لابراتوار درماتولوژیک بایودرما، در ۱۹۲۲ میلادی در جنوب فرانسه تأسیس شده و طی بیست سال، به لابراتواری سرشناس و بینالمللی در زمینهی تولید محصولات درمانی و آرایشیبهداشتی تبدیل شده است. بایودرما باور دارد: «وقتی پوست از مشکلی رنج میبرد، به جای اینکه درمان شود، باید بیاموزد چگونه مطابق روند بیولوژیک طبیعی خودش زندگی کند.»
از سرِ بیکاری یکی از بروشورهای داروخانه را برداشته بودم و میخواندم. بالای نوشتهها عکس خانمِ باریکی بود که با چشمهای بسته به ابرها نگاه میکرد و هوا را بو میکشید. دختربچهی بوری روی گردنش نشسته بود و پیشانیش را میبوسید. کنار دریا بودند و انگار قرار نبود پوستشان در آفتاب بسوزد.
نیمههای یک شبِ سرد زمستانی، اگر وسطِ هفته باشد، مثلاً دوشنبه یا سهشنبه، داروخانهی دکتر بهروز جای کسلکنندهای است. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهایم را بستم. از پشتِ قوطیهای شامپو صدای زنگِ تلفن میآمد. فیدل بود. کاسکو خاکستریرنگی که برای خودش ول میگشت. شبهایی که من شیفت بودم در قفسش را باز میگذاشتم تا برای خودش بچرخد. بیشتر از آنکه حرف بزند، صداهای مزخرفِ بهدردنخور یاد گرفته بود. صدای آویزِ ماهوستارهایِ جلو در داروخانه، صدای خشخش پلاستیک، صدای دینگ باز کردنِ در صندوق پول، صدای زنگ موبایلِ نوکیا، صدای چکه کردن آب توی ظرفشویی، صدای پُق چوبپنبهی بطریها و هزارویکجور صدای بیخود دیگر.
مثل همهی کاسکوها سرش را به یک سمت کج میکرد و با دقتی شبیه جغد به صداها گوش میداد. اینبار از پشت قوطیهای شیرخشک دوباره صدای زنگِ تلفن آمد. خمیازه کشیدم و پاهایم را به بخاری برقی نزدیک کردم. از خیابان صدای زنگوله میآمد، صدای یورتمهی نرمِ یک اسب روی سنگفرشها. دستم را از طبقهی صابونها تو بردم و بخار شیشه را پاک کردم. صابونهای آنتیباکتریالِ اکتیوکس تمام شده بود و جای کوچکی برای دستم باز بود. خم شدم و خیابان را نگاه کردم. کالسکهی سیاهی دور میدان میچرخید. با دو اسبِ قهوهای که بخار گرمی از دماغشان بیرون میآمد. کالسکهچی در تاریکی سایهبان گم شده بود و فقط گهگاه دستش را میدیدم که خطی باریک را توی هوا تکان میداد و پشتِ اسبها میکوبید. زیر تیر چراغ برق، استوانهای از نور بود که دانههای برفِ ریزی تویش میباریدند. توی تاریکی نیمهشب این تنها جایی بود که برف میبارید و چمنهای میدان اولین جایی که سفیدپوش میشد. فیدل بال زد و روی صندوق پول نشست. به چشمهایم نگاه کرد و گفت: «شاد بودن تنها انتقامی است که انسان میتواند از زندگی بگیرد».
این تنها جملهای بود که میتوانست بگوید. هیچ نمیدانم چطور میتواند بدون اینکه نوکش را از هم باز کند حرف بزند. با همان دهان بسته زل میزند توی چشمِ آدم و این جملهی چهگوآرا را تکرار میکند.
دکتر بهروز در تلاشی خستگیناپذیر هشت سال تمام از زندگیاش را، بعد از فروپاشیِ شوروی، صرفِ یاد دادن این جمله به فیدل کرده بود. چراکه هیچ دلش نمیخواست یأس شکست جنبش چپ بندبندِ بدنش را فاسد کند. کار سرسامآور و طاقتفرسایی بوده بیگمان که بخواهی از یک کاسکو، که سلام کردن را هم نمیداند، یک چریک مبارز امیدوار بسازی. بعد از اینکه دکتر بهروز داروخانه را باز کرد، فیدل به مظاهر سرمایهداری علاقهی بیشتری نشان داد و صدای باز کردن در صندوقِ پول و صدای جیرینگجیرینگ سکهها را یاد گرفت. اما آن جمله را هیچگاه فراموش نمیکرد.
کالسکه جلو داروخانه ایستاد. زیر نور نئونها میتوانستم زنگولههایی را که به گردن اسبها بسته بودند، ببینم. یک کاموای بافتهشدهی قرمز و سبز از روی یال اسبها رد شده بود و زنگولهها با فاصلهای منظم به کاموا گره شده بودند و زیر نور داروخانه میدرخشیدند.
کالسکهچی پیاده شد و در کالسکه را باز کرد. کتِ فراگِ سیاه به تن داشت و شلاقش را توی دستهایش جمع کرده بود. به شکلِ عجیبی گردن نداشت. سرش بیهیچ واسطهای به تن چسبیده بود و بیگمان نمیتوانست آن را به اینطرف و آنطرف بچرخاند. نیمرُخش را میدیدم. یقهی کتش را بالا داده بود. به خاطر کوتاهی گردن یقهها تا میانهی گوشها بالا آمده بود و تنها چشمهایش پیدا بود که به داخل کالسکه زل زده بود. تنها چیزی که از اتاقکِ تاریکِ کالسکه میدیدم کفشهای بلوری پاشنهبلندی بود که به شکلی مؤدبانه و ظریف کنار هم جفت شده بودند.
خم شدم و پوتینهایم را پوشیدم. هنوز بندهایش را نبسته بودم که آویزِ ماهوستارهایِ جلو در داروخانه صدا داد. صدای زنگولهی برههای کوچک را میداد. سرم را از پشت ویترین بالا آوردم. کالسکهچی در را باز نگه داشته بود. خانمی که به بلورهای برفِ انیمیشنهای دیزنی شباهت داشت، نرمنرمک به داروخانه آمد. دامن ابریشمِ سفید پوشیده بود و توری از کلاهش آویزان بود که صورتش را میپوشاند. به عادتی که انگار از فیدل یاد گرفتهام سرم را کمی به سمت شانهام خم کردم و به کالسکهچی نگاه کردم. انگار عصایی پشت کتش داشت که نمیتوانست نرم تکان بخورد.
خانم گفت: «شبِ سردیه آقا! این کالسکه و اسبهاش با اینکه سایههای خوشگلی دارن… اما میدونین؟ سردن دیگه. مثل این ماشینهای قوطی کبریتی… چی بگم؟ با اون سایههای مزخرفشون. بخاری نداره دیگه کالسکه. بدیش به همینه. سردم میشه».
و تور سفید جلو صورتش را روی لبهی کلاهش انداخت و دماغش را مثل خرگوش جمع کرد.
کالسکهچی دستکشهای چرم مشکیاش را در آورد و توی جیب کتش گذاشت. دستی به سبیلهایش کشید و مثل وزغی که توی مرداب از برگی به برگی بپرد، تروفرز جلو آمد، دستش را دراز کرد و گفت: «عبدالباقی هستم آقا.»
پشت دستهایش بهشکل عجیبی پشمالو بود و ناخنهایش را با دقتی وسواسگون از ته گرفته بود. دست دادم. گفت: «معرفی میکنم. خانوم درخشندهی مستور، بزرگترین کلکسیونر سایه، از شرق دور تا غربِ دور …»
خانم مستور گردنش را کمی عقب برد و لبخند زد. چشمهاش طوسی بود و سایهی آبی تیرهای پشت پلکهایش داشت.
گفتم: «خیلی… خیلی خوش آمدید. اما چه کمکی؟»
حرفم تمام نشده بود که خانم مستور دستش را جلو دهانش گرفت و بلندبلند خندید. گفت: «صبر داشته باشید کمی آقای دوافروش.»
صدای آژیر آمبولانس توی داروخانه پیچید. عبدالباقی با سرعتِ عجیبی که بههیچوجه با آن گردن کوتاه و کمرِ کندهای صاف جور درنمیآمد از جیبِ کتش یک تپانچهی بزرگ بیرون کشید و گفت: «صدای چی بود آقا؟ این صدای چی بود گفتم؟»
گفتم: «آآ… نگران نباشید. فیدله. یهجور کاسکو چریک. از اینجور صداها درمیاره.»
لولهی تپانچه با خطی صاف، درست به جایی وسط دو ابرویم اشاره میکرد. سردم شد. عبدالباقی تُک سبیلهاش را جوید و گفت: «نترسید آقا. فکر نمیکردم به این زودی مجبور شم تپانچهم رو بیرون بیارم. خیالتون راحت باشه. اگه با ما همکاری کنید هیچ مشکلی پیش نمیاد.»
گفتم: «اما چی از من …؟»
خانوم مستور گفت: «این چه حرفیه آقای عبدالباقی!؟ آزار ندین آقای دوافروش رو. رنگِ سایهشون میپره اینطور.»
و به ویترین خمیردندانها تکیه داد و گفت: «شما شامپوی آلوئهورای هِگور رو هم دارید؟ برای پوستِ سرهای حساسه که پوستهپوسته میشن.»
و دوباره لبخند زد. گونههاش چال میافتاد.
گفتم: «چرا نمیذارید جملههام رو تموم…»
آقای عبدالباقی تپانچهاش را توی جیبِ کتش پنهان کرد و گفت: «خانوم قصد دارن سایهی شما رو داشته باشن. گفتم که. بزرگترین کلکسیونر سایه از شرق دور تا غرب دور.»
خانم مستور چینهای دامن ابریشمش را صاف کرد و گفت: «باید سایههام رو ببینین آقا. معرکهاند. خصوصاً این آخری. انقدر دوستش دارم که نگو.» و همانطور که توی داروخانه قدم میزد، و صدای کفشهای بلورش روی سنگهای مرمر به کلمههاش ریتم دلنشینی میداد، ادامه داد: «سایهی یک شکارچی پرندهس، با صدای هزارهزار مرغابی وحشی که کوچ میکنن. تصور کنین! روی یک دیوار لیمویی سایهی مرد قدبلندی با پالتو پوست و البته کلاه حصیری که تفنگش رو رو به آسمون بالا گرفته و هزارهزار سایهی کوچولوی سیاه، اندازهی پروانه، توی آسمون پرواز میکنن». چشمهاش را بسته بود و انگار از یک رویا حرف میزد.
گفتم: «اما نمیفهمم خانم. سایهی من رو؟ یعنی چی؟ نمیفهمم.»
و اینبار فیدل صدای زنگ موبایل نوکیا درآورد.
عبدالباقی گفت: «احتیاجی نیست تلفن رو جواب بدید آقا! حقیقت اینجاست که سایهی یک دوافروش مرد، با موهای فِر، و انگشتهای باریک بلند، و شونههای ظریف زنانه و البته دماغ عقابی که توی سایهی نیمرخ نمایش دلنشینی داره برای کلکسیون خانم مناسب تشخیص داده شده. البته چیزی که بیشتر توجه خانوم رو جلب کرده سایهی شما کنار اون چیچیِ چریک؟»
«کاسکو…»
«البته. ترکیبِ سایهی یک کاسکو و دوافروش برای خانم بسیار دوستداشتنیه. البته خانم مستور قصد دارند سایهی شما رو با سایهی یک پیانو قدیمی با در باز ترکیب کنند. کاسکو هم بهتره روی شونههای شما بشینه. ایدهی جالبیه. نیست؟»
به خانم مستور نگاه کردم. توی چشمهام زل زده بود و میخندید. گفت: «داستانش مفصله. اگه بخوام خلاصه بگم اینه که شما، یعنی سایهی شما… فرض میکنیم سایهی شما یک دریانوردِ غمگینه که بعد از غرق شدنِ همسرش، نفرت عجیبی از هر چی آب و اقیانوس و موج پیدا کرده. خونهنشین شده و پیانو میزنه. داستانتون رو دوست دارین؟»
پشت گوشهایم را خاراندم و به خمیرداندانهایzact ، که مخصوص سیگار و قهوه بود، خیره شدم. گفتم: «اما یعنی چی؟ من سایهم رو نمیتونم…» عبدالباقی دوباره تپانچهاش را بیرون کشید و با گوشهی کتش تمیزش کرد. خانم مستور گفت: «نگران جایگزین سایهتون نباشید. برای شما سایهی یک جالباسی اتاق بچه که ظاهراً… شبیه یک زرافه بود دیگه آقای عبدالباقی… نیست؟»
«بله بله بله خانوم. سایهی یک جالباسی با سرِ زرافه.»
خانوم مستور انگشتش را به لبهاش چسباند و گفت: «و برای طوطی سایهی یک کلاه انگلیسی لبهدار رو پیشنهاد میکنیم. میتونم برای تشکر این گردنبند قجری رو تقدیمتون کنم. از مادربزرگم به ارث بردم» و همانطور که گردنبندش را باز میکرد دوباره لبخند زد. گفتم: «اما… اما… من نمیخوام یک زرافه…»
خانوم مستور گفت: «آقای عبدالباقی، کمکشون کنین پشت به نور، نزدیک یک دیوار، بایستند تا سایهشون رو بردارین. اینطوری اگه نزدیک دیوار باشن سایهشون پررنگتر و به اندازهی طبیعی خودش جمع میشه».
آقای عبدالباقی تپانچهاش را رو به صورتم گرفت و گفت: «از این طرف خواهش میکنم…»
خانم مستور گفت: «فقط پیش از برداشتن سایه… آقای عبدالباقی دقت کنید که حتماً بند پوتینهاشون رو بسته باشن. هیچ فکر نمیکنم یک دریانورد اخمو با این بندهای دراز و آویزون…» و فیدل صدای دیلینگ باز شدن صندوق پول در آورد.
نزدیکیهای صبح بود. ردیف چراغهای نئون جلو در را خاموش کردم و از پشتِ ویترین افترشیوها به بیرون خیره شدم. خیابان سفید شده بود. اگر آخرِ هفته نباشد، داروخانهی نیمهشبهای زمستان جای دلگیری است. روی صندلی لم دادم و به سایهی آن کلاه انگلیسی که بالای قفسهی پنبهریزها نشسته بود، خیره شدم. کلاه انگلیسی بال زد و روی یک جالباسی با سر زرافه نشست و بدون اینکه نوکش را باز کند گفت: «شاد بودن تنها انتقامی است که انسان میتواند از زندگی بگیرد.»
* این مطلب پیشتر در پنجمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.