دعای باران
تفاوتهاست که زندگی را اینهمه خواستنی میکند. اینکه آدم، زادهی محیط و شرایط، ناچار درگیرِ دوروبریها و مسائل پیرامون خویش و انتخابهای پیدرپی در لحظه است. اینکه آدم تا چه حد بتواند جوابگوی وجدان خود باشد . . .
یک اثر ادبی در طول سالیان بارها ترجمه یا تحلیل میشود یا مورد اقتباس قرار میگیرد و به فیلم درمیآید یا اجرا میشود و این نگاهها، برداشتها و اجراهای گوناگون اثر است که ما را به فکر وامیدارد و انتخاب را دشوار میکند و مخاطب به فراخور فرهنگ، آموزهها و تجربیات خود یکی را جذابتر یا ظریفتر یا حرفهایتر مییابد.
رمان The Power and The Glory نوشتهی گراهام گرین را سالهای دههی چهل به ترجمهی عبدالله آزادیان با عنوان «قدرت و افتخار» در قطع جیبی خواندیم. چندی بعد متن فرانسهی آن را برای شاملو گرفتم و خواند. بعدها در لندن نسخهی انگلیسی آن را گرفتم و خواندیم و سال ۱۳۶۵ شاملو آن را از فرانسه به فارسی ترجمه کرد و نام آن را «عیسا دیگر یهودا دیگر» به قلم داد و در پایین آن نوشت «قدرت و افتخار».
سال ۱۳۷۲ مجموعهی شعر «آیدا: درخت و خنجر و خاطره!» تجدید چاپ میشد که من فهرست دیگر آثار شاملو را برای ضمیمهی آخر کتاب تنظیم کردم و با اینکه کتاب برای چاپ به ناشری سپرده نشده بود، نام این ترجمه را در فهرست آثار شاملو ذکر کردم.
بهار ۱۳۷۳ دوستی خبر داد که کتابی منتشر شده با عنوان «مسیحای دیگر یهودای دیگر (قدرت و جلال)» اثر گراهام گرین ترجمهی هرمز عبدالهی. کتاب را گرفتم، با روکش خوب و چاپی نفیس. البته عنوان «میسحای دیگر یهودای دیگر» روی روکش آمده بود، نه در کتاب؛ به ضمیمهی سخنی دربارهی مؤلف و کتاب از جناب بهاءالدین خرمشاهی. این چهارمین ترجمه بود از یک اثر و باز هم خواندنی.
در گذر سالها مترجمان برای انتخاب و پرداخت کلمه، تعبیر و جملهی مورد نظر تواناتر، دقیقتر و حرفهایتر شدهاند و هریک کوشیدهاند تا کار ارزندهتری به مخاطب خود ارائه دهند، که ستودنی است. یکی از این آثار «شازده کوچولو» است که تا به حال بیش از ده ترجمهی فارسی از آن منتشر شده است. چنانچه مقایسهای بین این ترجمهها صورت بگیرد، ظرافتها و نکتهبینیها و دقتهای هر یک را میتوان سنجید و نکتهها آموخت.
امید است برگردان شاملو از رمان گراهام گرین هرچه زودتر چاپ و منتشر شود تا برای درک و قیاس یک متن چندین ذهنیت، نگاه و روش پیش رو داشته باشیم.
آیدا، ۱۵ شهریور ۱۳۹۱ / خانهی بامداد
***
سالهای سال بود که آقای تنچ دوتا خط نامه ننوشته بود. حالا گرفته بود نشسته بود پشت میز نجاریِ کارگاهش تهِ قلم را میمکید. وسوسه عجیبی خورهوار افتاده بود به جانش که بردارد همینجور اَلاّبختکی نامهئی به آخرین نشانی «خانواده» راهی کند. تیری تو تاریکی. سعی خودش را هم میکرد، اما آخر وقتی نشود دانست آن سرِ دنیا کی زنده است کی مرده نوشتنِ نامه از بزمْآرائیِ تو مجلسی که آدم هیچ کدامِ مهمانها را نشناسد هم مشکلتر از آب درمیآید.
برای سَرْقایمی اول برداشت روی پاکت را نوشت:
حضرت علیه سرکار خانم مارسدایک Marsdyke
شماره ۳ دیآونو، وست کلیف Westcliff
ساوتند Southend
انگلستان
التفات فرموده به دست بانو تنچ برسانند.
این «حضرت علیه سرکار خانم» مادرزنش بود. همان پتیاره پاردمسائیده هفت خطی که کلانترْخانمِ آشنا و غریبه بود و خودش را نخود هر آشی میکرد و از جمله همین دَمّامِه بود که آقای تنچِ مادرمرده را مجبور کرد چند سالِ آزگارِ نکبتْبار تابلوِ دندانسازیش را بالای درِ ساختمانی تو ساوتند بکوبد و خودش را به کُلی خانهخراب کند.
بعد گرفت برای محکمکاری این را هم به آخرین سطر اضافه کرد که: «بی زحمت برای رساندن نامه به گیرنده پیگیری جدی مبذول فرمایند». البته اگر آن سلیطه خط او را میشناخت بی بروبرگرد کار تمام بود: حضرت علیه پیگیری جدی مبذول نمیفرمود که هیچ، حتا اگر نیازی به پیگیری نداشت هم نامه را دست دخترش نمیداد. منتها این امیدواری ته دل آقای تنچ کورسو میزد که حریف بعد از آن همه سال نتواند خطِ دامادِ عزیزتر از جانش را بشناسد.
این بار عوضی نوکِ قلم را مکید که غرق جوهر بود.
– خُب، حالا چی؟
اگر منظورش چیزی سوای این میل مبهم بود که همین قدر با یکی از زنده بودن خودش حرف بزند مشکل آسانتر میشد. ضمناً اگر زنش شوهر دیگری کرده بود این نامه میتوانست حسابی برایش قال چاق کند اما آقای تنچ فرض را بر این میگذاشت که در آن صورت لابد فوری نامه را سر به نیست میکند و، خلاص.
کاغذ را پیش کشید و آن بالا با خطِ وِلِنگ و وازِ بچگانهئی نوشت:
«عزیزم سیلویا Sylvia»
کوره زیر گوشش گُرگُر میکرد. داشت آلیاژ طلا میساخت. تو این خرابشده جائی نبود که بروی پول بدهی آلیاژ ساختهپرداخته بخری. تازه آلیاژ طلای چهارده عیاری که او به مشتریهاش میانداخت تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشد و برایش هم صرف نمیکرد جنس مرغوبتری به کار ببرد.
دلتنگی . . . دلتنگی و دلتنگی . . .
هیچ وقت حادثهئی تو زندگیش اتفاق نمیافتاد. روزگارش را چنان میگذراند که حتا حضرت علیه سرکار خانم مارسدایک هم که تو مته به خشاش گذاشتن استاد بود و موی سفید را از ماست میکشید محال بود بتواند از قناعت و آبرومندیش ایرادی بگیرد.
نگاهی به بوته زرگری انداخت: طلا آب شده به نقطهی ترکیب آلیاژ رسیده بود. روی مخلوط را با خاکه زغال پوشاند که هوا نبیند و دوباره قلم را برداشت جلو صفحه کاغذ بنا کرد به مخش فشار آوردن. از سیلویا جز کلاهی که سرش میگذاشت هیچ تصویر درستْ درمانی به خاطر نداشت. فقط خدا میدانست پس از آن همه سال با دیدنِ نامه چهجور هاج و واج بماند. بعد از مرگ پسرشان همهاش یک بار به هم کاغذ نوشته بودند. «سالها» برایش هیچ معنائی نداشت: سالها فِرت و فِرت میآمدند و میگذشتند بی این که چیزی را عوض کنند. شش سال پیش به صرافت افتاده بود بساط را جمع کند برگردد به انگلستان اما انقلاب باعث سقوط نرخ پسو شد و مجبورش کرد راه بیفتد بیاید تو جنوب بماند و از نو سه شاهی صناری گَلِ هم کند، اما تو همین یک ماهه گذشته باز یک جا انقلابی راه افتاد و دوباره خورد تو سرِ نرخ پسو و آقای تنچ مجبور شد باز، روز از نو روزی از نو، بگیرد بنشیند دست رو دست بگذارد ببیند چی پیش میآید.
قلم را گذاشت لای دندانهاش و ناگهان گرمای اتاقِ فسقلیِ بدون هوا باقی چیزهائی را هم که ته ذهنش بود قاتی کرد و برد. کاغذ بنویسد که چی؟ – حالا دیگر حتا نمیتوانست به خاطر بیاورد که اصلاً چی باعث شده بود این فکر مضحک به سرش بزند.
یکی در زد و آقای تنچ کاغذ را که خطابِ «عزیزم سیلویا» با حروف گَل و گشادِ بچگانه بالای آن وَق زده بود رو میز نجاری به امان خدا گذاشت.
از طرف شط دنگ دنگِ زنگِ کشتی آمد. ژنرال ئوبرهگُن بود که از وراکروز برمیگشت.
خاطرهئی تو ذهنش بیدار شد: درست مثل این که یک چیز زنده، یک چیز فلکزده تو اتاقِ جلو رو صندلیِ گهوارهئی بنا کرد جنبیدن . . . «چه بعدازظهر جالبی! یعنی یارو ناگهان چی به سرش زد؟ منظورم این است که کِی . . . ؟» – و بعد یکهو آن چیز مُرد یا گذاشت از خانه رفت. آقای تنچ به تماشای درد کشیدن عادت داشت. شغلِ آقای تنچ همین بود.
رو احتیاط یک خرده دیگر هم صبر کرد تا دوباره دستی در را زد و صدائی در آمد که (۱) Con amistad. به همین آسانی که نمیشود به هر کسی اعتماد کرد. – آن وقت چفت را واکرد و کلون را کشید تا مشتری بیاید تو.
***
پادره خوسه از رواق عظیمی به سبک معماری قدیم که روش با حروف سیاه نوشته بودند سیلنسیو (۲) Silencio گذشت وارد محلی شد که مردم بهاش میگفتند «باغ خداوند». به قطعاتِ زمینِ مفروزی میماند که هر کس اعیانیش را به سلیقه خودش بالا برده باشد بی این که سبکِ معماریِ بناهای این ور و آن ور را در نظر بگیرد. مقبرههای گت و گنده سنگی به هر ارتفاع و به هر شکلی که فکرش را بشود کرد.
یک جا فرشتهئی با بالهای خزه بسته نوکِ قُبّهئی ایستاده بود؛ یک جا از پشتِ شیشهبندیِ دری یک دستهگلِ فلزیِ زنگ زده رو تاقچهئی به چشم میخورد، انگار آدم به مطبخ خانهئی کله کشیده باشد که صاحبانش یکهو گذاشتهاند و رفتهاند و یادشان نبوده گلدانها را خالی کنند. تکلف و گیر و بند و حاجب و دربان هم تو کار نبود. میشد به هر جا سر کشید و هر چیز را وارسید. زندگی پاک از این محل دست کشیده بود.
با قدمهای کند میان قبرها پرسه میزد، بس که خیکی بود. چون بچهها قبرستان بیا نبودند اینجا میتوانست خودش باشد و خودش. به طور مبهمی احساس غربت و تنهایی میکرد که، خب، البته این خودش کلی از بی احساسیِ کامل باارزشتر بود. بعضی از این مردهها به دست خود او کفن و دفن شده بود. چشمهای کونْخروسیش با آن پلکهای واسوخته این ور و آن ور را میسُکید.
لوپِسها خانواده تاجرپیشهئی بودند و تا پنجاه سال پیش تنها مهمانخانه پایتخت مال آنها بود. وقتی بنای عظیم خاکستری رنگ مقبره آنها را دور زد تازه متوجه شد که آن تو تنها نیست: پای دیوار قبرستان دو نفر داشتند بِکُش قبری میکندند، زنی و پیرمردی کنار آن ایستاده بودند و تابوت بچهئی جلوِ پایشان رو زمین بود.
قبری که در آن خاکِ پوک میکندند به یک چشم هم زدن آماده شد. هنوز هیچی نشده از کفاش آب بیرون زده بود. برای همین بود که مقبره مردههای چیزمیزدار را رو سطح زمین میساختند.
همه دست از کار کشیدند متوجه پدر خوسه شدند که مثل آدمی که سرزده وارد جائی شده برای خودش خجالت بار آورده باشد داشت کجکی به طرف مقبره لوپسها پس مینشست.
زیر نور تند آن آسمان سوزان عزا و ماتمِ چندانی به چشم نمیخورد.
روی بامی تو همسایگیِ باغِ خداوند لاشخوری جا خوش کرده بود.
یکی از آن جمع با ناباوری صدا زد: – پادره!
پدر خوسه از روی شرمساری حرکتی به دستش داد، انگار میخواست حضور خودش را منکر شود. انگار میخواست بگوید گورش را گم کرده به جای دوردستی رفته پاک از نظر ناپدید شده است.
پیرمرده دوباره صدا زد: «پادره خوسه!» – و همه گداگشنهوار نگاهش کردند. تا ندیده بودندش قضیه فرق میکرد: دستشان به جائی بند نبود و خیالشان راحت. اما حالا به قحطی زدههائی میماندند که چشمشان به نان افتاده باشد.
پدر خوسه تو خودش چپید. کوچک و کوچکتر شد و از جمع فاصله گرفت.
پیرمرده باز به صدا درآمد: – پادره خوسه، التماس دعا داریم.
همگی لبخندزنان منتظر بودند. به دیدن مرگ این و آن عادت داشتند اما حالا ناگهان امکان سعادت غیرمترقبهئی زیر دماغشان از میان قبرها جسته بود بیرون. شاید حالا میتوانستند یکی از اهل خانواده را با اقامه نماز میت به خاک بسپرند و از این بابت کلی به خودشان بنازند.
پدر خوسه گفت: – نه، نه، امکان ندارد.
زن گفت: – آخر همین دیروز عیدِ قدیسهئی بود که اسمش را رو دخترکمان گذاشتیم. (پنداری مثلاً این موضوع میبایست نفس قضیه را عوض کند!) . . . طفلکی همهاش پنج سالش بود.
از آن خاله شلختههائی بود که تا چیزی میشود عکس بچهشان را درمیآرند به غریبهها نشان میدهند؛ گیرم این یکی جز آن تابوتِ یک وجبی چیزی برای نشان دادن نداشت.
پدر خوسه گفت: – خیلی متأسفم.
پیرمرد برای اینکه خودش را به پدر خوسه برساند تابوت را با پا کنار زد. آنقدر کوچک و آنقدر سبک بود که جز یک مشت استخوان نمیشد چیزی آن تو باشد. گفت: – توقع مراسم کامل که نداریم. فقط یک دعای خشک و خالی . . . طفلک معصوم . . .
کلمه معصوم انعکاسِ قدیمیِ غریبی پیدا کرد خاص این شهرک سنگی، که درست عین مقبره خانواده لوپس از محدوده زمان پرت افتاده بود و تنها و تنها به همین نقطه تعلق داشت.
– بر خلاف قانون است.
زن گفت: – اسم تعمیدش آنیتا Anita بود. وقتی آبستنش شدم ناخوش بودم. (انگار با این توضیح میخواست برای پِرپِرکی بودنِ بنیه بچه که باعث این دردسرها شده بود عذر معقولی بتراشد.)
کشیش گفت: – از لحاظ قانون . . .
پیرمرد پرید تو حرفش که: – خیالتان از طرف ما تختِ تخت باشد. همهاش التماس چند کلمه دعا داریم و، همین. من پدربزرگشم این مادرش است اینها هم پدر و عموشاند. از بابت ما خاطرجمع باشید.
اما نکته اصلکاری درست همینجا بود. به دَیّاری نمیتوانست اعتماد کند. پایشان به خانه نرسیده یک کلاغ را چهلتا کلاغ میکردند. این یکی نمیکرد آن یکی میکرد.
کشیش یکریز به امتناع سر تکان میداد. دستهای تُپُلش را به هم چسبانده بود و آن قدر پس پس رفت که خورد به مقبره لوپسها. با اینکه وحشت عینِ خوره به دلش چنگ انداخته بود از اینکه دوباره باش مثل یک کشیش تا میکردند و دُمش را تو بشقاب میگذاشتند تو دلش از غرور قند آب میشد.
– کاش میتوانستم فرزندان، کاش میتوانستم . . .
سراسر قبرستان به نحوی ناگهانی و نامنتظر به نومیدی فرورفت. آنها به دیدن اینکه جگرگوشههاشان جلو چشمشان پرپر بزنند عادت داشتند اما با آنچه همه عالم بیشتر از هر چیز دیگر باش آشنا بود بیگانه بودند: عادت نداشتند بایستند نگاه کنند ببینند امیدی به همین سادگی، به همین مفتی از چنگشان دربرود. – زن ناگهان زد زیر گریه: گریهئی بی اشک با نعرهئی که جانورِ تلهگیرشدهئی سر بدهد به این امید که یکی دستِ نجات به طرفش دراز کند. و پیرمرد با دستهائی که به توسل دراز کرده بود به زانو افتاد: – پادره خوسه! پادره خوسه! آخر دیگر جز شما هیچکی نیست که . . .
انگار ازش درخواست معجزه میکرد.
خارخارِ وسوسه به جان پدر خوسه افتاد که پیهِ همه چیز را به تنش بمالد دنده به قضا بدهد و سرِ این گور نماز میت بر پا کند. میل دیوانهواری به انجام وظیفه وادارش کرد: دست برد تو هوا صلیبی کشید اما ناگهان وحشت مثل طعم دوای تلخی بیخ خِرش را چسبید. خِفَّت و سلامت دوش به دوش کنار بارانداز انتظارش را میکشیدند. دلش میخواست بگذارد برود.
مغلوب و درهمشکسته به زانو افتاد و به عجز و التماس درآمد: – دست بردارید از سرم. من لیاقتش را ندارم. نمیبینید کارِ تنهلشی و بیغیرتیم به کجا کشیده؟
دوتا پیرمردها میان سنگ قبرها رو به روی هم به زانو افتاده بودند. تابوت فسقلی که به کناری رانده شده بود دیگر چیزی جز یک بهانه نبود. سرتاپای صحنه یک مسخرگی محض بود و بس. خودش هم این را میدانست. عمری را به خودکاوی گذرانده بود. پس حالا دیگر میتوانست خودش را آن جور که واقعاً بود ببیند: خیکّی و کریه و پاتال و توسری خورده. انگار آواز دلپذیرِ فرشتگانِ همسرا یکهو به عمد بریده بود تا جز صدای پسربچههای تخسِ پشت پنجره چیزی به گوش نیاید. آن صداهای جگرخراش، آن صداهای سفاکتر از همیشه: – خو . . . سه! دِ بیا تو رختخواب دیگه، خو . . . سه!
میدانست حالا دیگر گرفتار چنگال گناهی شده است که بخشایشی هم تو کارش نیست.
میدانست حالا دیگر اسیر چنگال درندهی ناامیدی شده است.
***
۱۳۶۵
یک. دوستانه (اسپانیائی).
دو. سکوت (اسپانیائی).
عکس پرترهای است منتشرنشده از آرشیو خانهی بامداد
* این مطلب اولینبار در سومین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.