مردی که چشمانش را بخشید

رضا ماسک را روی کلاه قرمز گذاشته، توی قبر نشسته و خاک را با بیل بیرون می‌ریزد.. برای رضا این قبر با دیگر قبرها فرقی ندارد. رضا یک ساعتی گرم کار  است، عرق بر پیشانی‌اش نشسته و گوشش به زمزمه‌ی زن‌ها و مردهای جوانی که میان قبرستان می‌گردند، نیست. جوان‌ها خاطره تعریف می‌کنند.  سعیده از وقتی می‌گوید که اولین قبر این قطعه به نام مهران قاسمی خورد. جوان‌ها با مرگ شوخی می‌کنند. «سیدفرید قاسمی راست گفته که هر روزنامه‌نگاری حداقل یکی دو مرض را دارد.» چند زن پیِ مزار مرتضی پاشایی می‌گردند.

چند ساعت پیش از این که این تکه از زمین برای سپردن استاد روزنامه‌نگاری به تنِ خاک، گودالی عمیق شود، جمعیت روبروی مرکز مطالعات و تحقیقات رسانه‌ها جمع شده‌بودند. بالاتر از کوچه‌ی دوم، مهاجران افغان مقابل سفارت ایستاده‌اند، تا مگر اجازه‌ی ماندن در این خاک را بگیرند. در کوچه‌ی دوم، روزنامه‌نگاران حسین قندی را تشییع می‌کنند. رهگذری می‌پرسد: اینجا چه خبره؟ یکی جوابش را می‌دهد: «تشییع جنازه است.»

-سیاسی بود؟

-روزنامه‌نگار بود، استاد دانشگاه بود.

رهگذر سرتکان می‌دهد. نام و نشانی نمی‌پرسد.

بقالی سرکوچه آب خنک می‌فروشد.

***

در قطعه نام‌آوران رضای خسته دست از کندن می‌کشد. پناهِ یکی از قبرها می‌نشیند.

می‌پرسد: «تو کدام روزنامه کار می‌کرد؟»

آن سوتر جوان‌ها بالای سر احمد بورقانی می‌ایستند.

«احمدرضا دریایی هم اینجاست؟»

و علیرضا فرهمند که همسایه‌ی بهمن فرزانه است.

همکاران رضا بلوک سیمانی می‌آورند. «۱۳ تا کافیه.» سیزده بلوک سیمانی برای مرد تیترها یا آن طور که مداح می‌گوید آقا و سلطانِ تیتر ایران. از «هزار علتی» که استاد را به سینه‌ی قبرستان کشانده، هر کس چیزی را دلیل می‌داند. رضا با دوست درشت‌هیکلش شوخی می‌کند که به مادرش زنگ زده. رضا حالا متوجه‌ حجم ناله‌ها و افسوس‌ها شده. «زندگی خیلی ارزش داره. هرکس یک جور نگاه می‌کند. من، شما، این‌ها همه.» رضا سیگاری آتش می‌زند. باد بهاری شاخه‌ها را تکان می‌دهد و دود سیگارها را با خود می‌برد. کامبیز نوروزی می‌آید. همه حال انجمن صنفی روزنامه‌نگاران را می‌پرسند. «هیچ».

***

استاد برشانه‌ی دوستان و نزدیکان و بستگان می‌آید، نه با آن لبخند همیشگی و پوشیده در لباس آبی آسمانی. طعم مرگ دهان‌ها را خشک کرده. خاطره‌ها و درس‌ها تمام می‌شود. آخرین جمله را مینا گفت که سفارش می‌کرد ما را به خواندن سعدی و امثال‌الحکم. دایناسورها ردیف، کنار درختان می‌ایستند و اشک می‌ریزند. از امروز حسین قندی شاهد مثال سرگذشت روزنامه‌نگاران است. فراموشی، درد، تنهایی و بیکاری و هزار درد بی‌درمان.

رضا در میان جمعیت گم شده. دختران رنگ‌پریده‌ی قندی اشک می‌ریزند و مادر را در آغوش می‌کشند. مداح روز پدر را یادآوری می‌کند و روز معلم را که نزدیک است و هق هق صداها اوج می‌گیرد.

بلوک سیزدهم را هم می‌گذارند و باز خاک. باد صدای بلندگو را تا انتهای قطعه نام آوران می‌برد. «استاد قندی امروز چشم‌هایشان‌ را اهدا کردند.» چشم‌هایی بعد از این بر هر حرف و جمله‌ای راه‌ می‌رود. چشم‌های خندان حسین قندی. خاک، خاک پذیرنده، مهمان را در خود می‌گیرد. روی سنگ قبر همسایه‌اش یک رباعی خیام پیداست. آنان که محیط فضل و آداب شدند/ بر جمع کمال شمع اصحاب شدند/ ره زین شب تاریک نبردند به روز/ گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند.

عکس از حمید فروتن/ایسنا

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

هنوز کوروساوا را دوست دارید؟

مطلب بعدی

سند دریانوردی و لوح موسیقی کجا هستند؟

0 0تومان