگونه کیش زیبایی و مردپرستی را پایکوب می‌کند. دیده‌ایم.

عکس‌های این مجموعه را اینجا ببینید.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

حرفی بر دیوارِ نفس

مطلب بعدی

سه‌گانه‌ای در بابِ خوردن

0 0تومان