/

نمی‌تونی یه داستان عشقی بنویسی

مارگی با این یاروئه داشت می‌رفت بیرون ولی سرِ راه، این یاروئه یه یاروی دیگه رو با کاپشن چرمی دید و همین یارو کاپشن چرمیه کاپشن‌شو واکرد و تخت سینه‌شو به اون یکی یاروئه نشون داد و اون یاروئه هم رفت طرف مارگی و بهش گفت که قرارمون به‌هم می‌خوره چون این یارو کاپشن چرمیه تخت سینه‌شو بهش نشون داده و اون هم باید دهنشو صاف کنه. واسه همین مارگی رفت دیدن کارل. کارل خونه بود و مارگی نشست و براش تعریف کرد که «این یارو قرار بود منو ببره یه کافه که میزاش بیرونه و می‌خواستیم یه چیزی بزنیم و گپ بزنیم، فقط بزنیم و گپ بزنیم، همین، نه چیز دیگه، ولی سر راهمون این یاروئه خورد به تور یه یاروی دیگه که کاپشن چرمی تنش بود و اون یارو کاپشن چرمیه تخت سینه‌شو به این یکی یارو نشون داد و حالا این یاروئه قراره دهن اون یارو کاپشن چرمیه رو صاف کنه، واسه همین من میز و نوشیدنی و گپ‌مو از دست دادم.»
کارل گفت «من نمی‌تونم بنویسم. نمیاد.»
بعد پا شد رفت تو حموم، درو بست و قضای حاجت کرد. کارل روزی چهار پنج دفعه قضای حاجت می‌کرد. هیچ کار دیگه‌ای نمی‌کرد. روزی پنج شش دفعه دوش می‌گرفت. هیچ کار دیگه‌ای نمی‌کرد.
مارگی صدای سیفون توالت رو شنید. بعدش کارل اومد بیرون.
«آدم به آسونی نمی‌تونه روزی هشت ساعت بنویسه. حتی نمی‌تونه هر روز یا هر هفته بنویسه. هچلِ خیلی بدیه. هیچ کاری نمی‌شه کرد جز انتظار.»
کارل رفت سر یخچال و با یه جعبه‌ی شش‌تایی برگشت. یه بطری باز کرد.
گفت «من بزرگ‌ترین نویسنده‌ی جهانم. می‌دونی سختیش چی جوریه؟»
مارگی جواب نداد.
«می‌تونم دردو حس کنم که تو تموم تنم وول می‌خوره. عین یه جور پوست دومه. کاشکی می‌تونستم عین مار پوست بندازم.»
«خب چرا ماتحت مبارک رو نمی‌ذاری زمین و امتحان نمی‌کنی؟»
کارل پرسید «هی، من تو رو کجا دیدم؟»
«بارنیز بینری.»
«آهان، این بخشی از ماجرا رو روشن می‌کنه، یه نوشیدنی بزنیم.»
کارل یه بطری باز کرد و گذاشت جلو مارگی.
مارگی گفت «آره، می‌دونم. تو به خلوتت نیاز داری. نیاز داری که تنها باشی. به‌جز موقعی که یه چیزی می‌خوای، یا به‌جز مواقعی که جدا می‌شیم، اون وقت می‌ری سروقت تلفن. می‌گی که بهم نیاز داری. می‌گی که داری از خماری می‌میری. زودی بی‌حال می‌شی.»
«من زود بی‌حال می‌شم؟»
«و با ملال تمام دور من می‌چرخی، هیچ‌وقت سر کیف نمیای. شما نویسنده‌ها خیلی… گنده‌دماغین… تحمل آدما رو ندارین. انسانیت بوی گند میده، درسته؟»
«درسته.»
«ولی هر دفعه که جدا می‌شیم شروع می‌کنی مهمونیای بریزبپاش هفت شبانه‌روز ترتیب دادن. و یهو که خوشمزگیت گل می‌کنه، شروع می‌کنی حرف زدن! یهو سرشار از زندگی، حرف زدن، رقصیدن و آواز خوندن میشی. رو میز عسلی می‌رقصی، بطری‌ها رو از پشت شیشه پرت می‌کنی، یه تیکه‌هایی از شکسپیر اجرا می‌کنی. یهو زنده میشی ـ وقتی که من رفته‌ام. وای، دارم می‌شنوم!»
«من از مهمونی خوشم نمیاد. از آدما مخصوصاً تو مهمونیا خیلی بدم میاد.»
«واسه آدمی که از مهمونی خوشش نمیاد تو قطعاً به قدر کافی مهمونی دادی.»
«گوش کن مارگی، تو نمی‌فهمی. من دیگه نمی‌تونم بنویسم. تموم شده‌ام. یه‌جا یه حرکت اشتباه کرده‌ام. یه‌جا تو شب مُردم.»
«تنها راهِ مُردن تو یکی از اون خماری‌های اساسی‌ته.»
«جفرز می‌گفت حتی قوی‌ترین آدما هم می‌افتن تو تله.»
«جفرز کی بود؟»
«اون بابایی که تله‌ی توریست‌های بیگ‌سور رو می‌چرخوند.»
«امشب می‌خواستی چی کار کنی؟»
«می‌خواستم به آهنگای راخمانیوف گوش بدم.»
«کی هس؟»
«یه روس مرده.»
«پس بجنب. تو که گرفتی نشستی.»
«منتظرم. بعضی‌ها تا دو سال انتظار می‌کشن. گاهی هم اصلاً برنمی‌گرده.»
«حدس می‌زنی اصلاً برنگرده؟»
«فقط می‌خوام شال و کلاه کنم و برم مین استریت.»
«چرا یه کار آبرومند واسه خودت دست و پا نمی‌کنی؟»
«هیچ کار آبرومندی وجود نداره. اگه نویسنده نتونه از راه خلاقیت نون بخوره، مُرده.»
«وای، بس کن کارل، میلیون میلیون آدم تو این دنیا هس که از راه خلاقیت نون نمی‌خورن. می‌خوای بگی همه‌شون مرده‌ان؟»
«آره.»
«اون‌وقت تو روح داری؟ تو یکی از اون معدود آدمای ذیروح هستی؟»
«چنین پیداست.»
«چنین پیداست! مرده‌شور خودتو ببره با اون ماشین تحریر فکسنی‌تو! مرده‌شور خودتو اون چک‌های صناریت! ننه‌بزرگ من از تو بیشتر پول درمیاره!»
«نوشیدنی! نوشیدنی! خدا لعنت کنه خودتو نوشیدنیتو باهم! تو داستانات هم هس؛ «مارتی لیوانش را بلند کرد. وقتی سرش را بالا کرد، این مو بور درشت داخل کافه شد و کنارش نشست. . .» راست میگی. تموم شدی. روغنت ته کشیده، خیلی هم ته کشیده. حتی نمی‌تونی یه داستان عشقی بنویسی، نمی‌تونی یه داستان عشقی آبرومندانه بنویسی.»
«راست میگی مارگی.»
«اگه مرد نتونه یه داستان عشقی بنویسه، به هیچ دردی نمی‌خوره.»
«تو تا حالا چندتا نوشتی؟»
«من که ادعا نکردم نویسنده‌ام.»
کارل گفت «اما داری ادای منتقدای نکبتی ادبی رو درمیاری.»
بلافاصله پس از این حرف، مارگی رفت. کارل نشست و باقی نوشیدنی‌هارو خورد. حقیقت داشت، نوشتن ترکش کرده بود. همین دو سه‌تا دشمن زیرزمینی‌شو شاد می‌کرد. می‌تونستن یه پله بیان بالاتر. مرگ خوشحالشون می‌کرد، زیر زمین یا روی زمین. یاد اندیکات افتاد، اندیکات می‌نشست اونجا می‌گفت «خب، همینگوی که رفته، دوس‌پاسوس هم رفته، پاچن رفته، پاوند رفته، بریمن از رو پل پریده. . . شرایط داره بهتر و بهتر میشه.»
تلفن زنگ زد. کارل گوشی را برداشت. «جناب گانتلینگ؟»
جواب داد «بله؟»
«خوشحال میشیم اگه مایل باشین تو کالج فرمونت داستان بخونین.»
«باشه، چه تاریخی؟»
«سی‌اُم ماهِ دیگه.»
«فکر نکنم اون موقع دستم بند باشه.»
«پرداختی معمول ما صد دلاره.»
«من معمولاً صد و پنجاه تا می‌گیرم. گینزبرگ هزارتا می‌گیره.»
«ولی اون گینزبرگه. ما فقط می‌تونیم صدتا تقدیمتون کنیم.»
«قبوله.»
«بسیار خوب جناب گانتلینگ. جزئیات رو خدمتتون می‌فرستیم.»
«هزینه‌ی سفر چی؟ با ماشین کلی راهه.»
«باشه، بیست و پنج دلار هم واسه سفر.»
«باشه»
«دوست دارید برای بعضی دانشجوها تو کلاساشون سخنرانی کنین؟»
«خیر.»
«ناهارش مجانیه.»
«قبول می‌کنم.»
«بسیار خوب جناب گانتلینگ، پس ما منتظر دیدار شما در پردیس دانشگاه هستیم.»
«خدانگهدار.»
کارل دور اتاق راه رفت. به ماشین‌تحریر نگاه کرد. یه ورق کاغذ گذاشت توش، بعد چشمش به دختری افتاد از جلو پنجره رد شد. بعد شروع کرد به تایپ کردن:
«مارگی با این یاروئه داشت می‌رفت بیرون ولی سر راه این یاروئه یه یارو دیگه رو با کاپشن چرمی دید و همین یارو کاپشن چرمیه کاپشنشو واکرد و تخت سینه‌شو به اون یکی یاروئه نشون داد و اون یاروئه هم رفت طرف مارگی و بهش گفت که قرارمون بهم می‌خوره چون این یارو کاپشن چرمیه تخت سینه‌شو بهش نشون داده…»
کارل لیوانش را بلند کرد. حس خوبی داشت دوباره نوشتن.

* این مطلب پیش‌تر در دهمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

مروری بر مطالب سینمایی شبکه آفتاب ۳۲

مطلب بعدی

میدان دلهره و دلواپسی

0 0تومان