سرجمع وزنش به سی کیلو هم نمیرسد. چند سالی است که در خیاطی کار میکند. شبانهروز. صبح کرکرهی مغازه را بالا میکشد و تا غروب تنش به آهنگ چرخ تکان میخورد. شبها در اتاقکِ بالای مغازه میخوابد. میان پارچهها و قرقرهها و دوکِهای خیاطی.
روی نیمکت مدرسه که مینشست سرش تا روی میز پایین میآمد. دانشآموز ۱۵ سالهی لاغر و خمیده به پیرمردی سالخورده میمانست. بحث معلمها در دفتر مدرسه اغلب زندگی این پسر بود و مددکار مرکز به دنبال هزار سوال بیجواب بود. پسر با عمهاش زندگی میکرد، میگفت او هم مثل پسرهای خودش لاغر است و جای سؤالی نیست. مددکار مدرسهی ناصرخسرو به این جواب راضی نمیشد. یک روز راهی بازار شدند و پسر را، که بر چرخ خیاطی خم شده بود، پیدا کردند.
صدیقه کلهر، مددکار مرکز آموزشی ناصرخسرو، میگوید فرم صورت و بدنش تغییر کرده بود ولی خودش متوجه این تغییر نبود.
آزمایشهای مختلف انجام شد و نتیجه آمد: سوءتغذیهی حاد. پسرک، که نامش در این گزارش پسرک خواهد ماند، نانآور خانه است. ساعتها پشت چرخ خیاطی مینشیند چون هزینهی خانواده بر گردهی اوست که هر روز خمیدهتر میشود. ارتباطش با دنیای بیرون محدود میشود به شرکت در کلاسهای درس مرکز ناصرخسرو که انجمن حمایت از حقوق کودکان در خیابان ناصرخسرو برگزار میکند. آنجا او و بسیاری از بچههای بازمانده از تحصیل، که بیشترشان کار میکنند، نوشتن و خواندن میآموزند و مهارتهای اولیهای را که برای زندگی در پایتخت به آن محتاجند. کلهر میگوید: «همهی این بچهها مشکلات روانی هم دارند. خیلی وقتها چون از آدمها دور بود، بعد از ورود به مرکز، خیلی زود با دیگران روابط عاطفی برقرار میکنند.» نمونهاش نوجوانی بود که هر ماه عاشق یکی از خانم معلمها میشد و مربیان هر بار به ترفندهای مختلف بخشی از حد و حدود و قواعد ارتباط با دیگران را به او آموختند. این رفتارها برای بچههایی که خیلی زود وارد بازار کار میشوند و ارتباطشان به حضور یک کارفرما محدود میشود دور از انتظار نیست.
رضا ببری، مددکار باسابقه، میگوید اولین نیاز کودک این است که بداند پدر و مادرش او را بیواسطه دوست دارند و اولین آسیب این است که احساس کنند به دلیلی دوست داشته میشوند، مثلاً چون پول درمیآورند یا چون هوشبهر بالایی دارند و نخبهاند. «وقتی این احساس را داشته باشند عزتنفسشان از بین میرود. اولین چیزی که کودکان کار و خیابان از دست میدهند عزتنفس است.»
عزت نفس که از دست برود این کودکان ممکن است آلت دست شوند و فقط اطاعتِ دستور کنند.
به گفتهی ببری آسیب دومی که نصیب این کودکان میشود احساس حقارت است. «بین شش تا دوازدهسالگی آدمها لیاقت میآموزند که اگر این نباشد حقیر بار میآیند. بدبین به زمین و زمان و خواریطلب.»
ببری میگوید تا وقتی عدالت آموزشی برقرار نشود پدیدهی کودکان کار و خیابان هم هست. وقتی کودک به امکانات مشروع دسترسی نداشته باشد، به امکانات نامشروع روی میآورد.
بررسی پانصد پروندهی کودکان کار
قدسیه کلهر، در نشست بررسی سلامت روان کودکان کار، از تجربهای دیگر میگوید؛ از داستان زندگی پسرکی دیگر. از پنجسالگی همراه دایی در یک خیاطی کار کرده. همهی مزدی را که از این کار شبانهروزی عایدش میشود به پدر پیر ازکارافتاده میدهد. چهار خواهر و برادر و مادری که نای کار کردن ندارد همه چشم به دستان او دارند. مادرش از مددکار خواسته به پسر سفارش کند لااقل پنجشنبهها سری به خانهشان در خاوران بزند اما پسر راضی نمیشود. «او فکر میکند خانواده فقط برای پول است که او را میخواهد. هر وقت هم که به خانهشان میرود با خواهر و برادرها دعوایش میشود.»
به محلهشان که برسد، از سر کوچه، باید بدهی بقال و میوهفروش را تصفیه کند. کلهر که از نزدیک محل کار پسر را هم میدیده میگوید کمترین امکانات بهداشتی و رفاهی هم ندارند.
شرایط برای بچههایی که در کارگاههای تولیدی مثل کیفسازی کار میکنند از این هم بدتر است. ساعتها کار در فضای بسته. از نه صبح تا یازده شب. پسرک بیدلیل نیست که تحمل دیدار پدرش را ندارد.
پانصد پرونده از کودکان ناصرخسرو بررسی شده که نشان میدهند کودکان این مرکز بیشتر مهاجرند. گروهی بدون خانوده به نیت کار خود را به قاچاقچیان میسپارند تا وارد کشور شوند. اینها اغلب در بازار بزرگ کار میکنند و محل اقامتشان هم انبار محل کارشان است. اغلب پادو هستند و در مغازههایی مثل فروش لوازم یدکی کار میکنند.
کلهر و دیگر مددکارانی که از محل زندگی این کودکان بازدید کردهاند با این واقعیت روبهرو شدهاند. «وضعیت محل زندگیشان از نظر بهداشتی پایین بود.»
بین این کودکان مهاجر همبستگی و حس حمایت قوی است. «کمتر اتفاق میافتد کسی از افغانستان به این منطقه بیاید و بیش از یک هفته بیکار بماند. خیلی سریع برایش کاری پیدا میکنند و پناه میدهند. بین این افراد اما رفتارهای پرخاشگرانه هم دیده میشود، چراکه از نظر مهارتهای اجتماعی ضعیف هستند.»
گروه دوم با خانواده کوچ کردهاند و خود را به قلب پایتخت رساندهاند. مشاغل متنوعی دارند مثل کار با چرخ، دستفروشی و خیاطی. این گروه بیش از گروه اول ثبات کار دارند. اما پرخاشگری در این گروه هم هست؛ هرچند کمتر. «روابط بین فردیشان ضعیف است. هرچند کودکان باهوشی هم در میانشان هست.»
کلهر کودکی را میشناسد که هفت سال دارد اما کلیددار مغازه است. مغازه را تمیز میکند و تلفنها را جواب میدهد. مغازهدار آنقدر به او اطمینان دارد که کلید را به او سپرده تا صبح، همزمان با طلوع خورشید،کرکره را بالا بکشد.
آنسوی شهر در کهریزک هم کودکانی صبح خانه را ترک میکنند. در اتوبوس چرت میزنند و ساعتها در اتاقهای تاریک کار میکنند. سمیعاله و میثم، دو برادر کلاس دوم، هم همین زندگی را دارند. کارنامهی هزارههای چشمبادامی پر از نمرهی بیست است. نانآور خانهای با هفت سر عائله هستند. یکی تیشرت سفید پوشیده و یکی آبی و قرمز. «من رئالی هستم او بارسلونایی». دو سال است در کارگاه بلورسازی کار میکنند. در اسماعیل آباد، جایی که انگار نه انگار با پایتخت یک کشور همسایگی میکند. میثم در بخش گویسازی است. شیشه در حرارت کوره آب میشود. «خیلی گرم است.»
برای این کار هفتاد هزار تومان حقوق میگیرد. سمیعاله کارش این است که شیشه را با گیره بگیرد. میگوید کارش را دوست دارد. درس خواندن را هم.
ساعت چهار و نیم صبح از خانه دست و صورت را میشویند و از خانه بیرون میزنند. ساعتی بعد از آنها، پدر خانه را ترک میکنند تا خود را به فلکهی شهرک برساند مگر کاری بجوید و مزدی روزانه به دست آورد.
میثم میگوید: «ما مواظب همدیگر هستیم. بعضی وقتها قهر میکنیم اما باز آشتی میکنیم. بعضی وقتها هم بچهها به ما گیر میدهند و اذیتمان میکنند.»
*عکس تزئینی است