«الان گزگز رو حس میکنی توی تنت؟ حالا وای به روزی که بارون بیاد. انگار چند تا ماهی گنده رو انداختی توی ماهیتابهی پر از روغن داغ. اینقدر جیلیزویلیز میکنه تا دقمرگ بشیم. شب تا صبح خوابمون نمیبره. یهسره بیداریم به خدا.» زن رنگپریده و لاغر زیر کابلهای فشار قوی برق ایستاده و از عذاب گزگز روی پوست میگوید. دستهایش را نشان میدهد. «این زخمها رو نگاه کنید، از اون سالی که اومدم اینجا این بلا سرم اومد. همهش اثرات این برق فشارقَویه. از حموم که مییام بیرون، برق همینطور روی پوستم جرقه میزنه.» زنها یکییکی میآیند، بیست نفری هستند، حرفهای زیادی برای گفتن دارند. حرف توی حرف میآید. صدا به صدا نمیرسد. زنِ موسپیدی چادرش را سفت به دندان میکشد و پاچهی شلوارش را بالا میزند. پاهایش از شدتِ خارش زخم شده: «فشارِ قویِ برق سالهاست دمارمون رو درآورده، همینطور خودمون رو میخارونیم. پیش دوست، پیش آشنا، پیش فامیل. پاهای کوفتهاش را زیر شلوار و چادر پنهان میکند. زن سیسالهای که چادر قهوهای به سر دارد، از ششسالگی، اینجا زندگی میکند، بلندتر از نالههای مداوم زن سالخورده میگوید: «تمام سرم زخم است خانم. قربونت برم. فشار قوی برق رو چیکار داری. ما آب نداریم. با تانکر برامون آب شیرین مییارن. برق اینجا ایمنی نداره. تازه اونم هیچی. دو ماهه فاضلاب اینجا خراب شده. همهی کوچهها پر از لجنه. تا قبل از این فقط مور و مار و عقرب داشتیم، حالا با قورباغهها هم زندگی میکنیم.»
این جایی که این زنها و دورتر از آنها مردها ایستادهاند و یکریز دربارهی مشکلاتشان حرف میزنند شهرکی در دوازدهکیلومتری تهران است، نزدیک به جادهی قم، خودشان میگویند شهرک پنجتن آلعبا. اسلامشهریها و دههای اطراف صدایشان میکنند «شهرک مستضعفینیها». شهردار منطقهی شش میگوید «ساکنان سکونتگاه غیرقانونی و غیررسمی». هوا آکنده است از بوی آب مانده و لجن که در کوچهها راه گرفته. همه گلایه دارند اگر تا دیروز کابلهای فشار قوی برق دغدغهشان بوده، امروز فاضلاب دمار از روزگارشان درآورده. بچهها زودبهزود مسموم میشوند و بوی لجنهای سبز و صدای قورباغهها با زندگیشان درآمیخته. مرتب تکرار میکنند: «راستی این را هم بنویسید که…»
از روز اول قرار نبود تولد این شهرک اینگونه باشد. مردی که این زمینها را وقف پنجتن آلعبا کرد نیتش خیر بود. میخواست کمکی به پنج خانواری بکند که سال ۱۳۵۹ خانههایشان را با حلبی اینجا ساخته بودند، اما حالا آن زمین وقفی شده شهرک پنجتن آلعبا، شهرک مستضعفین. چهار کوچه دارد به نام ولایت اول تا چهارم.
کابلهای فشارقوی برق از زمینهای کشاورزی بیرون زده. اهالی حالا فقط آن پنج خانواری نیستند که در سالهای اول انقلاب آمدند، حالا هشتاد خانوارند. هشتاد خانواری که کمیتهی انقلاب در ۱۳۶۳ به آنها حق آب و برق و گاز و راهسازی داده است. سی سال پیش این حق را در برگههایی زردرنگ نوشتند و به صاحبان قدیمی این زمینها دادند.
زن چادر قهوهای را روی سر مرتب میکند و صدایش را دوباره بالا میبرد: «حالا که فعلاً تمام بدبختی ما این چاه فاضلابه. چند ماه پیش از شورا و شهرداری آمدند، چاه زدند و قنات را لایروبی کردند. اما همین که میخواستند، جویها را درست کنند. گفتند پولمان نمیرسد، حدود سیزده میلیون تومان هزینه دارد. ول کردند و رفتند. ما ماندیم و این بوی گند و لجن. بچهها تابستون میان اینجا قورباغه میگیرن.»
مردی که برگهی وقفی زمینها را در دست دارد میگوید: «از روزی که فاضلاب به این وضع افتاده دارم هر روز زنگ میزنم به صداوسیما. تا بیایند از اینجا فیلم بگیرند. تا مسؤولان بدانند ما در چه شرایطی زندگی میکنیم، اما کسی نیامد. شهرداری با منت میآید و زبالهها را جمع میکند. فقط در بعضی مناسبتها چند سپور میفرستند تا ظاهر اینجا را تمیز کنند و میروند. میگویند وظیفهای برای جمع کردن زبالهها نداریم، شما غیرقانونی اینجا زندگی میکنید.»
هادی گورابی، شهردار منطقهی شش اسلامشهر، میگوید: «اینجا نه شهرک است، نه روستا. اینجا سکونتگاه غیرقانونی محسوب میشود. تنها شانس اهالی این است که در انتخابات روستای نظامآباد شرکت کرده و جزو دهیاری آنجا قرار گرفتهاند. موضوع اصلی این است که محل سکونت این افراد کاملاً زیر کابلهای فشارقوی برق قرار گرفته. بر اساس قانون ما نباید به چنین سکونتهایی خدمات ارائه دهیم. ادارهی برق باید تکلیفش را با آنها مشخص کند. همین خدمات را هم ما براساس نگاه انسانی به آنها ارائه میدهیم. مثلاً چاه فاضلاب که پر شده بود، ما تنها کاری که توانستیم برای این بندههای خدا بکنیم، حفر چاهی عمیقتر بود که با پیمانکار به مشکل برخوردیم. انشاءالله آن هم حل میشود. البته شورای نظامآباد باید فعالتر باشد. آنجا دهیاری دارد. دهیاری باید این کارها را انجام دهد. آنها غیرقانونی در اینجا سکونت دارند.»
مرد جوان امضاهای روی برگه را دوباره نشان میدهد، آب دهانش را بهسختی قورت میدهد: «ما غیرقانونی اینجا هستیم؟ این امضاها چه میگویند؟ ما حق آب و برق و گاز و راه داریم. بچههای ما چه گناهی کردند؟ ما اینجا را از صاحبان قبلی خریدیم. در بنگاه معامله کردیم. قولنامه داریم. چطور غیرقانونی است؟ هی میگویند شما زیر فشارقوی برق هستید، ما اینجا سرمایهگذاری نمیکنیم. خدمات نمیدهیم. آب شیرین را از اینجا به دههای اطراف میبرند به ما نمیدهند. اگر غیرقانونی است بیایید تکلیف ما را روشن کنید. نمیکنید؟ بیایید اینجا را درست کنید. کمی امکانات به ما بدهید.» زنی با صدای خشدار، لابهلای حرفهای مرد، گریزی میزند به ماجرای برقگرفتگیها: «من از بچگی اینجا بودم. الآن اولادم یازدهساله است. شاید باورتان نشود، ما اینجا برق نداشتیم. هر قدر گفتیم، بیایید برق ما را وصل کنید، صدایمان به هیچ کجا نرسید. مجبور شدیم، برقدزدی کنیم. دو نفر هم سر این قضیه مردند. سیروس و مهرداد خدابیامرز. رفته بودند سیم بیندازند روی کابلها که برق داشته باشیم. خشک شدند و افتادند توی جوی. اصلاً میخواهید با خود زن آقاسیروس حرف بزنید.» زن اینها را میگوید و راه میافتد به سمت خانهی سیروس خدابیامرز. زن سیروس در را باز میکند: «شوهرم را چند سال پیش برق گرفت، نمیدانید چه حالی داشت. تمام تنش سوخته بود. دستش سوراخ شده بود. چند روز بیمارستان بود تا اینکه مُرد. دخترم هم که عروس پانزدهروزه بود بر اثر همین فشار قوی برق سرطان گرفت و مرد.» پیرزن موحنایی، که نزدیک زن سیروس ایستاده، پریشان میشود: «شوهر من هم سرطان حنجره گرفت.» یکی از زنها هم خانهای سیمانی را نشان میدهد: «بسمالله. زن صاحب این خانه هم از سرطان مُرد.» یکی دیگر هم میگوید: «بچهی این آقا هم سرطان گرفته بود.»
همهمه دربارهی سرطان اوج میگیرد.
پیرزن موحنایی رد حرفهای زن چادرقهوهای را میگیرد، لپهایش گل انداخته: «سی سال است میگویند برق فشارقوی. یا اینجا را خراب کنید یا آباد. ما را از این سرگردانی نجات بدهید. چقدر دیگر باید توی بدبختی زندگی کنیم. مریض شدیم. سردرد، ناراحتی پوستی، سرطان.»
زنی که تا حالا ساکت مانده میگوید: «اصلاً میخواهید ببینید ما در چه وضعیتی زندگی میکنیم؟ بیایید زن همسایه را نشانتان بدهم. مار و عقربها را از توی خانه میگیرد، میاندازد توی الکل. بیایید.»
درِ خانهای کوچک با دیوارهای سیمانی را میکوبد؛ زن صاحبخانه میرود مارهایش را بیاورد. دو شیشه پر از مار و عقرب؛ مشتی نمونهی خروار. به شوهرش میگوید که پاهایش را نشان بدهد. جابهجا لکهای سوختگیِ برق دارد. برقهایی که هنوز هم ایمنی ندارند. مرد دیگری از خانهی همسایه بیرون میآید: «بیایید پای مرا هم ببینید.» یکی از میان زنها میگوید: «یک روز هشت صبح بلند شده بودم، دیدم صد نفر آمدهاند اینجا. چند تا دوربین با خودشان داشتند
و از خودشان فیلم میگرفتند. من گفتم آمدید اینجا از خودتان فیلم میگیرید؟ چرا درد ما را دوا نمیکنید. به من گفتند برو کنار. جوابم را ندادند. یکبار هم آقایی آمد و گفت قرار است مسکن نودونهساله و مسکن مهر بدهند،اما آن را هم ندادند.»
زن موسپید، تا اسم مسکن مهر را میشنود، دهان باز میکند: «من از این خانههای مهری بدم میآید. من نمیخواهم.» زن جوان با تحکم رو به پیرزن میگوید: «این چه حرفیه داری میزنی؟ زندگی کردن در آپارتمان خوب است یا زندگی در این وضعیت؟ موش توی خونههامون جولان میدهد. هرجا که باشیم بهتر از اینجاست برای ما که هیچی نداریم و یک درد بزرگ داریم به اسم «نداری». اینجا نانوایی هم نداریم. میخواستیم خودمان نانوایی راه بیندازیم، مجوز ندادند. بچهها برای مدرسه باید بروند روستای نظامآباد. نظامآباد هم تا کلاس ششم بیشتر ندارد.»
شهردار منطقهی شش دربارهی مسألهی دادن مسکن مهر به اهالی مستضعفین میگوید: «به آنها پیشنهاد شد تا یک بلوک از مسکن مهر را بگیرند اما آنها قبول نکردند. قیمت زمینهای آنها بدون ساختوساز محاسبه میشود و این افراد هم نمیپذیرند. اکنون ما هم دچار مشکل شدهایم، خدماترسانی به این سکونتگاهها غیرمجاز است. همهی ملکها رفع خلاف خورده است. اگر ما اینجا را آسفالت کنیم، فردا خداینکرده یک ماشین کمپرسی بیاید، برود زیر کابلهای فشار قوی و یک نفر بمیرد، آنوقت نمیپرسند، چه کسی اینجا را آسفالت کرد؟ نمونه داشتیم موتورسوار از روی دستانداز افتاده است، دچار برقگرفتگی شده، به ما گفتند که چرا اینجا تابلو خطر وجود ندارد. رفع مشکل این افراد از توانایی منطقهی شش شهرداری، که در سال دومیلیارد تومان بیشتر درآمد ندارد، غیرممکن است. مشکل آنها باید در استان و بهصورت فرامنطقهای حل شود.»
مرد جوان هنوز با ما همراه است: «اینجا امنیت هم ندارد. یک بار در سفرهخانهی نزدیک شهرک دعوا شد. چند مرد اینجا قمه کشیدند، زنگ زدیم به نیروی انتظامی. گفتند امنیت این شهرک ربطی به ما ندارد. نه شهرداری، نه شورای شهر، نه نیروی انتظامی، هیچکس به داد ما نمیرسد. ما که نخواستیم برایمان پارک بسازند. فقط گفتیم اینجا را آسفالت کنند، فاضلابش را درست کنند. امنیتش را تضمین کنند. الآن سی سال است که اینجا زندگی میکنم، یک بچهی پنجساله دارم. این ماجرا تا چند سال دیگر ادامه دارد؟»
پیرزن موحنایی دیگر توان ایستادن ندارد. میپرد توی حرفهای مرد جوان، میخواهد آخرین حرفهایش را هم بزند. صدای لرزانش آهنگ غمناکی میگیرد و رفتهرفته با خشم میآمیزد: «من اصلاً ختم کلام را میگویم، خانم. امام (ره) بارها گفتند که این انقلاب انقلاب مستضعین است. گفتند زاغهنشینان ولینعمت ما هستند باید به آنها بیشتر خدمت کرد. پس آخر و عاقبت نوههایم چه میشود؟ پسرم برای این دولت کار میکند.» بعد درِ خانهاش را باز میکند که لجن گرفته. لجن از درز موزاییکها بیرون زده. دخترک کوچکی با دمپاییِ گِلی از خانه بیرون میآید. به چادر مادربزرگ چنگ میزند.
عکسها از فاطمه علیاصغر