از جمعیتی که روز بخشش کنار دریا موج میزد خبری نیست. آن روز به تن بلال شلوار کردی سرمهای پوشانده بودند و گرمگنِ سیاه. هوا ابری بود، باد و سرما که نه، هیجان و ترس مرگ سرتا پایش را میلرزاند. امروز که در دفتر رئیس زندان نشسته پیراهن کِرِمرنگ به تن کرده و شلوار مشکیِ اتوکشیده. صورت را تراشیده، انگشتری سبز به انگشت دارد. دستها از هیجان میلرزد. دیروز یکی اعدام شد. امروز او آزاد میشود.
چهار ماه از لحظهای که پای چوبهدار ایستاد، گذشته. صدای سیلیای که ۲۶ فروردین صورتش را نواخت از هزار چم چالوس گذشت و به استانبول و لندن و شهرهای دورتر رسید. بلال با این سیلی از مرگ جست اما بُعد عمومیِ پرونده هنوز مانده بود و باید سه سال و چهار ماه دیگر پشت این دیوار در چند قدمی دریا زندانی میماند. حالا عبدالغنی حسینزاده برای دومین بار آمده و پای برگههایی را امضا کرده تا بلال بعد از هفت سال از زندان آزاد شود.
کاهش نزاع با سلاح سرد در نور
«وجدان تنها محکمهای است که نیاز به قاضی ندارد.» این جمله را با جوهر قهوهای روی کاغذی نوشته و زیر میز منشیِ دادستان گذاشتهاند. چند زن و مرد پروندهبهدست پشت در ایستادهاند. قنبر قنبری، دادستان شهرستان نور، خوشرو است. پشت میز بزرگی نشسته، پر از کاغذ و کتاب و پرونده، پشت به پنجرهای روبهروی زندان و نزدیک به دریایی که مسافران تابستانی پاهایشان را در آب خنکش غرق کردهاند. پرونده و نامهی آزادی بلال را روی میز میگذارند.
قنبری میگوید بعد از بخشش ۲۶ فروردین جو شهر آرامتر از گذشته شده و موارد سازش، حلوفصل خارج از دادسرا و منع قرار تعقیب بیشتر: «بخششی که آقای حسینزاده انجام داد و اطلاعرسانی رسانهها موج سازش را به راه انداخت و ما بعد از آن عفو دیگری در شهر نور شاهد بودیم که البته غیر علنی بود. خوب است مردم -همانطور که در موضوع حجاب امر به معروف و نهی از منکر میکنند- در همه مسایل احساس مسؤولیت داشته باشند و وقتی کسی چاقو به دست گرفت یا مواد مخدر مصرف کرد خود را مسؤول بدانند.»
دادستان دلیل رواج استفاده از سلاح سرد را در نوع زندگی مردم در گذشته و جغرافیای منطقه میبیند: «شاید دلیل استفاده از سلاح سرد وضعیت جغرافیایی باشد. مردم برای زندگی در جنگل و مرتع، برای شکستن هیزم و دور کردن حیوانات وحشی از سلاح سرد استفاده میکردند.»
امسال، آمار کمتر از سالهای گذشته شده«مطالعات نشان داده برخوردهای شدید که طبق قانون انجام شده، موارد ارتکاب جرم با استفاده از این سلاح را کاهش داده، در سالهای گذشته اپیدمی بود و هفتهای یک مورد نزاع با سلاح سرد داشتیم اما اکنون آمار به یک مورد در ۴۵ روز تا دو ماه کاهش یافته چون مردم متوجه شدند که این کار درستی نیست و مجرمانبهعادت هم حالا میدانند که باید هزینهی سنگینی بپردازند.»
مریم (سامره) علینژاد، مادر جوان مقتول، روز اعدام (روز بخشش) گفته بود میترسد این بخشش ترس جوانان را بریزد و هرکس چاقو به دست گرفت و خون کسی را ریخت، امید به بخشش داشته باشد نه ترسِ مجازات. قنبری به خاطر میآورد مجرمانی را که با تأخیر زیاد پس از سالها حبس پایِ دار رفتند. مأموران اجرای حکم عقربهها را پس میزدند اما التماسها دل زخمخوردهی اولیاء را نرم نمیکرد و سرانجام تنها جنازهای میماند و دردی که باز هم التیام نیافته بود.
قنبری میگوید تلاش برای بخشش بیشتر برای محکومانی انجام میشود که قتل غیرعمد کردهاند نه افراد شرور.
فاصله میان بخشش و اعدام زمین تا آسمان است. دادستان اما میگوید دولت جنبهی عمومی جرم را رها نمیکند. «بلال هم به ۱۰ سال حبس با وصف رضایت طرف محکوم شد و حالا که حسینزاده یک ارفاق دیگر کرد، تا مقدمات آزادی فراهم شود، امیدواریم این درسی شود تا دیگر شاهد بروز چنین جرایمی نباشیم.»
زندانیان بخشیدهشده از برخی خدمات دولتی محروم میشوند و برای بازگشت به زندگی از برخی خدمات دولتی بهرهمند. دادستان خوشروی نور لبخند میزند: «در یک سال اخیر، به جز یک مورد، دیگر قتل با چاقو نداشتیم که آن هم مربوط به درگیری میان اشرار بود.»
بلال به خانوادهی حسینزاده و رئیس زندان و دادستان شهر قول داده چند روز بعد از آزادی برای همیشه از نور برود و زندگی تازهای را آغاز کند.
خداحافظی پس از هفت سال
ساعت یازده است. نامهی آزادی را به دست رئیس زندان میدهند. شالیکار به یاد میآورد جوانی را که حالا با آخرین امضاء آزاد میشود؛ شش سال پیش در نمازخانهی زندان ساری در آغوشش گرفته و گفته بود فقط شما میتوانید رضایت آزادی مرا بگیرید.
شالیکار امضای همیشگی را مینشاند پای نامهی آزادی تا بلال ساعتی دیگر در خانهی کبری پاهایش را دراز کند و نفس راحت بکشد.
دیروز چه روزی بود و امروز چه روزی. دیروز صبح تمام تنش خیس عرق بود. انگار سرش را میان منگنهی بزرگی گذاشته بودند و فشار میدادند. خشکش زده بود. رئیس پزشکی قانونی تکانش داده بود که «چه شده، سکته نکنی». میگوید: «من هر روز زندانیها را میبینم. شاید بیشتر از برادرم با آنها سر و کار دارم. شاید خانوادههای زندانیها فراموششان میکنند اما اینجا ما با هم زندگی میکنیم و برایمان سخت است که روز اعدام شاهد باشیم که کسی جان میدهد.»
رئیس مددکاری اجتماعی خوانده و نگاهش به زندان و زندانی جور دیگری است و همین باعث شده زندان نور و رئیسش میان زندانیان شهره باشد. سلولها پاکیزه و خنک است و قوانین موبهمو اجرا میشود.
شالیکار پرونده را دست سرباز میدهد تا برود بلال را برای آزادی صدا بزند. «من فکر میکنم کسی که زندانی است دلش شکسته است و دعایش مستجاب میشود. من عقیده دارم مجرم باید بابت جرمی که مرتکب شده مجازات شود اما کرامت انسانیاش هم باید محترم شمرده شود. زندانی باید با خانوادهاش ارتباط داشته باشد. زن باید حضور شوهرش را احساس کند، بچه باید طعم پدر داشتن را بچشد. برای همین ملاقات حضوری در فضایی مناسب انجام میشود، خانوادهها غذا میآورند و سفره میاندازند. من فکر میکنم پدر باید گوشت را توی بشقاب بچهها بگذارد تا بچهها حمایت پدر را احساس کنند.»
بلال، در این فاصله تا آقای رئیس حرف میزند، کارهای تسویهحساب با کتابخانه و فروشگاه را انجام میدهد و میرود سمت بازرسی لباس. همبندیها سربهسرش میگذارند. دیشب از شوق آزادی نخوابیده و حالا هر لحظه برایش به ماهی میگذرد. زندانیها یک صدا برایش میخوانند «بری دیگه برنگردی». بلال سرش را زیر میاندازد تا کسی نبیند چشمهایش را که پُر میشود.
شالیکار هنوز در فکر دیروز است: «خانوادهها از شب قبل میآیند پیش اعدامی. با هم دعا میخوانند.» بلال از حیاط زندان پنجاهساله میگذرد. از درهای آهنی که میلههایش را خودش جوش داده. با دمپاییهای قلاببافی کار خودش، قدمها را تند میکند. از پلهها بالا میآید، از کنار پنج گلدان سبز میگذرد و وارد اتاق رئیس میشود. دستهایش میلرزد.
سالاریان، مدیرعامل انجمن حمایت از زندانیان، آخرین توصیهها را به بلال یادآوری میکند؛ قولش را و برنامههای آینده را. بلال میگوید هر چه دارد مدیون سالاریان و شالیکار است و یاد نمازخانه میافتد و اولین دیدارشان. دست را میگذارد جای سیلی خالهمریم. «از آن روز نمیدانم چه شد، انگار که مادرم را از یاد برده باشم، مهر مادری خالهمریم بدجوری به دلم افتاد. هر پنجشنبه برای پسرش نماز میخوانم. «یکشب خواب دیدم زنی را به خواهرم نشان دادم و گفتم که این خانم مریض است. زن را کول گرفتم و بردم بیمارستان. یکدفعه دیدم که آن زن خالهمریم است. از خواب پریدم و برای عبداله نماز خواندم. من نوزدهساله بودم که آمدم زندان. همسلولیهای من مردهای مسن بودند. در این سالها خیلی چیزها یاد گرفتم. خیلی وقتها گریهی مادرم و خواهرم را از پشت شیشه دیدم.»
به ساعت نگاه میکند. «من بچهی فقیرخانه بودم. مادرم همهی عمرش در شالیزار و خانهی مردم کار کرد. من هم از بچگی کار میکردم اما این اشتباه پیش آمد. باید جوانها مرا ببینند و سرگذشتم را.»
از پیشانی بلال عرق میبارد. دست میبرد و پیشانی را پاک میکند. عرق از سرنوشتش میگیرد. کجا میدانست روزی که قبراق و سرزنده در دوران آموزشیِ سربازی خوش درخشید، و سه روز تشویقی گرفت، گذرش به چهارشنبهبازار میافتد و درگیری و چاقو و تن بیجان عبداله؟
عقربهی کوچک و بزرگ روی دوازده ایستادهاند. بلال با همه روبوسی میکند و میرود که بعد از هفت سال در امامزاده خالدِ کیاسلطان نماز بخواند، محلهی منوچهرکلا را ببیند که چقدر بزرگ شده و شرجی دریا را روی پوستش حس کند و آنسو خالهمریم، مادر نمونهی سال، سفرهی نهار را بیندازد و جای عبداله را باز خالی ببیند.
عکسها از صبا طاهریان