«از این مددجو حمایت میکنم.» روی مربع کنار این جمله که کلیک کنی راهی پیدا میشود به رویاهای کودکانهای که در هزارتوهای نداری معنا میشود. «ندارم… نمیتوانم… نمیشود…» دایرهی معیوبی که فقر را در فقر نگه میدارد و آیندهی این بچهها را با همهی استعدادهایشان جدا از سرنوشت محتوم پدرومادرانشان نمیکند. یک تیک کنار هر کدام از این اسامی و عکسها، گرچه دنیا را زیر و زبر نمیکند، تلاشی است برای تغییر مسیر زندگی این بچهها؛ بچههایی که اغلب آنها از شاگردان مستعد مدرسه هستند اما فقر مانعی برای پیشرفت تحصیلیشان محسوب میشود.
دخترک اگر بداند تصویر خندانش چقدر نگاهها را به عکسش جلب میکند، لبخندش را از دوربین دریغ نمیکرد. اما زهرای پانزدهساله تلخی روزهای سخت مرگ پدر و مادرش در زلزلهی بم و دگرگونی یکباره همهی زندگیشان را آنقدر خوب به خاطر دارد که حالا پاک کردن خاطرههایش کار آسانی نیست. روی سایت و زیر عکس غمزدهاش نوشته شده، سوم راهنمایی معدل ترم قبل ۱۹، دانشآموز مستعد. مثل او کم نیستند. تصاویر کودکانی که با وجود شوق و استعداد به دلیل مشکلات مالی از ابتداییترین حقوقش یا محروم مانده یا در شرایطی سخت از آن بهره میبرد.
علی گویا لبخند میزده. این را خانم همیاری گفت که از تحصیل علی حمایت میکند. میگوید: «خندهاش شیرین بود.»
«پدرم زندانِ بزرگ است. مادرم طلاق گرفته و رفته.» پسرک این را عجیب راحت میگوید. شاید از بس پرسیدهاند و او گفته، یا شاید، در کنار کسانی که چند سالی حمایتش میکنند، زهر جملهها گرفته شده باشد.
در محفلی خصوصی، علی برای نخستین بار با بانویی ملاقات دارد که مدتی است هزینهی تحصیلش را تقبل کرده. خانم همیار، که خود سالها معلم بوده، با لحنی جدی و مهربان نطق غرایی میکند دربارهی لزوم تحصیل بهتر کودکان. لابهلای حرفهایش به هدیهی اول مهر نیز که برایش آورده اشاره دارد. کولهپشتی طوسی روی صندلی کناری جا خوش کرده. چشمان درشت علی که حالتی بهتزده دارد بین هدیه و همیار دو دو میزند. خانم همیار از لزوم ورزش میگوید و علی برای اینکه خیال خانم همیار را راحت کرده باشد و کلام را کوتاه، میگوید که هر روز صبح برای گرفتن نان تازه با دوچرخه به نانوایی میرود. ترفندش جواب میدهد و کوله باز میشود. پر از کتابها و دفترهای خوشآبورنگی که مشخص است بانوی همیار با وسواس و دقت انتخاب کرده. شاید با خود گمان برده که هر کدامشان میتواند همچون «آنِ عارفانهای» سرنوشت این پسر را عوض کند. دورهی چندجلدی زندگینامهی دانشمندان ایرانی برای نوجوانان و چند کتاب دیگر.
دور میز بزرگ اتاق تنگ که این دیدار صورت گرفته، عکاس تقلا میکند تا عکسی بیندازد که صورت پسرک در آن معلوم نباشد. تأکید میشود که کرامت بچهها حفظ شود و تصویرشان معلوم نباشد. شاید به همین دلیل است که سؤالات بعدی پرسیده نمیشود که مثلاً حالا مادر علی کجاست و آیا سراغشان را میگیرد یا نه؟ یا پدرش کی از زندان آزاد میشود و اصلاً چه کرده که سر از آنجا درآورده؟ از وحشت هجوم انبوه خاطرههای بد توی ذهن کودکانهاش، این سؤالها پرسیده نمیشود.
علی میگوید: «وضع مالی پدربزرگم خوب نیست. عمهام عقبافتادهی ذهنی است و عمویم خیاطی میکند. نقاشی هم خوب میکشد. اما من نقاشی بلد نیستم فقط کله میکشم.» چند وقتی هم هست که تصمیم دارد، ستارهشناس بشود. برای راه یافتن به دنیایشان باید پازلهای آشفتهای را که جلویت میگذارد سر هم کنی.
او یکی از ده هزار کودکی است که در بیست سال اخیر تحت حمایت بنیاد کودک قرار گرفته است؛ کودکانی که حالا خیلی از آنها به دانشگاه رفتهاند و خود از حامیان این بچهها شدهاند.
این کودکان بر اساس استعداد، توانایی و میزان نیازمندیشان شناسایی میشوند؛ سپس مختصری از زندگی و تصویر آنها روی سایت (www.childf.com) قرار میگیرد تا علاقمندان بتوانند همه یا بخشی از هزینهی تحصیل کودک منتخبشان را پرداخت کنند. این کمکها میتواند از حداقل ماهیانه پنجاه هزار تومان باشد. از این طریق در هر جای دنیا که باشید، از طریق دنیای مجازی، قادر خواهید بود در تغییر زندگی کودکان در ایران نقش داشته باشید و نیز گزارش نحوهی هزینهکرد کمکها را به کودکی که انتخاب کردهاید دریافت کنید.
اما شناسایی بچههای مستعد هم مورد مهمی است. این شناسایی معمولاً با کمک فعالان آموزش و پرورش و سازمانهای خیریهی دیگر صورت میگیرد و کودکان مستعد شناسایی و با کمک مددکاران نیازهای خانواده بررسی میشوند تا مشخص شود کودک یا نوجوان شناساییشده برای ادامهی تحصیل ماهیانه به چه میزان پول نیاز دارد. این میزان نیاز روی سایت قرار میگیرد. گاهی دو یا سه نفر برای کمک به یک فرد داوطلب میشوند و گاهی نیز به صورت همزمان یک فرد برای دو تا سه مددجو هزینه میکند.
محمد حسین چهارده سال دارد. چهارساله که بوده پدرش را از دست داده و مادرش همهی این ده سال را در مصیبت شوهرش گریه کرده. برخلاف قیافهاش که شیطنتی نوجوانانه در آن موج میزند آرام است. لباس تیره تنش کرده و مثل علی اهل حرف و جواب نیست. جوابهایش بریدهبریده و کوتاه است. مددکارش روی آیندهی درخشان این پسر تأکید دارد و مطمئن است او روزی آدم بزرگی خواهد شد. اما محمدحسین واکنش واضحی به این تعریفها نشان نمیدهد. زبان انگلیسی را خوب میداند. میخواهد پزشک شود. مددکارش میگوید: «اتفاقاً لباس سفید خیلی بهت میاد.» اما او لباس سیاه دوست دارد.
دختر جوانی که مددکارش است میگوید: این بچهها علاوه بر نیازهای مالی شدید، به دلیل تجربههای سختی که در دورهی کودکی داشتهاند، اغلب آسیبهای روحی فراوانی دیدهاند و بسیار شکننده هستند و به همین دلیل برای آنها، با وجود همهی استعدادها و تواناییهایشان، امکان ترک تحصیل و حتی افتادن در دام اعتیاد بسیار زیاد است. به همین دلیل ما همواره سعی میکنیم تا به امورات اینها سرکشی کنیم تا هم نیازهایشان را بهروز و هزینهی آن را تأمین کنیم و گزارش مبسوط آن را برای حامیانشان بفرستیم و هم اینکه مراقب باشیم تا اینها انگیزهشان را برای ادامهی حرکت از دست ندهند.
زیر تصویر صورت سوختهی الیاس با لبخند خشکیدهاش در بخش کمکهای اضطراری نوشته شده: «الیاس پسر بچهای دهساله است که متأسفانه بهمن ماه گذشته دچار سانحهی آتشسوزی و تمامی بدن وی دچار سوختگی شده است، مادر نیز بهدلیل ناآگاهی و به خیال خودش برای التیام درد فرزند سوخته روی پاهایش لباس و پارچه گذاشته و پای او را بسته است. متأسفانه این لباسها در بدترین حالت به بدن این کودک معصوم چسبیده است و اکنون در شرایط نامناسبی به سر میبرد.» حالا الیاس که چند سالی است پدرش را هم از دست داده، برای ترمیم چهرهاش حداقل ۱۰ میلیون نیاز دارد.
یکی دیگر از مددکاران بنیاد میگوید: برآوردن نیاز اولیهی بچهها برای آمادهسازی ورودشان به جامعه ضرورت دارد. نمیتوان از الیاس، با آن چهرهی بههمریخته، انتظار داشت با اعتمادبهنفس در جامعهی مدرسه و میان بچهها حضور پیدا کند. به همین دلیل قبل از هر چیز درمانش در اولویت قرار دارد.
سرور دادخواه، مدیر عامل بنیاد کودک که خود سالها معلم بوده، میگوید: شاگردانی داشتم که به دلیل فقر ترک تحصیل میکردند. دخترک رنگورورفتهای را سراغ داشتم که به دلیل سوءتغذیه مشکل یادگیری و تمرکز داشت. مواردی از این دست کم نبودند. شاید به همین دلیل بود که در ۱۳۷۳ بنیاد کودک را با هدف تأمین هزینهی تحصیلی این بچهها با کمک ایرانیان مقیم امریکا تأسیس کردیم. اولین بچههایی که تحت پوشش ما قرار گرفتند از شاگردان خودم در مدرسه بودند. به همین دلیل هستهی اولیهی این بنیاد را معلمها و مؤسسات خیریهای تشکیل دادند که امکان شناسایی این بچهها را در اختیار داشتند.
فعالیت بنیاد کودک شاید کمتر به مؤسسات خیریهی دیگر شباهت داشته باشد: نه صندوقی برای صدقه و نه حتی بازارچهی خیریه. دادخواه میگوید: حتی تا قبل از واقعهی مشهور یازده سپتامبر این بنیاد فعالیتی برای جمعآوری مشارکت مالی در ایران و سایر کشورها نداشت. اما با وجود تحریمها و شرایط حاکم بعد از یازدهم سپتامبر دامنهی مشارکتها از ایرانیان مقیم امریکا به سایر کشورها و از جمله ایران نیز رسید. درحالیکه پیش از این تنها فعالیتهای عملیاتی و اجرایی این بنیاد در ایران انجام میشد.
هانیه در کرج زندگی میکند. در بخش مشخصاتش نوشته شده: «پدرش را در ۱۳۸۳ بر اثر تصادف از دست داده و همراه مادر زندگی میکند.» آن هم با حمایت مؤسسهی خیریهای که ماهانه سی هزار تومان مقرری برای گذران زندگی میگیرند. با این حال معدل هانیهی پانزدهساله در کلاس سوم راهنمایی ۷۰/۱۹ است.
هانیه در کنار مجید، فاطمه، شورانگیز، رضا، سجاد و خیلیهای دیگر شاید یک تصمیم و یک کلیک نیاز داشته باشند برای تغییر آنچه سرنوشتش میخوانند.
عکس از امیر جدیدی