روی زنگ خانهی رنگوروپریدهی قدیمی خیابان نواب، با ماژیک آبی، نام دفترکارشان را نوشتهاند. مرد جوانی در را باز میکند. در پاگرد یک آینهی قدی روی دیوار روبهروست.
«این آینه همه را به اشتباه میاندازد. خیلیها خوردند به آینه و دماغشان شکسته. بارها خواستیم علامت خطر بگذاریم رویش اما نشده.» مرد میگوید و پا میگذارد روی پاگرد پلهها که دور میخورند و میروند طبقه بالا. روی درودیوار عکس زن و مردهای جوان کنار هنرپیشههای معروف است. کجوکوله و بیدقت. طبقهی بالا اتاقی مستطیلشکل است و دورتادورش صندلی. حوضی وسط اتاق است که حوض نیست، میز است. میزی شبیه حوض. آکواریوم کوچکی بدون ماهی. غلطانداز: «این میز را خودم درست کردم. خیلی خلاقانه است. من استعداد عجیبی دارم. اختراعات بسیار. مثلاً گاز مهتابیها را به هزار زحمت خارج کردم و درونش ماهی ریختم. من اولین نفری هستم که با مهتابی آکواریوم ساختم.»
روی تابلو هم پر است از عکسهای هنرپیشهها با پسرها و دخترهای جوان. همه لبخند به لب دارند و به دوربین میخندند. عکسهای کوچک و بزرگ با چاپهای بد و خوب. فرقی ندارد همه یک نقطهی مشترک دارند: لبخند به دوربین.
«مادر مهمانتان آمد.» از اتاق روبهرو، که دو پله به پایین میخورد، زنی قدبلند بیرون میآید. محکم و گرم دست میدهد. لبخند میزند به مرد کلاهدار که پیراهن آبی و جین به تن دارد. روی صندلی کنار تابلو عکسها مینشیند، مرد با یک صندلی فاصله کنارش. « بفرمایید. از چی باید حرف بزنم؟»
این کار فقط از کبری برمیآید و بس
کبری بختیاری مسؤول این دفتر است، بهقول سینماییها، مسؤول جور کردن هنرور. پنجاهوپنج سالش است، اهل ملایر. چهار پسر دارد و یک دختر. تورج، مردی که کنارش نشسته، یکی از پسرانش است. تنها پسر علاقمند به کارهای مادر و همراه او: «بقیه چندان علاقهای به این کار ندارند.» کبری دهانش گرم است اما دغدغهی بزرگی دارد: «همه حرفها را هم که نمیشود زد.»
چند بار آب دهانش را قورت میدهد تا داستان چگونگی حضورش در این حرفه را بگوید: «دخترم از ششسالگی تئاتر کار میکرد و علاقهی زیادی به تئاتر داشت. در آن زمان دنبال کارهای دخترم بودم که با دو کارگردان آشنا شدم. آنجا برای اولین بار هنرورها را دیدم. دیدم که با چه مشکلاتی روبهرو هستند. اصلاً باورم نمیشد آدمهایی با این دغدغهها وجود داشته باشند با این مشکلات کاری و اینها. مرتب فکر میکردم باید برای اینها کاری کرد. به یکی از کارگردانها گفتم. گفتند که اگر میتوانی کمک کن و این کار را انجام بده. یکجور شرطبندی شد. من اصلاً هنوز با مفهوم هنرور آشنا نبودم که صد نفر را برای آن کارگردان جور کردم. باورش نمیشد.»
شانزده سال از آن روز میگذرد. کاروکاسبی کبری گرفته. دفترش سه اتاق دارد؛ اتاقهایی که بعضی روزها حتی جای سوزن انداختن ندارند. هنرورها میآیند و میروند. فرم پر میکنند، آزمون میدهند. کارگردانها روز و ساعتی نیست که به کبری زنگ نزنند. بهقول تورج، پسرش، این اصطلاح بین کارگردانها مرسوم است که این کار فقط از پس کبری بختیاری برمیآید و بس.
«اولین کار جدی من با سیروس حسنپور برای سریال «کمربندها را ببندید» آغاز شد. تنها با تلفن به همسایهها و فامیل توانستم هنرور جور کنم. یک دو سالی در خانه کار میکردم اما آنقدر تلفنها زیاد بود و کار و زندگیام با هم قاطی شده بود که دفتر گرفتم تا بتوانم بهتر کار کنم.»
چند دفتر هم در جاهای مختلف گرفت و حالا چند سالی است که در اولین کوچهی بعد از مترو نواب ماندگار شده: «اوایل آگهی میدادیم تا به ما مراجعه کنند، وقتی در خیابان فخر رازی بودیم. حالا دیگر همه ما را میشناسند. بااینکه دست در کارمان زیاد شده اما نگرانی نداریم چون حالا پروژههای سنگین را کار میکنیم.»
بازیگر محمد رسولالله را جور کردم
«همهجور هنروری دارم؛ از نوزاد گرفته تا پیرمرد. پروژههای تاریخی زیادی را کار کردم. مثلاً بازیگر محمد رسولالله را من جور کردم، یعنی کل پروژه دستم بود. برای یک سریال باید یک نوزاد هفتروزه را سر کار میبردم و این کار را کردم. کارهای خیلی سخت را به من پیشنهاد میدهند و من از پس همهی این کارها برمیآیم.»
جور کردن هفتصد هشتصد هنرور برای کبری بختیاری مثل آب خوردن است: «هنرورهای پروژهی «مدار صفر درجه» را من جور کردم. پروژهی سختی بود، شب و روز نداشتیم، شاید باورتان نشود، خودم کنار هنرورها میماندم، مسؤولیتمان که کم نیست. با همهجور آدمی در تماس هستیم. باید هم هوای کارگردانها را داشته باشیم، هم هنرورها را.»
از «اخراجیها» گرفته تا «دایره زنگی»، کبری را دیگر همهی سینماییها میشناسند: «شاید نزدیک به دو هزار سریال و فیلم و تیزر کار کرده باشم. نام بعضی از این سریالها را هم نمیدانم، خودم وقت نمیکنم اصلاً ببینمشان. بعضی وقتها پیش میآید که اتفاقی کاری را ببینم که هنرورهایش را خودم جور کردم.»
لبخند هنرورها درون عکسهای کجوکوله لحظهای محو نمیشود: «بعضی از این هنرورها عاشق سینما هستند، پول برایشان مفهومی ندارد. برخی هم تنها برای پول میآیند در این کار. بهخصوص پیرها یا نوزادان را فقط برای پول به این کار میآورند. ما هم سعی میکنیم که هوای همه را داشته باشیم. میدانید که سینما، سی تا نما دارد، یعنی سی تا وجه دارد. گریه و اشک و لبخند با هم است. آنقدر تودرتو است و مشکلات و موانع دارد که گاهی آدم را به جنون میکشاند.»
اتاق آزمون
اتاق آزمون عجیب است. چند پله میخورد و میرود پایین. کوچک است. قبلاً آشپزخانه بوده. تورج اینجا را طراحی کرده. چند مبل راحتی قهوهای دست دوم بزرگ داخلش است که روزگاری براق بوده، یک پروژکتور و یک آینه دارد. پر است از هر چیزی مربوط به بازیگری. همهی اشیاء اینجا مضطربند. «این جایی است که از هنرورها آزمون گرفته میشود.» آزمونی هنروری یا بهقول خیلیها سیاهیلشکری؛ آن هم در فیلمهایی که گاهی حتی چهرههایشان پیدا نیست یا چهرههایشان پشت ماسکها گم میشود یا اصلاً کارشان ایستادن پشت به دوربین است.
«اینجا خودمان یک آزمون اولیه میگیریم. دیگر روانشناس شدهایم. میدانیم چیبهچی است. گاهی هم خود کارگردان میآید. بستگی به کار دارد.» فرمهای متعددی روی میز است: رویا، هشتساله، عاشق سینما … «از این فرم هنرورها زیاد است. یک هنروری بود که همیشه میگفت ماهی یک ماه میرود، مشهد زیارت امام رضا(ع) و دعا میکند که در یکی از کارهای سینمایی هنرور باشد. اصلاً اتفاقاتی که اینجا میافتد آدم را به حیرت میاندازد. عشق به سینما عجیب است، آدمها برای اینکه در فیلم بازی کنند دست به همه کاری میزنند.» کبری بختیاری لیوان شربت را روی میز آکواریومی میگذارد: «گاهی هم کسانی میآیند که اصلاً هیچ استعدادی ندارد. بههرحال باید خودشان بدانند که برای این کار استعداد هم لازم است.»
او آنقدر از این هنرورها دیده که چشم و گوشش پر است: «گاهی ما را التماس میکنند و وقتی سر یک کار میروند، برایمان هدیه میآورند. خوشحال میشوند. بههرحال خیلی از بازیگرها بازی را از همینجا شروع کردهاند. به نظر من هر بازیگری باید اول هنرور باشد. برخی که از این کلاسهای بازیگری میآیند فکر میکنند خبری است. نمیدانند که اصلاً اگر کسی خواست وارد سینما شود باید از همین کانال عبور کند. سخت است اما چارهای نیست.»
آن روی سکه
تورج در تمام مدتی که مادر صحبت میکند، ساکت است. میرود و میآید، پذیرایی میکند: «من خیلی اهل حرف زدن نیستم ولی وقتی که از مشکلات کارمان حرف به میان میآید، نمیتوانم ساکت باشم. ما یکجورهایی آلودهی این کار شدهایم. خوبیهایی هم بههرحال دارد. اینکه تکراری نیست و هر روز با آدمهای جدیدی روبهرو میشویم ولی آن طرف قضیه را هم باید دید. اینجا ما به چشم خودمان میبینیم چطور حق هنرورها زیر پا گذاشته میشود.»
تمام حواس کبری بختیاری به پسرش است. «این کار خیلی دردسر دارد. به حق هنرورها خیلی ظلم میشود. حقوقشان خیلی کم است. به آنها توهین میشود. حقشان خورده میشود. امان از این دستیار کارگردانها، نمیخواهم اسمشان را ببرم، که اینطور توی سر این هنرورها میزنند. به آنها اصلاً غذای خوبی نمیدهند. هنرورها اتحادیه ندارند. بیمه ندارند. شغلشان روی هواست، میفهمید؟ اگر حق ما را بخورند، ما هیچ کجا نمیتوانیم شکایت کنیم.»
تورج دوباره سر رشته را میگیرد: «بالاخره ما هم باید حرفمان را بزنیم. من از کسی واهمه ندارم. کارگردانی را دیدهام که میآید اینجا یک هنرور خانم را میبیند، فردا این هنرور میشود دستیار اول کارگردان. حالا نمیخواهم اسم این کارگردان را بگویم ولی سینما اینطوری است. یک بار سر یکی از فیلمها یک آبدارچی بود که سر فیلم بعدی شد دستیار کارگردان. دنیای عجایب است. بعضی وقتها هم یکسری دستیار کارگردانها را میبینیم که خودشان هنرور بودهاند ولی با هنرورها خیلی بد رفتار میکنند. بیاحترامی پشت بیاحترامی. آخر چرا؟»
کبری هم گلایههایی دارد: «میدانید، ما روزانه به هنرورها پول میدهیم. احترام آنها را نگه میداریم. دو سه بار هم شده پول ما را ندادند. دستمان به هیچ کجا بند نبوده است. بعد میبینم که آن طرف قضیهی نقشفروشی است و اینها. هرچند من با کارگردانها هیچ مشکلی ندارم. مشکل اصلی دستیار کارگردانها هستند. مثلاً چند کار سنگین با آقای حسن فتحی کار کردم. هیچ مشکلی با او نداشتیم. انسان شریفی است. بعضیها که کلی ادعا دارند، آدمهای معروفی هم هستند، ناگهان توزرد از آب درمیآیند.» وقت رفتن میرسد، کبری بختیاری و تورج شهبازی هر دو از جایشان بلند میشوند. کادر بسته میشود. به دوربین لبخند نمیزنند.