یازده‌های سپتامبر

برج‌های دو قلو آن‌قدر چشم‌گیر و بزرگ‌اند که نگذارند روز سیاه یازده سپتامبر آدم‌ها را یاد چیزی جز القاعده، عملیات تروریستی در آمریکا بیندازد.

یازده سپتامبر ۲۰۰۱ با فرو ریختن برج‌های دوقلوی نیویورک، دنیا آن‌چنان ترسید و به وحشت افتاد که ارتشی را به سمت سرزمین بی‌چیز و فقیر افغانستان گسیل کرد، سرزمینی که سال‌ها بود زیر آتش تندروها می‌سوخت. اما آریل دورفمن معتقد است تقدیر یازده سپتامبر را خدایان زمان از خیلی‌وقت پیش سیاه کرده.

یازده سپتامبر از خیلی پیش‌تر از آن سه‌شنبه‌ی سیاه سال ۲۰۰۱ ، برای آدم‌های یک گوشه‌ی دیگر دنیا تلخ بود، بوی مرگ می‌داد، و بنای رؤیاهایشان در این روز ویران شده بود، روزی که کاخ ریاست‌جمهوری شهر زیبای سانتیاگو ویران شد.

یکی که هر یازده‌ سپتامبر غمگین‌تر از بقیه می‌شود آریل دورفمن شیلیایی است؛ یازده سپتامبر برای او و خیلی از شیلیایی‌ها روز مرگ دموکراسی است. یازده سپتامبر ۲۰۰۱ باری دیگر پوسته‌ی شکننده‌ی آرامش و صلح برای او شکست و ویران شد، درست مثل یازده سپتامبر ۱۹۷۳ که هرگز سعی نکرده فراموشش کند.

در آثارِ دورفمن نمایشنامه‌نویس و رمان‌نویس که درون‌مایه‌ی اغلب‌شان همین مرگ دموکراسی است، نام‌ونشان یازده سپتامبر سال ۱۹۷۳ حضوری پررنگ دارد. اما یازده سپتامبر ۲۰۰۱ آن ‌داغ را برایش دوباره تازه کرد، سال‌هاست که خودش استاد دانشگاه دوک آمریکاست و فرزندانش در نیویورک زندگی می‌کنند. سال ۲۰۰۱  تقدیر این بود که باز هم در دو قدمی یازده سپتامبر باشد.

دورفمن در کتاب خاطراتش با عنوان «تغذیه از رویاها» در فصلی که «یازده سپتامبری دیگر» نام دارد به آنچه «هم‌پوشانی دو فاجعه در یک روز» می‌خواند، می‌پردازد: «صبح سه‌شنبه وقتی آسمان نیویورک زیر دود و آتش پنهان شد دوباره یکی از شهرهای رؤیایی زندگی‌ در ذهنم سقوط کرد. تعداد کمی از آدم‌های گوشه و کنار دنیا یادشان می‌آید که در تاریخ نه چندان دور شیلی، روز ۱۱ سپتامبر چه بر سر چند نسل آمد، اما تقدیر برای من چیز دیگری می‌خواست. این تطابق تاریخی و این خدایان خشمگین بودند که می‌خواستند از این تکرار برای من کابوسی دوباره بسازند.»

دورفمن حالا سال ها است که دیگر در شیلی زندگی نمی‌کند. در اوج آرمان‌گرایی و درست در روزهایی که منتظر بود با روی کار آمدن خوش‌نیت‌ترین رئیس‌جمهور تاریخ آمریکای لاتین، سالوادور آلنده، دنیا جای بهتری برای زندگی شود، دقیقاً در یازده سپتامبر سال ۱۹۷۳ همه‌ی رؤیاهایش را ویران دید و جای‌شان را دیکتاتوری خون‌ریز ژنرال پینوشه گرفت. بخت یار دورفمن بود که از جان به دربردگان آن دیکتاتوری شد، راوی‌ای که تا زنده است می‌خواهد از یازده سپتامبر تلخ شیلی بگوید.

دورفمن هر یازده سپتامبر خودش را میان مردگان و ناپدیدشدگان بعد از آن یازده سپتامبر سیاه می‌بیند؛ خودش هم با خنجرِ سربازان پینوشه و شورشیان، با مرگ، تنها چند گام فاصله داشت. می‌گوید «هر بار که تصویر ویران‌شدن برج‌های دوقلو جلو چشمم می‌آید، به آدم‌هایی فکر می‌کنم که داشتند زندگی روزمره‌شان را می‌گذراندند، به آدم هایی که ممکن است با سیاست‌های بین‌المللی آمریکا مخالف باشند، یا آن لحظه داشتند با خانواده‌شان تلفنی حرف می‌زدند، اما چند دقیقه بعد دیگر نبودند.»

او تجربه‌ای مشابه از سر گذرانده. بسیاری از دوستانش به‌خاطر همین سیاست‌های بین‌المللی آمریکا بود که بعد از آن شب تلخ یازده سپتامبر ۱۹۷۳ کشته شدند، تا سرحد مرگ شکنجه دیدند، یا برای همیشه نامشان در فهرست ناپدیدشدگان ماند. کمی پیش‌تر، آلنده، سوسیالیست میانه‌رو، توانسته بود جبهه‌ی چپ شیلی را متحد کند؛ با ایده‌هایی نو برای تغییر آمده بود و همین بود که دست‌راستی‌های شیلی را خوش نمی‌آمد.

ماه سپتامبر سال ۱۹۷۳، ژنرال پینوشه، با همکاری و پشتیبانی ایالات متحده حکومت آلنده را برانداخت و حکومت دیکتاتوری خود را بر پا کرد. حکومتی که نزدیک دو دهه، سایه‌ی سنگینش برای شیلی مرگ و خشونت آفرید.

روز ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳، نیروهای ارتش به رهبری پینوشه به کاخ ریاست‌جمهوری شیلی، پالاسیو لاموندا، حمله کردند. آلنده به روایتی کشته شد و به روایتی دیگر خودکشی کرد. آریل دورفمن هم درست همان‌جا بود، و از آن به بعد بارها درباره‌اش نوشته، از جمله‌شان در مقاله‌ی «درجست‌وجوی فردی» که به کندوکاوهایش برای یافتن نشانی از رفقای ناپدید شده‌اش می‌پردازد و روایتی از فرشته‌ی نجاتش می‌دهد، رفیقی که به جای او در شب ۱۱ سپتامبر کشته شد: «کلودیو جیمونو. هر بار نوه‌های او را می‌بیند یاد رفیق جوانمرگی می‌کند که جای او کشته شد، هم‌دانشگاهیِ موسیاه و دندان‌خرگوشی‌اش که مثل او دل به تحولاتی بسته بود که قرار بود تیم مشاوران جوان سالوادور آلنده، خودشان، برای شیلی رقم بزنند. می‌نویسد «در آن‌ گیرودار شده بودم مشاور رسانه‌ای دولت. در آن روزهای دشوار قرارمان این بود که هر شب یکی از مشاوران رسانه‌ای شب را در کاخ ریاست‌جهوری بگذراند تا هر لحظه که لازم بود با رییس‌جمهور در ارتباط باشد، هر چهار شب یک‌بار نوبت من می‌رسید. دوشنبه ۱۰ سپتامبر هم نوبت من بود، اما کلودیو باید یکشنبه شب را با بچه‌هایش می‌گذراند، برای همین طبق روالی که داشتیم روزمان را با هم عوض کردیم. یکشنبه شب پسرم رودریگو را با خودم به کاخ ریاست‌جمهوری بردم، و حسب حادثه رودریگو شاهد یکی از آخرین روزهای زنده بودن امید زیر چلچراغ‌های روشن آن کاخ بود، امیدی که روز بعدش دیگر نبود. بابت همین جابه‌جایی بود که کلودیو شب بعد تلفنی را که باید من می‌شنیدم شنید، خبر محاصره و پیشروی نیروهای پینوشه را. و در نهایت او بود که به جای من و درست در شبی که من باید آنجا می‌بودم، کنار آلنده ماند و جنگید. او به‌جای من راهی زندان شد، حتماً هم سخت شکنجه شد و بعد هم ناپدید شد. صبح یازده سپتامبر من کنار همسرم بودم، وقتی با خبر شدم سعی کردم خودم را به کاخ برسانم، اما ممکن نبود. امروز که زنده‌ام، امروز که بعد از چهل سال از یازده سپتامبر تلخ شیلی برایتان می‌گویم و ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ مرا یاد رفقایی می‌اندازد که درست مثل کشته‌شدگان برج‌های دو قلو حتی نشانی از پیکرشان برای بازماندگانشان پیدا نشد، یاد کلودیو برایم زنده می‌شود، ما او و بسیاری دیگر را از دست دادیم، بسیاری از آدم‌ها چهار دهه بعد در آسمان خراش‌های نیویورک کشته شدند، اما ما از آن مردگان پیشین آموخته بودیم در تاریکی مطلق هم باید چراغ امید را روشن نگه داشت، امید آخرین بازمانده‌ی جعبه‌ی پاندورا است.»

می‌گوید هر سال یازده سپتامبر که می‌شود گذشته‌ها را دوره می‌کند «بعد از آن سه‌شنبه سیاه سانتیاگو، بعد از آن سپتامبر خون‌چکان چیزی در ما تغییر کرد، گذشته را که مرور می‌کنم یاد آدم‌هایی در ذهنم جان می‌گیرد که برای حفظ غایت انسان بودن از زندگی خودشان گذشتند، آدم‌هایی که برای همیشه مدیون‌شان خواهم بود: اما کلودیو هم می‌توانست زنده بماند، او ۴۰ سال پیش به‌جای من مرد و بزرگ شدن بچه‌هایش را ندید.»

این سال‌ها هر وقت در آمریکا بوده به‌سراغِ خانواده‌ی بازماندگان یازده سپتامبر آمریکایی‌ رفته، چون «همه‌ی ما آمریکایی هستیم، همه‌ی ما شیلیایی هستیم.»

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

چه‌کسی تئاتر را مدیریت می‌کند

مطلب بعدی

عکس بگیر

0 0تومان