احمدشاه کابوس دیده بود شاید، آن روز که سراسیمه از خواب برخاست. سوم اسفند بود همان روز که کودتای ۱۲۲۹ هجری قمری زندگیاش را سیاه کرد؛ کابوسی که در آن قزاقخانه، همان خانهی امنی که اجدادش را طی سالیان سال بر تخت نگهداشته بود، هیولایی خشمگین شد و به یکباره او را بلعید. قزاقخانه که خود در تقدیرش رنگ و نور و صدا و حرکت رقم خورده بود، آن زمان بهراستی هیولا شده بود. عجیب هم نیست. بناها از روزهای آیندهی زندگی خود خبر ندارند. انسانها هم. وگرنه قزاقخانهای که چهل سال از عمرش پا بر سرش کوبیده بودند چه میدانست که روزی دانشجویان هنر در راهروهای بلندش قدم میزنند، نه دربارهی جنگ بلکه از صلح میگویند و طرح دنیای بهتری را میریزند.
طرح دنیای قزاقخانه را اما شکستهای پیاپی فتحعلی شاه ریخت. شاهِ کمرباریک که دل در گرو حرمسرایش داشت و بس، ناتوان از درک دلیل اینهمه شکست، دست به دامن فرانسویها شد. فرانسویها برای مشق سربازان جنگی مکانی تجویز کردند. شاه کمرباریک هم درنگ نکرد، بیرون از باروی شاهطهماسبی دستور میدانی برای مشق داد. طرح قزاقخانه را همانجا ریختند. فتحعلیشاه طرح ریخت اما بهانجام نرساند، پول بهجیب فرانسویها ریخت اما هیچ فایدهای نداشت. او هفده شهر و ایالت ایران را دودستی تقدیم همسایهی شمالیاش کرد و قرارداد گلستان و ترکمانچای را بهنحو احسن بهنفع بیگانگان بست. او پس از ۳۶ سال و هشت ماه تلاش بیوقفه برای پایهگذاری تجزیه در ایران دار فانی را وداع گفت.
تاج پادشاهی این بار بر سر ناصرالدینشاه نشست. قبلهی عالم، سلطان صاحبقران، شاه عکاس، باروی شاهطهماسبی را گسترش داد تا به میدان انقلاب امروزی رسید. او تمامی اولینهای فناوری آن روزگار را در همان میدان مشق رونمایی کرد. اولین طیاره، اولین دوچرخه و غیره. او فرمانِ ساخت تعداد دیگری ساختمان نظامی در میدان مشق داد. عمرش اما کفاف نداد که پس از ۴۸ سال پادشاهی بر سرزمین ایران آیندهی این قزاقخانه و میدان را ببیند. میرزارضای کرمانی بلای جانش شد. بازِ پادشاهیاش را پراند. میرزارضا آماده برای مرگ بود، مفتشها اما چهار ماه تفتیشش کردند تا اینکه مظفرالدین شاه به کلنل کاساکوفسکی، رئیس قزاقخانه، دستور اعدام او را در میدان مشق داد. قزاقخانه آخرین روز پیش از اعدام میرزا رضا دل در گرو دردهای او داشت. او در یکی از اتاقهای سربازخانه تا صبح نماز و دعا خواند. هرچه حاجت داشت روا کردند الا دادن قرآن به او. نیمهشب سهشنبه ۱۳۱۴ هجری قمری دار او را در میدان مشق بر پا کردند. دو ردیف سرباز تفنگ بهدست دور دار بودند. سربازهایی هم طبل داشتند و در تمام مراسم اعدام میکوفتند. قزاقها میرزا را بر سر دار کردند.
هیچکس از آینده خبر نداشت. شاهِ بیمار و بعد او محمدعلیشاه دل از مهر کشورهای دیگر دنیا بریده و دلدادگیشان به همسایهی شمالی بیشتر و بیشتر شد. مهر و ارادتی که سرنوشت قزاقخانه را هم تغییر داد. همین دوستیها بود که فوج جدیدی از قزاقها را راهی ایران کرد تا نظام نظامی ایران را متحول کنند. کلنل کاساکوفسکی زمام امور را بهدست گرفت. او بریگاد قزاق را راه انداخت و دستور داد ساختمانهای جدید در قزاقخانه ساخته شود. چنین شد.
حالا از زمان صادر شدن فرمان کلنل سالها میگذرد. همهی فرماندهها و سربازها و سازندهها مردهاند اما قزاقخانه زنده است. بنایی پشت سردرِ باغ ملی که بهجز بنای جنوبی ایواندارش، که از عهد مظفری است، بقیهی ساختمانهای ضلع غربی و شرقی آن وامدار تلفیق معماری ایران و روسیه است؛ ساختمانهایی با راهروهای طولانی و بسیار اتاق در دو طرفش که انگار از همان روز اول برای دانشگاه هنر ساخته بودند نه قزاقخانه. نام معمار این بنا معماست و تنها دربارهی ساختمانهای مرکزی، باتوجهبه شواهد، میگویند که کریم طاهرزاده بهزاد تبریزی آن را ساخته؛ آن هم چون پلان ساختمانهای مرکزی قزاقخانه، با حجمی نعلیشکل شباهت بسیار به بنای امور اداری راهآهن دارد.
رضا قلدرِ قزاق به قزاقخانه آمد
نه طرح اولیهی فتحعلیشاهی و نه فرمانهای کلنل هیچکدام اوج سرنوشت قزاقخانه نبود. این بنا زمانی نقش کاملی از سرنوشتش را یافت که رضاخان، قزاق قلدر، پا به قزاقخانه گذاشت و قلدرتر شد. قزاقها دور جدیدی از تأثیر خود بر تاریخ ایران را آغاز کردند؛ تحول. آنها که همیشه پایبند به قاجاریان بودند، در حرکت پاهای خود کودتایی رقم زدند که ایرانیها خوابش را هم نمیدیدند. قزاقخانه داشت تبدیل به هیولا میشد تا به خواب احمدشاه بیاید.
شاهد هم از غیب رسیده است. عبدالله مستوفی در «شرح زندگانی من» حکایتی دارد، از روزهای پیشاهیولاییِ قزاقخانه، سکوت پیش از طوفان: «در محرم سال ۱۳۴۱ قمری که با اواسط پاییز سال ۱۳۰۰ شمسی تصادف کرد، از اوایل دههی اول در قزاقخانه چادر بزرگی برپا و روضهخوانی مجللی راه انداختند. دستههای محلات هم برای رفتن به تکیهی قزاقخانه، رسم دیرین را تجدید کرده از اوایل دهه راه افتادند و هر روز با عدهی زیادی به این تکیه آمده و سینه میزدند. سردارسپه و افسران قشون مانند صاحب مجلس از واردین پذیرایی میکردند. کار بیسابقه، شاه هم به این تعزیهداری قزاقخانه تشریففرما شد و از این غریبتر و بیسابقهتر روز عاشورا که علیالرسم تمام دستههای محلات در خیابانها و بازارها میگشتند، دستهی قزاقها با وزیر جنگ و کلیهی افسران بهراه افتاد!»
همین قزاقخانه، که میزبان عزاداری شاه قاجار بود، خنجر اول را به کمر شاه زد. نام قزاقخانه با عنوان مهمترین مکان تشکیلات کودتای ضداحمدشاه در تاریخ ثبت شد. کودتای انگلیسی در قزاقخانهی روسی. رضاشاه سلطنت را از همان دفتر قزاقخانه شروع کرده بود، زمانی که فرماندهی بریگاد قزاق شد. دستور پشت دستور داد. او دستور داد دفترش را در ساختمان اصلی قزاقخانه، که زمان شاه بیمار ساخته بودند، بسازند. ساختند. دستور داد تا ایوانی که از آن پادشاهان قاجار از قزاقها سان میکردند، تیغه بکشند. کشیدند. دستور داد تا باغ ملی بسازند. ساختند. دستور داد تا دروازهی نقارهخانهی دوران فتحعلیشاهی را خراب کنند. کردند. دستور داد جای آن دروازهی نقارهخانه سردر باغ ملی را برپا کنند. کردند. دستورها ادامه داشت که دیگر شاه قاجار دید کسی به دستورهای او محل سگ هم نمیدهد. تاب نیاورد. تاج پادشاهیاش را محترمانه تقدیم رضاخان کرد. رضاخان شاه شد.
رضاخان خود ید طولایی داشت در پاک کردن هرچه از قاجار باقی مانده بود. باآنکه بعدها همهی میدان مشق را از نو ساخت. ساختمان شهربانی، ساختمان نظمیه و بقیه اما با همهی سنگدلی دلش نیامد به دفتر سابقش برای اینکه در عهد مظفری ساخته شده پشت کند. تنها بنای به جا مانده از دورهی قاجار در میدان مشق یعنی قزاقخانه بر جای خود باقی ماند.
گذر عمر بر صورت قزاقخانه چروک انداخت اما از پای درش نیاورد. قزاقها تف روی صورت مشروطه انداختند و این از دل مردم ایران بیرون نرفت که نرفت. قزاقها مجلس را بمباردمان کردند. مشروطهطلبان را بهزنجیرکشیدند. و این از دل مردم ایران بیرون نرفت که نرفت. قزاقها پهلویها را آوردند. پهلوی اول به درد ناپلئون بناپارت دچار شد. به جزیرهای دور تبعید شد. در همانجا مرد. پهلوی دوم به دردی بدتر دچار شد. ایران انقلاب شد.
قزاقخانه به دست ستاد مشترک ارتش افتاد. بخش اداری ارتش جمهوری اسلامی در ساختمانهای آن برقرار شد. تا اینکه در ۱۳۸۲ مجلس مصوبهای را تصویب کرد که بر اساس آن میدان مشق موزه شود؛ به یادگار روزگاری که ازسرگذرانده. کالبدها گویاترین زبان تاریخند.
این بار زمانه داشت روی دیگری را به قزاقخانه نشان میداد. ۱۳۸۴ بود که بحث تمرکز دانشگاه هنر پیش کشیده شد. چه بهتر از این. دکتر حافظی که مدیریت وقت دانشگاه هنر را داشت و خوب کالبدها را میفهمید، و دلسوز هم بود، در پی تغییر کاربری عمارت قزاقخانه افتاد. ارتش هم قزاقخانه را ترک کرد. خط متفاوتی بر دایرهی زندگی قزاقخانه نقش بست.
مرمتکاران آمدند. طراحان آمدند. پیمانکاران آمدند. قرعهی این تغییر به نام استادکاران افتاد. بخشهایی از قزاقخانه مرمت شد تا حرکت پای قزاقها تبدیل به حرکت پای دانشجویان هنر شود. چنین شد. نه به کمال اما. همان گچکاریهای فوری هم، که قرار بود بعدها مرمت واقعی شود، دل قزاقخانه را شاد کرد. رنگ به رخسارهاش برگشت. شور دانشجویان با دیوارهای بنایی پیوند خورد که نام معمارش معما بود. هرچند کار نیمهکاره ماند. دو میلیارد اعتبار در خزانه باقی ماند. نُه سال پیش شاید با این دو میلیارد میشد تمام قزاقخانه را مرمت کرد. امان از تغییر مدیریتها. امان از صعود روزافزون قیمت دلار. حالا دو میلیارد در خزانه و مرمت قزاقخانه نیمهتمام و دانشگاه هنر نیمهاجماع.
قزاقخانه با همین حالوروز و مهر ثبتی بهشمارهی ۱۸۶۷۴ بر پیشانیاش، حالا عمری خاطره برای تعریف کردن دارد. اگر موزه میشد؛ نشد. نُه سال از آن روزها گذشته است. بااینهمه شُکرِ باریتعالی کالبدهای روزگار ازدسترفتهی مردم ایران در میدان مشق هنوز پابرجاست. گل آنها قزاقخانه است با صدای دانشجویانی که در میان اتاقهای با سقف بلند میپیچد؛ دانشجویانی که طرح دنیای بهتری را در خوابهایشان میبینند؛ خوابهایی که روزی محقق میشوند؛ خوابهایی که دیگر کابوس نیستند، رنگ و نور و نوا دارند.
منابع:
شرح زندگانی من، عبدالله مستوفی
میرزارضاکرمانی و انگیزهی ترور ناصرالدینشاه، رسول جعفریان، مرکز اسناد انقلاب اسلامی
تاریخ بیداری ایرانیان، ناظمالاسلام کرمانی، بهاهتمام علیاکبر سعیدی سیرجانی
ﺗﺎﺭﻳﺨﭽﻪی ﺑﺮﻳﮕﺎﺩ ﻭ ﺩﻳﻮﻳﺰﻳﻮﻥ ﻗﺰﺍﻕ، محسن میرزایی
دستورالعمل بهسازی لرزهای ساختمانهای موجود با مصالح بنایی سنتی
گفتوگو با فرامرز پارسی، معاون پیشین اجرایی پروژه مرمت و ساماندهی عمارت قزاقخانه
گفتوگو با احمد محیط طباطبایی، پژوهشگر و تهرانشناس
گفتوگو با علی رنگچیان، کارشناس مرمت و میراث فرهنگی
* این مطلب پیشتر در ششمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.