چارلز بوکفسکیِ شاعر و داستاننویس، بیشترِ عمرش را در امریکا گذراند، اما متولدِ آلمان بود. سال ۱۹۹۴ در هفتادوچهارسالگی مُرد و از خودش شش رمان و چندین مجموعهشعر و مجموعهداستان باقی گذاشت. این قصه از مجموعه داستان «جنوبِ بیشمال» انتخاب شده است.
***
توی سیتیکالج لوسآنجلس، درست قبل از جنگ دوم جهانی، ژست یک نازی به خود گرفتم. حتی هیتلر را از هرکول تشخیص نمیدادم و خیالم هم نبود. فقط از نشستن سر کلاس و شنیدن موعظههای میهنپرستها که باید برویم و این حیوان را از پا در بیاوریم خسته شده بودم. تصمیم گرفتم اپوزیسیون بشوم. حتی به خودم زحمت ندادم از آدولف چیزی بخوانم، فقط هر چیزی که فکر میکردم بد و احمقانه است ول میدادم.
با وجود این، واقعاً هیچ اعتقاد سیاسیای نداشتم. یکجور ولنگاری بود. میدانید، گاهی اگر آدم اعتقادی به کاری که میکند نداشته باشد، میتواند کار را خیلی جالبتر انجام بدهد چون عاطفهاش درگیر هدف نیست. خیلی نمانده بود که پسربلوندهای قدبلند «تشکیلات آبراهام لینکلن» را برای مقابله با دارودستهی فاشیسم در اسپانیا تشکیل بدهند. بعد سربازهای تعلیمدیده تیر زدند به ماتحتشان. بعضیهایشان این کار را فقط از سر ماجراجویی و به هوای سفر به اسپانیا کرده بودند اما باز تیر خورده بود به ماتحتشان. ماتحتم را دوست داشتم. چیزهای زیادی از بدنم نبود که دوست داشته باشم اما واقعاً ماتحتم را دوست داشتم.
سر کلاس میجهیدم و هرچی به ذهنم میرسید داد میزدم. معمولاً یک ربطی داشت به «نژاد برتر» که فکر میکنم خیلی خندهدار بود. مستقیم سروقت سیاهها و یهودیها نمیرفتم چون میدیدم آنها مثل خودم بیچاره و دستپاچهاند. ولی داخل و بیرون کلاس چندتایی سخنرانی غرا برای خودم دستوپا کردم و بطریای هم که توی کمد نگه میداشتم کمکم میکرد. تعجب میکردم از اینهمه آدمی که به حرفهایم گوش میدادند و عدهی خیلی کمی به بیاناتم شک میکردند، شاید هم هیچکس به آنها شک نمیکرد. فقط وراجی میکردم و کیف میکردم از اینکه سیتیکالج اِلاِی میتواند اینقدر سرگرمکننده باشد.
«دلت میخواد برای ریاست بدنهی دانشجویی نامزد بشی، چیناسکی؟»
«تُف، نه.»
دلم نمیخواست کاری کنم. حتی نمیخواستم بروم باشگاه. راستش، آخرین چیزی که دلم میخواست این بود که بروم باشگاه و عرق بریزم و بیضهبند ببندم.
خوشاقبال بودیم. کالج تصمیم گرفت دو دلار هزینهی ثبتنام بگیرد. ما فکر کردیم، بههرحال چندتاییمان به این نتیجه رسیدیم، که این کار قانونی نیست بنابراین قبول نکردیم. اعتصاب کردیم. کالج به ما اجازه داد کلاسها را شرکت کنیم اما بعضی از امتیازهایمان را گرفت، یکیشان باشگاه بود.
وقتی نوبت به کلاس ورزش میرسید، ما با لباس غیرورزشی میایستادیم. به مربی دستور داده بودند که ما را در گروههای منظم توی زمین بالا و پایین راه ببرد. انتقامشان بود. قشنگ. مجبور نبودم دور زمین بدوم و از ماتحت عرق بریزم یا سعی کنم توپ بسکتبال کمباد را بیندازم توی حلقهی کجوکوله.
راه میرفتیم و ترانههای وقیح از خودمان درمیآوردیم؛ پسرامریکاییهای خوبِ تیم فوتبال تهدید کردند که ماتحتمان را شلاق میزنند اما هیچوقت دستشان نرسید. احتمالاً چون ما بزرگتر و بدجنستر بودیم. برای من که فوقالعاده بود، تظاهر به نازی بودن و بعد برگشتن و ادعا کردن که حقوق قانونیام نقض شده.
بعضیوقتها هم احساساتی میشدم. یکدفعه یادم هست توی کلاس، بعد از یک نوشیدنی اضافی، با یک قطره اشک توی هر کدام از چشمهایم، گفتم: «بهتون قول میدم، این محاله آخرین جنگ باشه. همینکه یه دشمن حذف میشه، یهجورایی یکی دیگه پیدا میشه. این نه ته داره نه معنی. چیزی به اسم جنگ خوب و جنگ بد نداریم.»
یک دفعهی دیگر، کمونیستی بود که داشت روی سکویی در فضای خالی جنوب محوطه سخنرانی میکرد. پسری بود خیلی مشتاق با عینک بیقاب، صورت پرجوش، و ژاکت سیاهی به تن با سوراخهایی روی آرنجها. ایستادم به گوش دادن، با چندتایی از مریدهایم. یکیشان، زیرکوف، از آن روسهای سفید بود که کمونیستها پدر و پدربزرگش را در انقلاب روسیه کشته بودند. به من یک کیسه گوجهی گندیده نشان داد. بهم گفت: «هر وقت رخصت بدی، شروع میکنیم به پرت کردن.»
یکهو بهنظرم آمد که مریدهایم به صحبتهای سخنران گوش نمیدهند و حتی اگر هم گوش میکردند، هیچکدام از حرفهایی که میزد برایشان اهمیت نداشت. تصمیم خودشان را گرفته بودند. بیشتر دنیا همین شکلی بود.
گفتم: «زیرکوف، گوجهها رو بذار کنار.»
گفت: «زرشک، کاش نارنجک بودن.»
آن روز مهار مریدها از دستم دررفت و وقتی شروع کردند به پرت کردن گوجههای گندیدهشان، دور شدم.
خبرش به گوشم رسید که قرار است یک حزب پیشتاز جدید تشکیل شود. نشانیای بهم دادند در گلندل و آن شب رفتم آنجا. توی زیرزمین یک خانهی بزرگ نشستیم.
یک سکو و میز بود با یک پرچم بزرگ امریکا که روی دیوار پشتی پهن شده بود. یک پسر امریکایی با ظاهر مرتب رفت روی سکو و پیشنهاد داد با سلام به پرچم و التزام به وفاداری شروع کنیم.
از این التزام به وفاداری خوشم نیامد. خیلی احمقانه و خستهکننده بود. همیشه بیشتر دلم میخواست التزام به وفاداری به خودم داشته باشم اما حالا آنجا بودم و در نتیجه قیام کردیم و انجامش دادیم. بعد، بعد کمی مکث، همه طوری نشستند که انگار بهشان تجاوز شده.
امریکاییِ مرتب شروع کرد به حرف زدن. شناختمش، پسر چاقی که ردیف جلوِ کلاس نمایشنامهنویسی مینشست. هیچوقت به اینجور آدمها اعتماد نداشتم. کثافت است، اکیداً کثافت. شروع کرد که «باید جلوِ تهدید کمونیسم را گرفت. اینجا جمع شدهایم تا برای این کار گامهایی برداریم. برای این کار گامهایی قانونی و شاید غیرقانونی برخواهیم داشت…».
بقیهاش خیلی یادم نیست. اهمیتی به تهدید کمونیسم بهخاطر تهدید نازیسم نمیدادم. میخواستم هرزهگردی کنم، یک وعده غذای خوب میخواستم، میخواستم آواز بخوانم و سیگار برگ بکشم. حالیام نبود. سادهلوح بودم، یک وسیله.
بعدترش، زیرکوف و خودم و یکی از مریدهای سابق رفتیم به وستلیکپارک و قایقی کرایه کردیم و سعی کردیم برای شام یک اردک بگیریم. اردک نگرفتیم و فهمیدیم سرجمع آنقدر پول نداریم که کرایهی قایق را بدهیم.
توی دریاچهی کمعمق اینطرف و آنطرف رفتیم و با تفنگ زیرکوف رولت روسی بازی کردیم و همه شانس آوردیم. بعد زیرکوف توی نور ماه ایستاد و کف قایق را تیرباران کرد. آب زد تو و ما خودمان را به ساحل رساندیم. یکسوم راه را نرفته قایق غرق شد و مجبور شدیم بزنیم بیرون و ماتحتمان را خیس کنیم و توی آب تا ساحل راه برویم. پس شب به خیر گذشت و هدر نشد…
مدت دیگری هم ادای نازیها را درآوردم ولی اصلاً نازیها یا کمونیستها یا امریکاییها عین خیالم نبودند. اما داشتم علاقهام را از دست میدادم. راستش درست قبل از ماجرای پرلهاربر بیخیال شدم. مزهاش رفته بود. حس میکردم جنگ بهزودی شروع میشود و خیلی دوست نداشتم بروم جنگ و خیلی هم دوست نداشتم معترض باوجدان باشم. کثافت محض بود. به درد نمیخورد. من به دردسر افتاده بودم.
سر کلاس منتظر، بیهیچ حرفی مینشستم. دانشجوها و معلمها بهم طعنه میزدند. انگیزهام، توانم، انرژیام را از دست داده بودم. حس میکردم کل ماجرا از دستم دررفته. بهزودی شروع میشد. همه توی دردسر افتاده بودند.
یک روز استاد انگلیسیام، زنی نسبتاً مهربان، ازم خواست بعد از کلاس بمانم. ازم پرسید: «موضوع چیه چیناسکی؟» گفتم: «بیخیال شدم.» پرسید: «منظورت سیاسته؟» گفتم: «منظورم سیاسته.» گفت: «تو ملوان خوبی میشی.» از کلاس رفتم بیرون.
با بهترین دوستم، یک تفنگدار دریایی، توی یک بار پایینشهری نشسته بودیم و لب تر میکردیم که شروع شد. رادیو داشت موسیقی پخش میکرد و بعد موسیقی قطع شد. بهمان گفتند پرلهاربر بمباران شده. اعلام شد که همهی پرسنل نظامی باید فوراً برگردند به پایگاههایشان. دوستم ازم خواست همراهش سوار اتوبوس ساندیگو شوم، طوریکه انگار دفعهی آخری است که میبینمش. حق با او بود.
* این مطلب پیشتر در بیستونهمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.