«در زندگی بعدی میخواهم گربه باشم.» این یکی از آخرین شعرهای چارلز بوکفسکی است: «بیست ساعت در روز بخوابم و باقی روز منتظر غذا باشم. بنشینم یک گوشهای و خودم را لیس بزنم.» مجموعهی حاضر بهتازگی و پس از مرگ او منتشر شده است، مجموعهای از دستنوشتهها که بوکفسکی را در ردهی نویسندگان و شاعرانی همچون تی.اس. الیوت و دوریس لسینگ و جویس کرول اوتس قرار داده است، نویسندههایی که شیفتهی دنیای پر از عیش گربهها هستند.
چارلز بوکفسکی احتمالاً یکی از آخرین نسلهای نویسندگان لاابالی است که به شهرت رسید، این روزها برای نویسندهی موفق بودن باید سخت تلاش کرد، با سردبیر مجلههای ادبی قرارهای محترمانه گذاشت و وسط شعرخوانی آروغ نزد. اما بوکفسکی با همهی این رعایت نکردنهایش محبوب شد، زندگی هیپیوار او و علاقهاش به گربهها حالا به رمانها و مجموعه داستانها و شعرهایش هالهای از «معرکه بودن» داده است. او در ۱۹۹۴ وقتی هفتادوسهساله بود و بدنش به اندازه یک پیرمرد نودساله تحلیل رفته بود از دنیا رفت، از خودش شش رمان و بیش از پنجاه مجموعه شعر و انبوهی از نامهها و داستانهای کوتاه به جا گذاشت و حالا هم با تکنگاریهایش دربارهی گربهها سالها بعد از مرگش به لیست پرفروشترینها برگشته است. جدا از این تکنگاریها، بوکفسکی دربارهی گربهها هر جا که دستش آمده ایدههای ستایشآمیزش را آورده: «یک عالم گربه داشتن معرکه است. اگر حالت خراب باشد کافی است بنشینی و فقط نگاهشان کنی، حتم داشته باش خیلی زود حالت روبهراه میشود. چون گربهها یقین دارند همین است که هست. هیچ چیزی در این دنیا به هیجانزده شدن نمیارزد و گربهها این را بهتر از هر کس دیگری میدانند. گربهها نجاتبخشند. هرقدر گربهی بیشتری دوروبرت باشد همانقدر بیشتر عمر میکنی. اگر صد تا گربه داشته باشی ده برابر بیشتر از وقتی که ده تا گربه داری زندگی خواهی کرد. بالاخره یک روز رابطه میان عمر طولانی و گربه داشتن ثابت میشود، و آن روز موعود هر آدمی برای خودش هزار گربه میآورد و جاودانه میشود. و این واقعاً حقیقت مسخرهای است.»
هاوارد سونز، نویسندهی کتاب «چارلز بوکفسکی: قفلشده در میان بازوهای یک زندگی دیوانه» انتشار یادداشتهایی دربارهی گربهها را از او اصلاً بعید نمیدانست، او میگوید: «او همیشه با گربهها رابطهی غریبی داشت. یادم هست وقتی کمی پول دستش آمد و موفق شد با لیندا لی، همسرش، بیرون شهر خانهای اجاره کند، اول از همه سروکلهی یک فوج گربه آنجا پیدا شد.»
گربهها در سراسر داستانها و رمانهای او حضوری ملموس دارند و این بار در کتاب گربهها این ستایش به اوج خودش رسیده است. بوکفسکی همچون باقی رفقایش معتقد است زندگی ملال مطلق است و هیچکس بهخوبی گربهها این ملال را درک نکرده است. او در یکی از مشهورترین رمانهایش، که به اثری اتوبیوگرافیک نیز شهرت دارد، این ستایش را به اوج رسانده است. رمان «ژامبون با نان چاودار» اینروزها دستمایهی ساخت فیلمی به کارگردانی جیمز فرانکو شده است، فرانکو پیشتر فیلمی براساس رمان «گوربهگور» ساخته بود و حالا با اثر اتوبیوگرافیک بوکفسکی دستبهگریبان است، او هم یکی از شیفتگان این نویسندهی سرخوش است و میگوید: «یکی از اصلیترین مشترکات من و بوکفسکی همین گربهها هستند، او دنیای گربهها را برای ما تحلیل کرده است: گربهها بزرگترین معلمها هستند، هر قدر گربههای بیشتری داشته باشید، زندگی بیشتر روی خوشش را نشانتان میدهد و اینکه ما و گربهها رویاهای یکسانی داریم.»
ابل دیبریتو، که یادداشتهای گربهای بوکفسکی را جمع و جور کرده است، برای این ایده و همتی که به خرج داد تحسینهای فراوانی دریافت کرد، او پیشتر دو کتاب دربارهی نوشتن و دربارهی عشق را هم از خلال یادداشتها، نامهها و بهجاماندههای بوکفسکی به همین ترتیب منتشر کرده بود که هر دو حسابی دیده شدند.