محمد چرمشیر متولد ۱۳۳۹ است در تهران و بیشتر از دویستتا نمایشنامه نوشته، اینیکی را بیستوششم فروردینماه ۱۳۹۳ برای هما روستا، دوستی که آنزمان بیمار بود و امروز در شصتونهسالگی درگذشت.
***
برای هما روستا
زن پشت میکروفون میآید.
روشنه؟… (بهحضار)… صدا میآد؟… سلام. من هما روستا هستم. امشب قراره متن یکی از سخنرانیهای نویسندهی استرالیایی، الیزابت کاستلو، رو برای شما بخونم. نویسندهی کتابهای «خانهی خیابان اَلکس»، «دفترچهی طلایی»، و «داستان کریستاتی» که همگی از پیشروترین داستانهای فمینیستی دنیا هستن. این سخنرانی در سال هزار و نهصد و نود و هشت ایراد شده. و برگزارکنندهی اون آپلتونکالج امریکا بوده. از الیزابت کاستلو خواسته میشه تا، به انتخاب خودش، موضوعی رو برای سخنرانی آماده کنه و اون ترجیح میده بهجای هر چیزی راجع به حیوانات حرف بزنه، دربارهی مرگ حیوانات. اینجا منظور ازمرگ، مرگ طبیعی نیست یا اون مرگی که در اثر حوادث طبیعی اتفاق میافته. الیزابت کاستلو اعلام میکنه میخواد دربارهی کشتار حیوانات حرف بزنه. و باز نه یه کشتار در حد و اندازهی شلیک به یه حیوون در جنگل و بیشهزار. اون میخواد از منطق کشتار حیوانات در جهان مدرن حرف بزنه. کشتاری که از نظر کاستلو، سازمانیافته و هدفمنده. و دلیلش نه نیاز بشر برای بقا که چیزی در تعریف انسان و غیر انسانه. جلسهی سخنرانی یه روز وسط هفته در سالن کنفرانس آپلتونکالج برگزار میشه. بعد از جلسه هم یه قرار شام با هیئتمدیرهی آپلتونکالج تو برنامه بوده که اون هم برگزار میشه. کاستلو فردای اون روز به محل زندگی خودش برمیگرده. جالبه که نه آپلتونکالج و نه خود کاستلو هرگز رغبتی برای انتشار این سخنرانی از خودشون نشون نمیدن. بعدها این جی ام کوئتزی، برندهی جایزهی نوبل سال دوهزار و سهئه که، در داستان بلند خودش به نام «زندگی حیوانات»، شرح این سفر و مشروح سخنرانی کاستلو رو ذکر میکنه. تا اینجای کار این همهی چیزیه که میشه دربارهی سخنرانی الیزابت کاستلو در آپلتونکالج گفت. شنیدن خود متن سخنرانی دیدگاههای کاستلو رو بیشتر روشن میکنه. اما چیزی که من رو ترغیب کرد، یا بهتر بگم وادار کرد تا قبول کنم امشب صدای الیزابت کاستلو باشم در این سخنرانی خاص، ربطی به ماجرای سفرش یا دیدگاهها و عقایدش نداره. توی این سخنرانی فصل مشترکی هست بین منِ هما روستا و موضوعی که کاستلو مطرح میکنه. فصل مشترکی که سبب میشه صدای منِ هما روستا با صدای الیزابت کاستلو یکسان و همطنین بشه. ما دو زن از دو سرزمین مختلف هستیم که هر کدوم، از راههای جداگانهای به یه موضوع مشترک نزدیک میشیم. بهتره بگم من زنی هستم که در موضوع مطرح شده از طرف یه زن دیگه چیزی رو پیدا میکنم که مدتهاست آزارم میده. کاستلو موضوعی رو در کلیت خودش نشون میده و من همون موضوع رو در عمل فردی خودم. پس به من اجازه بدین لحظاتی از این سخنرانی الیزابت کاستلو باشم و لحظاتی خود هما روستا. من امشب میخوام تلاش کنم خط میون خودم و این زن، الیزابت کاستلو، رو بردارم تا جایی که شما یه صدای همزاد از این دو زن رو بشنوین. پس از شما هم میخوام این صدای تک و یگانه رو بشنوین، و تلاش نکنین مرز این دو صدا رو از هم جدا کنین، چون من امشب همونقدر الیزابت کاستلو هستم که هما روستا.
زن دست میبَرد و قفسی بیرون میآورد. داخل قفس یک هَمستِر است.
این یه هَمستِره. ممکنه شما همین حالا یکی از اونها رو توی خونههاتون داشته باشین. ممکن هم هست نداشته باشین و فقط اونها رو دیده باشین. من خودم بعید میدونم کسی تا حالا این حیوون رو ندیده باشه. چون تا اونجا که یادم میآد، یه روزگاری، بودن یه هَمستِر تو خونهها نشونهی یه نوع تشخص ملیح بود. چیزی در حد نمایش «به روز بودن» و «امروزی بودن». مثل داشتن یه آلت موسیقی، یا داشتن یه کتابخونهی جمعوجور، یا پختن غذاهای هندی و چینی. بههرحال، اگر هم تا امروز این حیوون رو ندیده باشین، حالا میتونین تماشاش کنین… حیوونی از شاخهی طنابداران، از ردهی پستانداران، از راستهی جوندگان. حیوونی که چون معمولاً تنها زندگی میکنه، نسبت به حیوونهای دیگه آلودگی کمتری داره، همین باعث شده که بیشتر مورد علاقهی آدمها باشه. و از اونجا که زادوولد زیادی داره، بیشتر بهعنوان یه حیوون آزمایشگاهی ازش استفاده میشه. آماری وجود داره که به ما میگه روزانه دههزار هَمستِر در سراسر دنیا به دلیل آزمایشهای مختلفی که روشون انجام میشه، میمیرن. این هَمستِری هم که شما اینجا میبینین بهزودی میمیره. حتا شاید همین حالا که من با شما حرف میزنم. اون به یه بیماری لاعلاج مبتلاست. یه بیماری که داره آرومآروم توی اندامهای داخلیش پخش میشه. این هَمستِر که با شمارهی G125 علامتگذاری شده، تا همین هفتهی پیش یه موجود سالم بوده، و در نوع خودش سرحال و قوی. هفتهی گذشته به وسیلهی یه سرنگ، سلولهای بیمار بهش تزریق شده و حالا یه هفتهست که هَمستِر ما یه هَمستِر بیمار و مبتلاست. من نمیخوام اینجا شرحی از چگونگی ابتلا به این بیماری، انواعش و شکل توسعه، یا حتا روشهای جلوگیری از انتشارش در بدن رو به شما بدم. فقط از شما میخوام این نکته رو فراموش نکنین که این هَمستِر ما، در همین لحظه، داره درد بسیار زیادی تحمل میکنه. دردی فرسودهکننده و طاقتفرسا. من دلم میخواد شما چند لحظهای، تو سکوت، بهش نگاه کنین. واقعن ازتون نمیخوام دردش رو حس کنین، فقط میخوام به این درد فکر کنین. و فقط یه لحظه تصور کنین اگه این موجود قادر به فکر کردن بود، در همین لحظه، میتونست مشغول به چه فکری باشه.
کاغذهایش را جستوجو میکند.
سخنرانها معمولاً یه الگوی کلی و ساده رو توی سخنرانیهاشون دنبال میکنن. این الگو رو میشه توی همهی کتابهایی که دربارهی «فنون سخنوری» نوشته شده بهراحتی پیدا کرد. اولین قاعدهی این الگو میگه «سخنران بهتر است سخنرانیاش را با حرفهای شاد و نشاطآور آغاز کند.» این حرفهای شاد و نشاطآور قراره به مخاطب اجازه بدن فرصت پیدا کنه خودش رو در شرایط بهتر و راحتتری قرار بده. به هرحال خیلیها معتقدن که این راحتی شرط عمدهی برقراری ارتباط بین سخنران، موضوع، و مخاطبه. من هم امشب میخوام از همین قاعده پیروی کنم. برای همین گشتم تا حرفهای نشاطآوری دربارهی موضوع حرفهام پیدا کنم. کار سختی بود. نه به این دلیل که این روزها پیدا کردن حرفهای شاد و نشاطآور سخت باشه. برعکس، اتفاقاً بهنظر میرسه این روزها پیدا کردن اینجور حرفها کار سادهای شده. برای اثبات این حرف کافیه فقط به چیزهایی نگاه کنیم که این روزها ما رو به وجد میآرن. به هرحال این کار سادهای نبوده که ما یاد گرفتیم به جِرزِ دیوار هم بتونیم بخندیم. اما من واقعاً میخوام حرفهام رو شاد و با نشاط شروع کنم، برای همین میخوام لطیفهای رو که تازه شنیدم براتون تعریف کنم.
موبایلش را بیرون میآورد و لطیفهای را که روی حافظهی آن ثبت شده میخواند.
خب… نوشته «وقتی عیسای مسیح، لازاروس رو دوباره زنده میکنه، بهش میگه “من و پدرم تصمیم گرفتیم تا عمر دوبارهای به تو بِدیم.” لازاروس که همون موقع داشته گردوخاک لباسش رو میتکونده، رو برمیگردونه و میگه “دفعهی بعد، تو و پدرت، اول خوب فکرهاتون رو بکنین بعد تصمیم بگیرین”.» خودم میدونم لطیفهی لوسیه، اما وقتی تصور میکنم کسی این لطیفه رو شنیده، بهش خندیده، و بعد احساس کرده که دیگرون هم میتونن مثل اون بهش بخندن، من رو موظف میکنه حداقل یه لبخند روی لبهام بیارم. اما واقعاً انتظار هیچ لبخندی از طرف شما ندارم. البته بیخود میگم، انتظار لبخند رو دارم، چون بالاخره ما آدمهای متمدنی هستیم و یکی از نشونههای متمدن بودن برامون رعایت آدابِ معاشرته. یه لبخند کمترین هزینهی نشون دادن آدابدونی ما میتونه باشه. به هرحال برای لبخندهاتون سپاسگزارم… اما واقعاً دلیل اصلی پیدا نکردن حرفی شاد و نشاطآور برای من مربوط میشه به موضوعی که قراره امشب با شما درمیون بذارم. من قراره امشب با شما از مرگ حرف بزنم. واقعاً وقتی قراره از مرگ حرف بزنی، اون رو با چهجور حرف شاد و بانشاطی میتونی شروع کنی؟ من چیزی براش پیدا نکردم جز همین لطیفهی لازاروس و عیسای مسیح که انگار تازه اون هم قراره با یهجور بازی با موضوع مرگ ما رو به نشاط بیاره. شاید واقعاً بهتر باشه که اون الگوی کلی و سادهی سخنرانیها رو دور بندازیم و بهجاش شما به من اجازه بدین حرفهام رو با یه تأسف شروع کنم. من واقعاً متأسفام که امشب با شما از مرگ حرف میزنم. چون خیلی خوب میدونم که این روزها چه تلاش سخت و طاقتفرسایی در جریانه که نشون بده همگی ما چقدر هوادار زندگی هستیم. من نمیتونم زنها و مردهایی رو نادیده بگیرم که هرروز باهاشون برخورد میکنم و به تماشای تلاش بیوقفهشون میشینم برای نمایش اینکه چقدر با زندگی کول، راحت، و مثبت برخورد میکنن. این تلاش دائمی اما مهوع مثبتگرایی، بندبند من رو پاره میکنه. اما این پارهپاره شدن به این معنی نیست که در جواب Ok شون، جوابی بدم غیر از «باشه، Ok، تو خوبی.» چون خوب میدونم اگه غیر از این باشم، پیشاپیش، به نوعی سیاهنمایی متهم میشم در سرزمینی که همه نقش آدمهای معتاد به امید رو بازی میکنن. من از این محافظهکاری و دورویی خودم بیزارم، اما این هم نوعی کشف راز بقا میدونم توی روزگاری که اجبار لبخند زدن یه وظیفهی تاریخی و مِلیه.
کاغذهایش را جستوجو میکند.
اما برگردیم سراغ این هَمستِر که ریشهی اسمش از یه واژهی آلمانی میآد. Hamustro. واژهای که خودش ریشهای روسیلیتوانیایی داره. موجودی با اندامی نیرومند که دُمش از طول بدنش کوتاهتره. با گوش هایی پُرمو و ساقپاهایی کوتاه، اما همینجور که میبینین خود پاها پَهن و بزرگان. نمیدونم این موضوع میتونه براتون جالب باشه یا نه که بدونین این حیوون تا سال هزاروهشتصدوهفده، اصلاً شناختهشده نبوده. این موجود و کاشف آلمانیش، جان فیشروان والدهایم، تقریباً بیستودو سال تلاش میکنن تا بگن وجود دارن، تا بگن توی این جهان هستن. و وقتی این رو ثابت می کنن، یه جونورشناس انگلیسی به نام آهارونی پیشنهاد میکنه که از اونها بهعنوان حیوانات آزمایشگاهی استفاده بشه. و این پیشنهاد یعنی شروع کشتار روزانه دههزارتا از این حیوون. دیروز که نشسته بودم و داشتم این آمار رو پیدا میکردم، بهش گفتم این قیمتیه که شما برای دیده شدنتون پرداختین. بعد یادم افتاد که سرخپوستها و اینکاها هم همین سرنوشت رو داشتن تا دیده شدن، قتلعام شدن. و بعد فکر کردم اگه هَمستِرها، سرخپوستها، و اینکاها پیدا نمیشدن چی میشد؟ بعد دیدم باید به لیست این «چیمیشد»ها خیلی چیزهای دیگه هم اضافه کنم. پدرم همیشه میگفت «به نیمهی پُر لیوان نگاه کن، چون توی نیمهی خالیش اینقدر اندوه وجود داره که برای مرگ کل بشریت کافیه.» پدرم به نیمهی پُر لیوان میگفت اُمیدواری. امروز بهش میگن موجِ مثبت. شنیدین دیگه. «موج مثبت برام بفرست.» «به انرژیت احتیاج دارم.» دیروز همهش سعی کردم به نیمهی پُر لیوان فکر کنم چون به خودم گفتم شاید این هَمستِر هم به یه همچین چیزی احتیاج داره. نشستم و چیزهایی رو بهش گفتم که تا حالا به هیچکس نگفته بودم. شاید بهخاطر همینه که هنوز هم زندهست… (میخندد)… آدم وقتی به قسمت پُر لیوان نگاه میکنه یهجورهایی چقدر سادهدل بهنظر میآد، مگه نه؟… این رو به شما بگم؛ یکی از دلایلی که دیروز باهاش درددل کردم شاید این بود که میدونستم زبون نداره تا اونها رو برای کسی تعریف کنه. شاید هم به این فکر کردم که اون به زودی میمیره. اما واقعاً من به مردن اون فکر نکردم، من بیشتر به خود مرگ فکر کردم.
کاغذهایش را جستوجو میکند.
مرگ… باید همینجا یه نکتهای رو روشن کنم. مرگی که من قراره امشب ازش حرف بزنم از نوع و جنس مرگ ما آدمها نیست. من امشب میخوام از مرگ موجوداتی غیر از انسان با شما حرف بزنم. از مصائب زندگی و مرگ حیوانات. از اونچه که امروز در اطراف ما بهوفور در حال اتفاق افتادنه. از خیابونها گرفته تا کشتارگاهها، از کوه ها و دشتها گرفته تا بیابونها و آزمایشگاهها. مرگی بیوقفه و هولناک به دست ما. مایی که خودمون همیشه، بیدستوپا و ترسخورده، رودرروی مرگ قرار داریم. بذارین برای روشن کردن بحثم یه دفعهی دیگه سراغ آمارها برم. آمارها میگن تا پایان همین سالی که درش قرار داریم، فقط در ایالاتمتحدهی امریکا، چهلو یکمیلیون و هفتصدهزار گاو و گوساله، چهارمیلیون و سیصدهزار گوسفند، صدوپانزده میلیون و دویستهزار خوک و نُهمیلیارد و هفتادوپنجمیلیون و دویستوشصتویک جوجه کشتار میشن. عددی که کارشناسان این میزان بالا رفتن اون رو تا آخر سال دوهزاروچهارده، چهاربرابر ارزیابی میکنن. این یعنی اینکه ما روی دریایی از خون واستادهیم. با این دریای خون، کدوم کفشی پاک باقی میمونه؟ با این کفشهای دَلمهبسته از خون، دیگه کدوم خونهای طیب و طاهر باقی میمونه؟ با این دریای خون دیگه کدوم آب از آبهای این جهان، بیمزهی گَس خون از گلوی ما پایین میره؟ ما نگران این خونها نیستیم. ما به این خون معتاد شدیم. و نهفقط به خون گاوها و گوسالهها و جوجهها، که به همهی خونهای ریختهشده روی این کُرهی خاکی. در فاصلهی سال هزارونهصدوچهلودو تا هزارونهصدوچهلوپنج، میلیونها نفر به اردوگاههای کار آلمان هیتلری فرستاده شدن تا بمیرن. استالین تا روزی که زنده بود میلیونها نفر رو به گولاگها تبعید کرد تا بمیرن. بین سالهای هزارونهصدونودودو تا هزارونهصدونودوپنج هزاران هزار نفر در سِربِرنیتسا، گوراژده، و صدها شهر و روستای بزرگ و کوچیک یوگسلاوی سابق به گناه زبان و نژاد و مذهب کشته شدن تا ما فراموش نکنیم طعم خون چه تلخ و رنگ خون چقدر سرخه. اما ما فراموش کردیم. و بهجاش یاد گرفتیم بتونیم همونجور که از یک تا یکمیلیون رو میشمریم، از یک تا یک میلیون مرگ رو هم بشمریم. مردمی که در تمام طول سالهای جنگ دوم جهانی در روستاهای اطراف اردوگاه تربلینکا، بزرگترین کورهی آدمسوزی بعد از آشویتس، زندگی میکردن، مدعی بودن که دقیقاً نمیدونستن در تربلینکا چی میگذشته. شاید امروز برای ما قابلفهم نباشه چطور آدمهایی که اینجور از جنایت بیخبر موندن، تونستن انسان باقی بمونن. اما از دید اونها، غفلت، بیتوجهی، و فراموشی، بهترین راههای بقا در اون روزگارِ سخت بوده. و این یعنی اینکه میشه روی دریای خون راه رفت و به بهانهی مثبت بودن و مثبت دیدن، هیچچی رو ندید. مردم تربلینکا همین کار رو کردن. مردم دنیا با سارایوو همین کار رو کردن. همهش هم به یه بهانه. اونهایی که مُردن اینقدرها هم انسان نبودن. اونها دیگران بودن. چیزهایی غیر از انسان. و همین غیر انسان بودنِ اونهایی که میمُردن بود که حتا ادبیات محکوم کردن جنگ و خونریزی رو هم به زبان دامداریها و کشتارگاهها شبیه کرد. «اونها رو مثل گوسفند سَر بریدن.» «اونها رو مثل حیوون کشتن.» «اونها رو مثل حیوون سلاخی کردن.» «جُرمِ جنایتکارهایی مثل هیتلر و کارادزیچ این بود که با آدمها شبیه حیوونها رفتار کردن.» و من حالا از شما میپرسم: اگر این رفتار انسان با حیوون اینقدر ترسناک و دلخراشه که میشه رفتار انسان با انسان رو بهش شبیه دونست، چرا باز این رفتار از طرف ما با حیوانات در حال تکراره؟ این جز اینه که ما در محاصرهی سازمانی از تحقیر، بیرحمی، و کشتار قرار داریم که با تمام اونچه در حکومت هیتلر و استالین انجام میشده رقابت میکنه و حتی از اونها جلوتر میافته؟ و جز اینه که این سازمان به شکلی مدام و بیپایان حیوانات رو برای کشتن تولید و آماده میکنه؟ و برای اینکه تفاوتی میون کار خودش و اون جنایتکارها قائل باشه مدعی میشه که اون روز همهچیز وقف مرگ و نیستی بود، اما صنعت کشتار حیوانات تماماً در خدمت زندگیه؟ اینها به شکلی تقلبی و دستدوم از نظریات کسانی مثل سنتوماس بهره میگیرن که میگفت «از آنجا که فقط انسان به صورت تصویری از خداوند خلق شده، پس چگونگی رفتار ما با حیوانات هیچ اهمیتی ندارد.» اونها باقیموندهی کلام سنتوماس رو فراموش میکنن، اونجا که میگه «چگونگی رفتار ما با حیوانات هیچ اهمیتی ندارد اگر عادت خشونت را در انسانها نهادینه نکند.» خانومها، آقایون، و چه تلخ که من باید بگم این عادت در ما نهادینه شده. ما حیوانات رو کشتار میکنیم به گناه حیوان بودنشون و از یاد میبریم که چطور این خشونت و کشتار، قلب و روح ما رو از خودش پُر میکنه.
برای دقایقی طولانی هَمستِر و رفتارهای او را مینگرد. صورت خود را به قفس نزدیک میکند.
هَمستِرها چشمهای ضعیفی دارن، نزدیکبین و کوررنگان. یعنی این هَمستِر الان داره من رو غوطهور توی یه مه غلیظ میبینه. یه آدم اگه همچین وضعی پیدا کنه، مجبور میشه از دستهاش کمک بگیره. مجبور میشه لمس کنه تا بفهمه کجای این دنیا قرار داره. اما یه هَمستِر نمیتونه از دستهاش استفاده کنه. اون باید غدههایی رو که توی پهلوهاش داره روی هر چی اطرافش هست بماله و یه ردِ بو از خودش باقی بذاره. میگن این بو تا آخر عمر یه هَمستِر میتونه باقی بمونه. میگن اینجوریه که هیچ هَمستِری راه برگشتن به خونهش رو گم نمیکنه. این بو برای هَمستِر یهجور حافظهست. و من همین حالا توی حافظهی این هَمستِرم. چون بارها و بارها اون رو توی دستهام گرفتم و اون ردِ بوی خودش رو روی دستهای من باقی گذاشته. خیلی دلم میخواد بدونم وقتی بوی خودش رو دوباره روی دستهای من پیدا میکنه چه احساسی داره. امنیت؟ اطمینان؟ آرامش؟ چی واقعاً؟ اصلن این وقتها به خودِ دستها هم فکر میکنه که بوش روی اونها ماسیده؟ به خودِ من چی؟ منی که صاحب این دستهام؟ اون اگه بتونه فکر کنه یعنی باید بتونه به سوزن اون سرنگی هم فکر کنه که اون سلول بیمار رو به بدنش وارد کرده. یعنی باید بتونه به این هم فکر کنه که چرا کسی خواسته باهاش همچین کاری رو بکنه. اون از این فکرها غمگین میشه؟ میترسه؟ عصبانی میشه؟ هیچکس نمیدونه، چون اون از خودش هیچچی بروز نمیده. همونجور که همیشه بوده باقی میمونه. شاید همینه که انتظار مردناش رو اینقدر سخت میکنه. واقعاً چه بده که نمیشه با این هَمستِر مردنی از همهی این چیزها حرف زد.
کاغذهایش را جستوجو میکند.
نوامبر سال هزارونهصدوهفده، فرانس کافکا داستانی مینویسه با عنوان «گزارش به آکادمی». در این داستان یه میمون تحصیلکرده به نام پیتر سُرخه، مقابل اعضای یه جامعهی دانشگاهی قرار میگیره و از تجربههاش در مسیر تبدیل شدن از یه حیوون به یه انسان حرف میزنه. کافکا اون روز هنوز از آزمایشی که توی همون سال در جزیرهی تِنِریف مشغول انجام بوده خبر نداشته. آزمایشی که یه روانشناس به اسم ولفگانگ کِلِر روی میمونی به نام «سلطان» انجام میداده. این آزمایش روی تواناییهای ذهنی میمونها متمرکز بوده. یه لحظه بیاین و اون آزمایش رو پیش چشم خودمون تصور کنیم. روزی که در حال تصورش هستیم، میمون ما توی قفسش گرسنه و تنها نشسته. چند روزی میشه که غذایی بهش داده نشده. کسی هم به سراغش نیومده. این میمون داره یکی از سختترین روزهای زندگیش رو میگذرونه، حتی سختتر از روزی که خودش شکار شد و پدر و مادرش با گلولههای شکارچیها کشته شدن. چون اون روز هر مصیبتی رو که تحمل کرده بود، لااقل گرسنه نبود. میمون ما وقتی امروز صبح از خواب بیدار شده متوجه تغییراتی در قفس شده. سه جعبهی چوبی اوجا قرار گرفته و دستهای موز که در ارتفاع سهمتری قفسش آویزون شده. کِلِر در یادداشتهای روزانهش مینویسه «نگاه سلطان تمام روز بین جعبهها و دستهی موزها در رفتوآمد بود. گویا در تمام این مدت مشغول ارزیابی رابطهی میان جعبهها و دستهی موزها بود. در یک لحظهی غریب، او بهیکباره، به طرف جعبهها خیز برداشت. آنها را روی هم چید. از آنها بالا رفت و موزها را پایین آورد. او رابطه را کشف کرده بود.» فردای همان روز کِلِر آزمایش رو با کمی تغییر، دوباره تکرار میکنه. اینبار جعبهها رو پُر از سنگ میکنه. سلطان بدون هیچ توقفی، سنگها رو از جعبهها بیرون میآره و کار دیروز خودش رو دوباره تکرار میکنه. کِلِر در یادداشتهای این روز نتیجه میگیره «ما اشتباه میکردیم. سلطان در پی کشف رابطهی جعبهها و موزها نیست. او دارد سعی میکند بفهمد مغز یک انسان چگونه کار میکند. او تلاش میکند تا از راه فهمیدن این کارکرد، قاعدهی بازیهای سادیستیای را کشف کند که با او بر سر غذا صورت میگیرد. سلطان قطعاً به این فکر نمیکند که آیا کاری که ما با او میکنیم اخلاقی و انسانی است یا نه. او فقط در صدد کشف راههای بقای خود است.» در بررسی تفاوتهای رفتاری پیتر سُرخه، قهرمان داستان کافکا، با رفتار سلطان گفته شده که «پیتر سُرخه تلاش نمیکند میمونی باشد که سعی دارد طرزکار مغز یک انسان را کشف کند. او تلاش میکند میمونی باشد که عاقبت انسان میشود.» و این عصارهی اون چیزیه که من امشب تلاش میکنم از اون با شما حرف بزنم. از نظر منِ انسان امروز، حیوانات یا توانایی انسان شدن دارن که به کمک خودِ منِ انسان خواهند شد، یا از چنین تواناییای بیبهرهان که در این صورت یعنی چیزی نیستن که حتا بشه بهشون فکر کرد. در این صورت اونها فقط حیواناتان. چیزی هستن غیر از انسان. چیزی که ما بهشون میگیم دیگری. و این دیگران ناچار محکوم به مردنان به دست انسان. خانومها، آقایون، من با شرم و اندوه اعلام میکنم ما قرنها و قرنهاست که روی دریایی از خون این دیگران ایستادهیم… بذارین یه دفعهی دیگه به اردوگاههای مرگ برگردیم، با این سؤال که چه چیزی این اردوگاهها رو این همه هولناک و دهشتناک کرده بود. گرسنگی؟ تحقیر؟ شکنجه؟ ترس هرروزه از مرگ؟ زنها و مردهایی که با تنهای رنجور و روانهای متلاشیشده از این اردوگاهها بیرون اومدن به ما جواب میدن فقط یک چیز. حاکمین این اردوگاهها از اینکه خودشون رو جای محکومین بذارن سر باز میزدن. اونها دائماً به خودشون میگفتن «اینها دیگرانان که توی گاریها بهطرف مرگ میرن نه ما.» اونها هیچوقت به این سؤال فکر نمیکردن که «چی میشد اگه من توی اون گاریها بهطرف مرگ میرفتم؟» و من همینجا به اون سلاخخونههایی اشاره میکنم که ما هرروز دستهامون رو توشون به خون آلوده میکنیم، و در همون حال فکر میکنیم میتونیم خودمون رو از این آلودگی پاک نگه داریم. من همینجا به لحظاتی اشاره میکنم که به خودمون اطمینان میدیم «من سوار اون گاریها نیستم. این دیگرانان سوار اون گاریها.» و خوشحال از این فکر، گاریهای بیشتری رو بهسمت مرگ روونه میکنیم. ویکتور هوگو روزی نوشته بود «نمیتوان از کابوس کشتار حیوانات برخاست و به کشتاری میان انسانها اندیشه نکرد.»
زن در قفس را باز میکند و هَمستِر را از درون آن بیرون میآورد.
من، الیزابت کاستلو، من، هما روستا، هفتهی پیش، این هَمستِر رو که با شمارهی G125 علامتگذاری شده سوار اون گاری کردم. امروز خونِ بیمارِ من توی رگهای این G125 میگرده. و من امیدوار به نیمهی پُر لیوان فکر میکنم. من ناگزیرم به داشتن امید. زنده موندن این G125 یعنی زنده موندن من، و مرگش یعنی مرگ من. من امروز به اون دههزار هَمستری فکر میکنم که نتوستن زنده بمونن. و میدونم این یعنی سقوط دههزار نفر زن و مردِ امیدوار به تاریکی مطلق ناامیدی. همین امروز من هم میتونم یکی از اون دههزار سقوطکنندهها باشم یا حتا شانس بیارم و نباشم. هرکدوم که باشم به این معنی نیست که عمیقاً رنج نمیبَرم از دستهایی که توی خون دیگری شُستم، توی خون این هَمسترِG125. من امروز دیگه نمیتونم مثل مردم روستاهای اطراف تربلینکا بگم که از این موضوع هیچچی نمیدونستم. نمیتونم به خودم بگم این دیگرانان که تو گاریها بهطرف مرگ میرن، نه من. حتا نمیتونم وانمود کنم که چقدر با زندگی کول، راحت، و مثبت برخورد میکنم وقتی تو خوابهای من دههزار هَمستر وجود دارن که میمیرن، گاوها و گوسفندهایی هستن که سلاخی میشن. وقتی خوابهای من پُرن از مردمی که توی داخائو، توی گولاگها، توی سارایوو، افغانستان، عراق، مُردن. پس بذارین گفتههام رو با این جمله به آخر برسونم که ما، الیزابت کاستلو، هما روستا، هَمسترِ G125، و همهی زندگان و مردگانِ این زمین، خوابگردهای کابوسی هستیم از رنج و درد و وحشت.