سال ۱۹۴۷ رماننویسی بهنام میچل ویلسون در مطلبی نوشت: طی ده سال گذشته شاهد ظهور فرم جدیدی در ادبیات داستانی عامهپسند بودیم: داستان تعلیقی. آنقدر به این ژانر عادت کردهایم که بهسختی به یاد میآوریم روزگاری بود که این ژانر هم چیز نویی به شمار میآمد. از طرف دیگر شاید از خودمان بپرسیم آیا واقعاً تعلیق چیز نویی بود؟ مگر همهی رمانها و داستانهای کوتاه و در واقع هر روایتی در رسانههای عامهپسند بر پایهی تعلیق بنا نمیشود؟ میخواهیم بدانیم دقیقاً چه اتفاقی افتاد که نویسندههای آن دوران کمکم این شکل کلی تعلیق را به ژانری خاصتر بدل کردند.
ویلسون میگوید تعلیق بر اساس همذاتپنداری خواننده با قهرمانی شکل میگیرد که در معرض مخاطرهای شدید قرار گرفته است. واکنش قهرمان داستان به این موقعیت آرامش و بیخیالی ابرانسانی نیست، بلکه ترس است. با توصیف موقعیت و واکنش شخصیت داستان به آن، نویسنده میتواند ترس را مستقیماً به خواننده القا کند، خوانندهای که به گفتهی ویلسون «به بزدلی خویشتن هم واقف است». عمومیت ترس بهصورت حس بشری به خواننده توانایی درک واکنش قهرمان را میدهد: یا بیاختیار به دلِ خطر میزند یا از آن میگریزد.
چه چیز بهتر از همه ترس را توجیه میکند؟ دورنمای مرگ. ویلسون معتقد است خطر کشته شدن و قتل محوریت این نوع تعلیق است. به خواننده ثابت میکند خشونتی که در کمین است هیچ حد و مرزی نمیشناسد. چنین کیفیتی با آن نوع تعلیق گنگ و مبهم داستانهای عاشقانه یا پلیسی و جنایی، که در آن شخصیتها معمولاً با خطر مرگ مواجه نیستند، بسیار متفاوت است. دیر یا زود قهرمان داستان باید بر ترس فائق شود.
«ساختار داستان تعلیقی، کشمکش مداوم قهرمانِ وحشتزده برای دفاع از خود و نجات از آن وضعیت با وجود ترس و اضطراب درونی است، از این لحاظ او حقیقتاً بیباک و قهرمان است. کنشهای داستان محدود به اتفاقات صرف نیست بلکه افتوخیز حالات و روحیات قهرمان داستان در واکنش به وضعیتهای متفاوت هم هست.»
به این مفهوم، داستانِ تعلیقی ماجرای شخصیتی است که در آغاز قربانی است اما با کمک نیروی عقل و شجاعت بر تهدید مرگ فائق میآید.
ویلسون در این نگرشِ متفاوت تنها نبود. در آن زمان بسیاری از نویسندگان اعتقاد داشتند داستان تعلیقی برای خود ژانر جداگانهای است. آنها معمولاً داستان تعلیقی یا «تریلر» را از داستان پلیسی و جنایی متفاوت میدانستند. ویلسون به این نکته اشاره میکند که داستان جنایی و پلیسی بیشتر بر اساس کنجکاوی است تا تعلیق؛ هم برای خواننده و هم برای کارآگاه که با بیطرفی و آرامشی از سر تفکر با قتل روبهرو میشود. کارآگاه حلکنندهی معماست و خواننده درگیر تصمیمگیری و انتخاب در بازیِ «چه کسی این کار را کرده» میشود. خواننده با کارآگاه همذاتپنداری نمیکند چون روایت داستان اساساً ما را به ذهن کارآگاه راه نمیدهد یا حداقل نه در تمامی مراحل؛ در داستان چیزی نهفته و پنهان است تا کارآگاه بتواند در نقطهی اوج از آن پرده بردارد.
در نظر این مفسران تضاد دیگری که داستان تعلیق و دلهره با داستان پلیسی و جنایی کلاسیک داشت آشکار بود. به جای اینکه نقطهی شروعِ پیرنگ داستان با یک قربانیِ کشتهشده باشد- همانطور که در داستانهای پلیسی و جنایی است- داستان تعلیق جرم را با مرکزیت دادن یک قربانی بالقوه شکل میدهد؛ کسی که «در بستر درهمتنیدهای از موقعیتها… به مخمصه افتاده». در چنین ساختاری ممکن است خیلی زود قاتل فاش شود تا خطری که قهرمان سردرگم داستان را تهدید میکند پررنگتر شود. در واقع تمامی داستان یا بخشی از آن میتواند از زاویهی دید قاتل بیان شود. هلن مککلوی رماننویس میگوید همین تکنیک است که تعلیق را میپروراند همانطور که حیرت و شگفتزدگی، داستان پلیسی و جنایی را. شارلوت آرمسترانگ هم با او موافق است «آنچه غافلگیر نمیکند چندان سرگرمکننده نیست».
این اما به آن معنی نیست که داستان تعلیقی هیچکدام از عناصر داستان جنایی و پلیسی را ندارد. در واقع اغلب انبوهی از رازها در داستان نهفته است. اما به جای آنکه تجسس و جستوجو بر عهدهی یک کارآگاه خصوصی یا حرفهای باشد، داستان تعلیقی اغلب قربانی بالقوهی مضطرب را وادار به دنبال کردن سرنخها میکند. اگر قهرمان داستان به کارآگاه بدل شود، کنش او از گریز به مبارزه تغییر شکل میدهد، نقطهی اوجی که قهرمان با همان منشی که ویلسون توصیف کرد با خطر روبهرو میشود.
در مبحث فرم جدید در داستانگویی، ویلسون به فرمی اشاره میکرد که از نظر خودش و دیگر نویسندگان، کاملاً خاص بود. اما نظر تاریخی چطور؟ و ادعای او مبنی بر شکلگیری این فرم طی ده سال گذشته؟ این یعنی شروع داستان تعلیقی در سالهای ۱۹۳۷ یا ۱۹۳۸ بوده است. او این ادعای خود را اثبات نمیکند اما افرادی که او در شمار مهرههای اصلی این ژانر نو قرار میدهد؛ اریک امبلر، گراهام گرین و دوروتی بی. هیوز؛ همگی نویسندگانی بودند که نوشتن داستان جنایی را در همان زمان آغاز کردند. خوانندگان ویلسون حتماً با رمانهای جاسوسی امبلر «تابوتی برای دیمیتریوس» (۱۹۳۹) و «سفر به درون ترس» (۱۹۴۰)، سرگرمیهای جنایی گرین مثل «اسلحهای برای فروش»، «مأمور معتمد» (۱۹۳۹) و «وزارت ترس» (۱۹۴۳)، و همینطور داستان جنایتهای خانوادگی و جاسوسیهای بینالمللی هیوز آشنایی دارند. پس از مقالهی ویلسون، این نویسندگان داستانهای تعلیقی بسیار مشهوری نوشتند مثل «مرد سوم» (۱۹۴۹) گراهام گرین و «در مکانی خلوت» (۱۹۴۷) هیوز.
جالب اینجاست که ویلسون در هیچکجا از تحلیلش به فیلمهای برگرفته از تعلیق اشارهای نمیکند، با اینکه تا ۱۹۴۷ این ژانر در سینمای هالیوود کمکم به ژانر اصلی تبدیل شده بود. این روند چگونه طی شد و چه روایتهایی را در ادبیات عامهپسند باید تغییر میداد؟ از نظر من این حرکت را در دو مرحله میتوان تحلیل کرد: اول آنکه ریشهی فرم تعلیق در دههی چهل را میتوان در سه روایت متداول تقریباً ثابتی که در این ژانر وجود داشت پیدا کرد: داستان پلیسیجنایی، تریلر خانگی و داستان جاسوسی. سپس در قدم بعدی میبینیم که هر کدام از این روایتهای متداول بهصورت بخشی از مجموعهی متنوع روایتهای معمایی محبوبیت گستردهای در دههی چهل میلادی یافت و آن چیزی را شکل داد که ما امروز به نام تریلر تعلیقی می شناسیم.
تغییر جایگاه کارآگاه
داستان معمایی مشخصاً با داستانهای کارآگاهی شناخته شد و این را مدیون ماجراجوییهای شرلوک هلمز اثر کانن دویل است. اما این ژانر طی سالهای ۱۹۲۰ تا ۱۹۴۰ تحولات زیادی را پشت سر گذاشت. داستانهای کارآگاهی دنبالهدار نزدیکترین فرم به فرم کلاسیک این سبک از داستاننویسی بود، کارآگاهی که در سلسلهداستانهایی با استنتاج عقلانی و بهکمک بصیرت و هوشمندی فوقالعاده به حل معما و کشف جرم میپردازد. مجموع شخصیتهای این فرم ثابت بودند: کارآگاه(ها)؛ مجرم(ها)؛ قربانی(ها)؛ و ناظران، مظنونان، شاهدان و کسانی که طی بازجوییها به حل معما کمک میکنند. نقطهی آغازین طرح داستان هم عموماً جرمی بود که به وقوع پیوسته بود (مثلاً جسدی در کتابخانه) و تا فاش شدن مجرم ادامه پیدا میکرد. حل معما بر تعقیب و جستوجوهایی معماگونه، شهادتهای متناقض، بینش روانکاوانه و دیگر سرنخها وابسته بود.
با پایان دههی ۱۹۲۰ نویسندگان این ژانر به نتیجه رسیدند که این فرم کلاسیک کارآگاهی نیازمند بازنگری است. از دیدگاه تاریخنگاری سبکی باید بگوییم کسی که جدیترین تغییرات را در این فرم به وجود آورد آنتونی برکلیکاکس بود که با نامهای آنتونی برکلی و فرانسیس آیلز مینوشت. او اعلام کرد که بهترین تغییر، که میتواند جان دوبارهای به ادبیات کارآگاهی ببخشد، تغییر در جایگاه کارآگاه است. در این شیوهی جدید زاویهی دید داستان یا از نگاه مجرم بود یا قربانی. برای مثال در «پیش از واقعه» (۱۹۳۲) زنی درمییابد که همسرش قصد کشتن او را دارد.
نویسندگان دوران طلایی ادبیات کارآگاهی همچنان به خلق معما مشغول بودند اما روند روایت متفاوت و جدید را هم مدنظر قرار میدادند. «دوروثی سایرز» اذعان داشت با تأکید بر روانکاوی و موقعیتی که منجر به وقوع جرم میشود «مطالعات جنایی» جای داستانهای سرراست کارآگاهی را گرفته است. آگاتا کریستی، که استعداد متنوع غریبی دارد، در «و سپس هیچکس نبود» (۱۹۳۹) طرح داستان پیش از وقوع جرم را با معما تلفیق و در «به طرف صفر» (۱۹۴۴) شخصیتی خلق کرد که اینطور میاندیشید: «من داستان کارآگاهی خوب را دوست دارم… اما، میدانید، همهشان از جای اشتباهی شروع میشوند! همهی داستانها با قتل آغاز میشود. درحالیکه قتل پایان ماجراست. داستان خیلی پیش از آن آغاز شده است- گاهی حتی از سالها پیش- تا با تمامی اتفاقات و تمامی انگیزهها آدمهای مشخصی در زمان مشخصی در مکان مشخصی در روز مشخصی کنار هم قرار بگیرند… حتی همین الان… یک درام- قتلی که هنوز اتفاق نیفتاده- در حال شکلگیری است.»
خانگی کردن قتل
کاکس و همکارانش در دفاع از نوعی طرح داستانی که بیشتر روانکاوانه و کمتر وابسته به حل معماست دستدردست هم فرم معمایی را خلق کردند که جامعهی منتقدان توجه زیادی به آن نکرد. از جنگ جهانی اول به بعد نویسندگان بریتانیایی و امریکایی دست به کار نوشتن آثاری بودند که ما امروز آن را تریلر خانگی مینامیم، داستان معما و خطر در موقعیتهای عادی و معمولی.
تقریباً همزمان، قتل روی صحنهی تئاترهای انگلیس و امریکا هم خانگی شده بود. آنطور که خبرنگاری در نیویورک تایمز نقل کرده است، گرایش عمدهی جدیدی در اواخر دههی بیست شکل گرفت: موج جرم در تئاتر… که مرهون خیل عظیم نمایشنامهها و تریلرهای تئاتری است. بسیاری از این نمایشنامهها داستانهای کارآگاهی و درامهای عاطفی از نوشتههای ادگار والاس بودند. تماشاچیان شاهد نمایشهایی بودند نظیر «دخالت» (۱۹۲۷)، «طلسمشده» (۱۹۲۷؛ که البته منظور فیلم هیچکاک نیست)، «حقالسکوت» (۱۹۲۸)، «طناب»ِ پاتریک همیلتون (به نام انتهای طناب، ۱۹۲۹) و دیگر نمایشنامههای جنایی مشهور.
این ژانر در طول دهه با موفقیتهای زیادی مثل اقتباسهای تئاتری از «اجارهی عقبافتاده» (۱۹۳۲)، درام هیجانیِ «ده دقیقه غیبت» (۱۹۳۵)، «بدون شاهد» (۱۹۳۴)، «دو خانم»ِ کارولز (۱۹۳۵)، درام قاتل زنجیرهای «شب باید پایان یابد» (۱۹۳۵)، «عشقِ یک غریبه» (۱۹۳۶) و یک موفقیت دیگر از پاتریک همیلتون «چراغ گاز» (۱۹۳۸) روی صحنه حضور داشت. صحنهی تئاتر نیویورک هم از چنین نمایشهایی خالی نبود: «خیابان نهم» (۱۹۳۳)، «درِ دوم» (۱۹۳۳، برداشتی از ربهکا)، «دعوت به یک قتل» (۱۹۳۴) و «خانمِ مهربان» (۱۹۳۵).
حالا چرا تمرکز بر روانکاوی؟ به نظر من، بیشتر برای تمایز قائل شدن میان این نمایشنامهها و آثار رمانتیک و احساسی و خونآلود ادگار والاس و ماجراجوییهای برونگرای جان بوچان. اتاق قتل به شیوهی آیلزی در غرب لندن روی صحنهها بسیار رواج داشت. اگر طرح داستان از ابتدا قاتل یا طراح قتل را افشا کند، تأکید اصلی قاعدتاً بر یافتن علت جرم خواهد بود و اینکه آیا گناهکار خواهد گریخت یا خیر.
حالا دیگر درام از دل موتیفهای زخمخوردگی و ناامیدی طبقهی متوسط و به مرور یافتن این نکته برمیآمد که به آنهایی که دوستشان داریم هم نمیتوان اعتماد کرد. داستانهای کارآگاهی دهههای بیست و سی با کمترین حد شگفتی و تحیر بر این خیال استوار بود که هر کسی میتواند قاتل باشد اما تریلر خانگی به این خیال عمق بیشتری داد. این تم بیشک با شایعشدن قتلهایی از سوی شهروندان عادی، مثلاً دکتر اچ.اچ. کریپن، لوب و لئوپولد و سیدنی فاکس (که فیلم «شب باید پایان یابد» از او الهام گرفته است) شتاب بیشتری به خود گرفت. این داستانها جای جنایتهای ناپلئونی در تریلرهای احساسی را با این مفهوم عوض کرد که در متن یکنواخت زندگی خشم و هیجانات مهلک هم نهفته است.
اما تمرکز بر زاویهی دید قربانی در این میان چه میشود؟ روانکاوی در این زمینه هم برتری دارد. بوالو و نارسژاک هم بعدها نشان دادند که داستان کارآگاهی سنتی کیفیت ترس را به حداقل رسانده بود. ولی پررنگ بودن اضطراب قربانی بالقوه و ظن و بدگمانی، ترس را تبدیل به محور اصلی تریلر نو کرده است. اتفاقاً بیشتر قاتلان مرد بودند و بیشتر قربانیان زن. تریلر روانکاوانه سنت داستان «ریشآبی»۱ را زنده کرده بود و اغلب به آن ارجاعات آشکاری میداد.
منتقدان معمولاً احساس میکردند باید به تماشاچیان و خوانندگان هشدار بدهند که تریلر روانکاوانه معمایی به مفهوم عادی کلمه نیست: اینکه «چه کسی این کار را کرده» خیلی زود فاش خواهد شد. اما این پیشآگاهی جذابیت داستان را بر باد نمیدهد. چه در رمان و چه روی صحنه، تریلر خانگی به جای کنجکاوی دربارهی گذشته (چه کسی الف را کشت و چرا و چطور؟) دست روی پیشبینی (آیا الف در کشتن ب موفق خواهد شد و از مجازات خواهد گریخت؟) گذاشت.
آی اسپای
همانطور که عدهای از نویسندگان داستانهای جنایی تحتتأثیر آیلز به تریلر روانکاوانه نزدیک شدند، عدهی دیگری هم تعلیق را در داستان توطئههای بینالمللی به کار گرفتند. در نگاه میچل ویلسون به تریلر نو در ۱۹۴۷ این گرایش به نظر محوری است چراکه تمامی نمونههایی که آورده؛ گرین، امبلر و هیوز؛ شهرت خود را در ژانر جاسوسی به دست آوردند.
تاریخنگاران شروع داستانهای جاسوسی مدرن را به نویسندگان انگلیسی چون ویلیام لکاکس، ای. فیلیپ اوپنهایم و بعدها ادگار والاس، جان بوچان و ویلیام سپر مکنیل نسبت دادند. این نویسندگان قراردادهای اصلی را شکل دادند. پیرنگ محوری این ژانر ماجراجوییهایی اپیزودیک بود به دنبال یافتن چیزی (مدارک محرمانه یا اسلحههای بیگانه) یا در تعقیب. قهرمان داستان معمولاً در نزاع با نیرویی بسیار قدرتمند است مثلاً جنایتکاری معروف، یک دولت خارجی فاسد یا ائتلافی مخفی که به دنبال سلطهی جهانی است. ممکن است قهرمان داستان از طرف پلیس، یک سرویس اطلاعاتی داخلی یا دیگر نیروهای قانونی هم همزمان تحت تعقیب باشد. نتیجه «تعقیبی دوجانبه» بود که قهرمان باید هم از چنگ تبهکاران و هم از قانون میگریخت مثل سیونه قدم (۱۹۲۵) اثر جان بوچان. پیرنگ تعقیب در داستان مملو از دستگیری، فرار، ربودن همدستان قهرمان یا افراد موردعلاقهی او و گاه میانپردههایی کمیک بود. این قراردادهایی که این نویسندگان بهوجود آورده بودند کاملاً برای سینما ساخته شده بود و عجیب نیست برخی از قدیمیترین فیلمها و سریالها در کشورهای مختلف دربارهی داستانهای جاسوسی بودند، مثل سریال دکتر گارل هاما در دانمارک، سریالهای جنایی لوییس فیولاد و فیلمهای دکتر مابوزه از لانگ و جاسوسها (۱۹۲۸).
ازآنجاکه تعقیب و گریز محوریت اکشن در این فیلمها بود، داستان جاسوسی قهرمان خود را در سفر تصویر میکرد. داستانهای کارآگاهی و تریلرهای خانگی مرکزگرا بودند و در چند موقعیت محدود و حتی یک خانه شکل میگرفتند اما داستان توطئه مرکزگریز بود و شخصیتهایش از شهری به حومهی آن و از کشوری به کشور دیگر رانده میشدند. صحنههای اصلی یا در قطار یا در اتوبان اتفاق میافتاد. آسیاییها، روسها و خاورمیانهایها هم افراد خارجی بودند که به آن ضمیمه میشدند. این سفرهای پیدرپی موضوع هویت ملی و فداکاری برای کشور یا جنبش را پررنگ میکرد.
قهرمان رمان جاسوس یا مأمور مخفی حرفهای یا ماجراجویی مستقل است که از روی میهنپرستی، وفاداری فردی یا در جستوجوی هیجان مأموریتی را بهعهده میگیرد. تا پیش از اواخر دههی سی میلادی تریلرهای جاسوسی اندکی هم شوخطبعی داشتند که یا در شخصیتهای کمیک و لهجهی آنها در داستان جلوه میکرد یا به استقبال خطر رفتن با بیخیالی و سرخوشی، مانند مجموعهداستانهای توپنس و تامی برسفورد اثر آگاتا کریستی.
روایت انحصاری همانقدر در داستانهای جاسوسی حیاتی است که در داستان جنایی و تریلر خانگی. بوچان و دیگر نویسندهها داستانهایشان را حول آگاهی قهرمان مینوشتند که یا از راه روایت اول شخص به دست میآمد یا از طریق محدودیت در دسترسی به آگاهی. در این کتابها اغلب ما همانقدر میدانیم که قهرمان داستان میداند. این روایت انحصاری عنصر معماگونه داستان را بالا میبرد، هر چیزی که با آن مواجه میشویم تهدیدی بالقوه است: آیا این کسی که بسیار دوستانه برای کمک در جاده به نجات قهرمان آمده است در واقع برای دشمن کار میکند؟ محدودیت آگاهی امکان شکلگیری بلوفها و خیانتهایی را میدهد که خط سیر داستان را، آنطور که در داستانهای جاسوسی مرسوم است، تغییر میدهد و البته میتواند- در وجود قهرمان و خواننده- دلهره ایجاد کند، همان دلهرهای که در نگاه میچل ویلسون به داستان تعلیقی محوریت دارد.
این سه گرایش در درام و داستان عامهپسند با ظهور داستان دلهرهآور در دههی چهل میلادی بسیار مرتبط است. اما آنها هیچوقت نمیتوانستند تأثیر خود را به چشم ببینند اگر امریکا، خانهی هالیوود، شیفتهی معما و قتل نشده بود.
قتلهای چندمیلیونی
شرح اینکه در دههی سی و چهل میلادی چه بر داستانهای معمایی امریکایی گذشت، ماجرای مشخصی است. کشف جرم به شیوهی شرلوک هلمز جای خود را به دو کارآگاه خصوصی داد که از مجلههای زرد آمدند اما اعتبار ادبی پیدا کردند. اما همین تاریخ آشکار، ظهور تریلر روانکاوانه را نادیده میگیرد.
به طور کلی دههی چهل میلادی دههی اصلاح و پیمایش مجدد ژانرهای همهپسند بود. داستانهای معمایی، عاشقانه و وسترنها بخش اعظم ژانر داستانی امریکا در دههی چهل میلادی را تشکیل میداد. ژانر معمایی که شامل داستانهای پلیسیجنایی، داستانهای جاسوسی و داستان دلهرهآور میشد، در میان مردم بیش از هر چیزی محبوبیت داشت. در ۱۹۴۰، چهل درصد از رمانهایی که منتشر شده، داستانهای معمایی بودند که از پاورقی مجلهها بدل به کتاب و بعد هم مبنایی برای نمایشنامههای رادیو یا فیلمهای سینمایی شدند. عنوانهای جنایی و معمایی فروش اثر را تضمین میکرد و در آن زمان به درجهای از اعتبار ادبی هم دست پیدا میکرد. ناشران تمامی آثار چاپشدهی خود را به داستان معمایی اختصاص دادند.
همانطور که این سیستم وسعت و تنوع مییافت، مفسران هم میان داستان دلهرهآور و دیگر فرمهای تریلر تمایز قائل شدند. پخش برنامهی رادیویی «تعلیق» از ۱۹۴۲ آغاز شد. در این برنامه از نویسندگان خواسته میشد طرحهای داستانی بنویسند که بر مبنای موقعیتهای وخیم و پرمخاطره باشد و در عین حال از فرم سادهی «چه کسی این کار را کرده» در داستانهای جناییپلیسی هم پیروی نکند. هاوارد هیکرفت، مهمترین تاریخنگار ادبیات جنایی، اذعان کرد که «مکتب رمانتیک-زنانهی ادبیات جنایی» اصلیترین جریان ادبی بوده و فهرست آثار پرفروش را از آن خود کرده است. آنتونی بوچر، منتقد برجسته، هم به این نکته اشاره کرد که جنگ جهانی دوم مصادف است با مرحلهی جدیدی در ادبیات معمایی.
اگر بخواهید یک کتاب را نام ببرید که آثار منتشرشدهی معمایی امریکا را به سمت تعلیق روانکاوانه سوق داد، آن کتاب احتمالاً «ربهکا» اثر دافنه دوموریه است (تاریخ انتشار آن در ۱۹۳۸ کاملاً با چارچوب زمانی دهسالهی ویلسون همخوانی دارد). این کتاب فوراً پس از انتشار به اثری پرفروش بدل شد و تا پایان دههی چهل میلادی بیش از یک میلیون نسخه از آن بهفروش رفته بود و موفقترین رمان معمایی دوران خود شد ولی در واقع در ژانر رمان معمایی شناخته نمیشد. این رمان طولانی، مالیخولیایی و سرشار از توصیف و بازتاب حالات درونی قهرمان داستان، بیشتر یک اثر جدی داستانی به شمار میآمد. ربهکا با شباهتی که به جین ایر داشت فرمی برای رمان «تعلیقی عاشقانه» ایجاد کرد که در دههی پنجاه میلادی برجسته شد و دست آخر به داستان عاشقانهی مضحک دوران ما بدل شد.
با ربهکا و بسیاری از رمانهای دیگر، تریلر تعلیقی امریکایی جایگاه خود را پیدا کرد. امروزه این گرایش برای ما با فیلم نوآر و نویسندگان برجستهای همچون کارنل وولریچ، جان فرانکلین باردین و جورج سیمنون پیوند خورده است.
هالیوود هم تریلرهای اصیل خود را خلق کرد. بسیاری از فیلمهای دههی چهل میلادی، همانطور که انتظار میرود، زنان را در یک خانهی ممنوعه در معرض خطر قرار میدادند. ازاینرو آثاری ساخته شد همچون «آبهای تیره» (۱۹۴۴)، «نام من جولیا راس است» (۱۹۴۵) «یک زندگی ربودهشده» (۱۹۴۶)، «بخواب عشق من» (۱۹۴۸) و بسیاری فیلمهای دیگر که از نمایشنامهها و رمانها اقتباس شده بودند. زمانی هم که تریلرهای روانکاوانهی هالیوودی به سمت قهرمان مرد حرکت کرد چنین آثاری ساخته شد: «زن پشت ویترین» (۱۹۴۴)، «مظنون» (۱۹۴۵)، «خیابان اسکارلت» (۱۹۴۵)، «آنها حرف مرا باور نمیکنند» (۱۹۴۷)، «ساعت بزرگ» (۱۹۴۸) و «زن دوم» (۱۹۵۰).
نکتهی جالبتوجه اینجاست که این الگوهای روایی هم چندبرابر شدند و هم متنوع و ترکیبی. طرح داستان بانوی مرموز هم در فیلم هم در داستان براساس شخصیت قربانی و قهرمان پارانوییدی نوآری است که البته نامزدش در نهایت او را نجات میدهد. به جای شوهران قاتل، زنان اغواگری را میبینیم که شوهران، زنان و زوجهای درصدد ازدواج را طعمهی خود قرار میدهند.
مقالهای در ورایتی در ۱۹۴۴ جنبهی بارز دیگری از تریلر نو را یادآور شده است، تریلری که با جنون سروکار دارد و «زمان وقوعش پیشبینیناپذیر و تأثیرش بر شخصیتها جز ترس و وحشت نیست.» در طول دههی سی دوروثی سایرز آیندهی روشنی برای معماهای روانکاوانه پیشبینی کرده بود و معمولاً رمانهای آن زمان به مفاهیمی مثل «ناخودآگاه» و «زنده شدن» آسیبها و زخمهای دوران کودکی اشاره میکرد.
داستانهای پلیسیجنایی امریکایی در دههی چهل میلادی اغلب تفننی به این سبک میپرداخت. یکی از اولین آثار این ژانر مثل «طالع» ساختهی لارنس تریت در سال ۱۹۴۳ بود که کارآگاه آن در واقع روانکاوی بود که هم رویاهای مظنونان را تعبیر و تفسیر میکرد هم رویاهای خودش را. «طلسمشده»ی هیچکاک (۱۹۴۵) با سویههای رواندرمانگرانه، طرح داستان تعلیق را به سمت تحلیل روانی سوق داد.
با فیلمهایی نظیر «تسخیرشده»(۱۹۴۷)، «قاب»(۱۹۴۷) و «جادوشده»(۱۹۴۵) موتیفهای فرویدی در تریلرهای خانگی بسیار مرسوم شد. تا اواخر دههی چهل میلادی داستان تعلیق دیگر ژانر اصلی و مهم در سینما به شمار میآمد. هورتنس پودرمیکر در مطالعات سینماییاش به رواج «تریلرهای قتلهای روانی» و ظهور تعلیق روی تصویر اشاره کرده بود. نویسندهی دیگری نوشته است که به جای داستان پلیسیجنایی هالیوود قادر بود درامهای تصویری جذابی در چارچوب معمایی بسازد که بر تعلیق و شخصیت استوار است. منتقد دیگری اشاره کرده است که گرچه بسیاری از فیلمهای معمایی در درجهبندی سینمایی «ب» قرار میگرفتند، این تریلرهای جدید از ارزشهای تولیدی بالایی برخوردار بودند. در تمامی این موارد اما عنصر حیاتی آسیبپذیری فردی است: این گرایشی به سوی احساسات، هیجان و تعلیق است… به سمت «چه بر سر قهرمان خواهد آمد؟».
خوانندگان هشیار حتماً متوجه این نکته شدهاند که تقریباً تمامی نمونههایی که از فیلمهای دلهرهآور ذکر کردهام محصول ۱۹۴۴ و پس از آن است. پس سالهای پیش از آن چه شد؟ نمونهی فیلم دلهرهآور در آن سالها بسیار کمیاب است، البته بهجز آثار آلفرد هیچکاک. فیلمهای دلهرهآورِ آن سالها فقط آثار هیچکاک هستند: «ربهکا» (۱۹۴۰)، «خبرنگار خارجی» (۱۹۴۰)، «سوءظن» (۱۹۴۲)، «خرابکار» (۱۹۴۲) و «سایهی یک شک» (۱۹۴۳). این فیلمها روی آثار سینمای تعلیق تأثیر بسیاری داشتند.
هم در انگستان و هم در امریکا هیچکاک در ردیف ژانرهای اصلی داستانهای معمایی و درام آن زمان فیلم میساخت. غیر از کمدی «آقا و خانم اسمیت» (۱۹۴۱)، اولین آثار امریکایی هیچکاک در تمامی ژانرهای سینمای تعلیق برتری داشت. پس از موفقیت عظیم «ربهکا» (۱۹۴۰) هیچکاک دو تریلر خانگی موفق ساخت: «سوءظن» و «سایهی یک شک». در کنار اینها، دو فیلم در ژانر جاسوسی هم کارگردانی کرد: «خبرنگار خارجی» و «خرابکار».
او بهسرعت تبدیل به سنگ محک سینمای تعلیق شد. در طول دههی چهل هم در نوشتههای منتقدان و هم تبلیغات سینمایی او را «استاد دلهره» میخواندند.
او در تمامی مصاحبهها و سخنرانیهایش به تمایز میان داستانهای معمایی و سبک تریلرسازی خودش اشاره میکرد و به این تمایز میان تعلیق و تحیر تأکید داشت که در نوشتههای شارلوت آرمسترانگ، هلن مککلوی و دیگر منتقدان هم آمده بود. او در مقدمهای که برای مجموعهداستانهای دلهرهآور در ۱۹۴۷ نوشت نظراتش را دربارهی تکنیکهای تعلیق بیان کرد. او در این مجموعه به مبحث موردعلاقهاش اشاره کرد، یعنی انواع روایتهایی که تعلیق را به وجود میآورند. تعلیق بیش از هر چیز از میزان آگاهی ناشی میشود. «نویسنده ممکن است اجازه دهد هم خواننده و هم شخصیتهای داستان از ماهیت خطر مطلع باشند… گاهی هم فقط خواننده است که میفهمد خطر در کمین است و شاهد این است که شخصیت با بیخبری و بیتفاوتی دلهرهآوری به آن نزدیک میشود.» هیچکاک در طول دههی چهل میلادی تمامی قواعد تعلیق را بیان میکرد و در تمامی آثارش آنها را به کار میبست (در طناب این امر که تماشاچی قاتل را از ابتدا میشناسد همان چیزی است که تعلیق واقعی را به وجود میآورد). او تبدیل به نظریهپرداز و فیلمساز درجهاول این ژانر نو شد. از این زوایه میتوان گفت نوشتهی ویلسون در ۱۹۴۷ بخشی از گفتمان جدید تعلیق بود که هیچکاک به شکلگیری آن کمک کرده بود.
فیلمسازان آن دوران از تکنیکهای فیلمسازی هیچکاک چیزهای زیادی آموختند، برای مثال حرکتهای نرم دوربین در نماهای داخلی برای ایجاد دلهره و کاتهای ناگهانی به نماهای نزدیک. با همهی این احوالات من فکر میکنم اولین تریلرهای هیچکاک مشکلات و نقایصی داشتند که البته کارگردانهای دیگر از آنها پرهیز کردند. مثلاً ربهکا و سوءظن را در نظر بگیرید که هر دو داستان بدگمانی در روابط زناشویی است. در مقایسه با تریلرهای تروتمیز ابرهارت، ربهکا الگوی بینقصی در ژانر تعلیق نیست. طرح داستان در خود معماهایی دارد اما با روند بسیار آرامی به این پرسشها میرسد که ربهکا چطور کشته شد و چرا رفتارهای ماکسیم دوویتنر اینقدر خشن است و تأکید بیشتر بر سادهلوحی و احساس حقارت قهرمان زن بینام داستان است که وارد فضایی مرفه و ثروتمند شده و تقریباً در قسمت پایانی داستان است که او در معرض تهدید به مرگ قرار میگیرد. با توجه به قاتل بودن قهرمان مرد و پایان تلخ داستان، ربهکا برای روی پرده آمدن با مشکلاتی مواجه بود. ازاینرو سلزنیک و هیچکاک فیلمنامه را به این شکل تغییر دادند که در آن مرگ ربهکا تصادفی است که ماکسیم بر آن سرپوش گذاشته است. تمامی تغییراتی که در داستان ایجاد شد برای ساده کردن اکشن فیلم و سرگرمکنندهتر کردن و ایجاد تعلیق است. ربهکا اما برای هیچکاک آغازگر راهی بود که به یکی از موقعیتهای اصلی آثارش تبدیل شد: زنی که در خانهی ناامنی گرفتار شده است.
ربهکا این سؤالات را برمیانگیزد: با چه کسی ازدواج کردهام؟ گذشتهی او چیست؟ من برای او چه جایگاهی دارم؟
رمان به این سؤالات با توصیف شخصیت ماکسیم پاسخ میدهد، اینکه او مردی است که همسر اولش را کشته و با همسر دومش اندکی احساس خوشبختی میکند. سوءظن هم همین سؤالات را ایجاد میکند اما رمان آیلز پاسخ خوفناکی برای آن دارد: من با آدمی دروغگو، خیانتکار و قاتل ازدواج کردهام؛ و او درصدد کشتن من است. باز هم پایان داستان در فیلمنامه باید سرهمبندی میشد. قهرمان زن سوءظن دربارهی جانی اشتباه کرده است و او میخواهد خودش را بکشد نه همسرش را. این پایانبندی در فیلم حتی از تغییرات داستان ربهکا هم ناامیدکنندهتر است.
فیلمسازان بعدی توانستند معضل شوهر مرموز را به شیوهی آسانتری حل کنند: بگذار شوهر قاتل باقی بماند اما زن بتواند از چنگ او فرار کند. در فیلم انگلیسی «عشق یک غریبه» (۱۹۳۷)، برگرفته از رمان فرانک ووسپر، کارول خواستگار وفادارش رونالد را بهخاطر جرالد لاول ترک میکند، با او ازدواج میکند و در خانهای دورافتاده با هم زندگی خوبی دارند تا زمانیکه خشم و غضبهای ناگهانی جرالد پنهانکاریهایش دربارهی «آزمایشهایی» در عکاسی او را نگران میکند. در اواسط فیلم با مطلع شدن کارول از این مسائل، میبینیم که جرالد در زیرزمین خانه در حال سوزاندن عکس کارول است. خیلی زود میفهمیم علاقهی او به قتلهای تاریخی در واقع نمودی از آسیبهای روانی است که او را به کشتن همسرش ترغیب میکند. اما پیش از آنکه فرصت کند او را بکشد کارول در قهوهاش سم میریزد و او میمیرد. درهمینحال رونالد بهموقع برای همدردی با کارول سرمیرسد. رونالد در «عشق یک غریبه» نقش دوم را دارد. او کارول را نجات نمیدهد اما در پایان در کنار او حاضر میشود. در نسخههای هالیوودی بعدی، این نقش دوم، آنطور که دایان والدمن گفته، به «مردِ یاریدهنده» تبدیل میشود، شخصیتی که میتواند قهرمان زن داستان را نجات دهد و وقتی شوهر قاتل از داستان حذف میشود پیوندی احساسی هم میان آن دو ایجاد میشود. البته هیچکاک در هیچکدام از آن دو فیلم نمیتوانست چنین شخصیتی را وارد داستان کند.
با فیلم «سایهی یک شک» هیچکاک و تورنتون وایلدر توانستند مشکلات داستان زنِ درخطر را، که در دو فیلم قبلی وجود داشت، حل کنند. روایتی آزادتر توانست به ایجاد دلهره کمک کند. بهعلاوه در سایهی یک شک، شخصیت مردِ کمکرسان هم در قالب جک گراهام، بازپرس پلیس، حضور دارد و با اینکه نمیتواند در سکانس اوج فیلم، در قطار، چارلی را نجات دهد ارادهی راسخی دارد که تسکیندهندهی حس ناامیدی و ویرانی اوست.
با اشباع سینما از ژانر تعلیق و فیلمهایی که به تقلید از هیچکاک ساخته میشد، او چطور میتوانست هویت سینمایی خود را حفظ کند؟ او و بن هچت موقعیت موردعلاقهی او یعنی زنِ درخطر را با توطئهی جاسوسی در فیلم «بدنام» (۱۹۴۶) تلفیق کردند. شخصیت مردِ یاریدهنده هم از ابتدای فیلم در قالب خواستگارِ رقیب حضور دارد و بخشی از داستان حول آگاهی او پیش میرود. به نظر میرسد هیچکاک تمام تلاش خود را میکرد که چیزی بیابد که یا از لحاظ تکنیکی یا دراماتیک متمایز باشد. درام دادگاهی «پروندهی پاراداین» (۱۹۴۸) چالشهای تکنیکی بسیاری داشت اما دخالتهای سلزنیک در نهایت بر نتیجهی کار تأثیر گذاشت.
من فکر میکنم ازدیاد فیلمهای دلهرهآور یکی از دلایل تغییر جهت هیچکاک به سوی زوایای دیگر کارهایش بود: درام تفکربرانگیز (قایق نجات، طناب)، محدود شدن در یک موقعیت (قایق نجات، طناب)، فیلمبرداری نماهای طولانی (پروندهی پاراداین، طناب، زیر برج جدی)، و فلاشبکهای دوگانه (وحشت صحنه).
در پایان این دهه بهنظر من هیچکاک توانست دوباره با معاصرانش منطبق شود. بیشتر پروژههای بهاتمامرسیده یا نرسیدهی او در دههی چهل از آثار ادبی دههی بیست و سی میلادی الهام گرفته شدهاند. تنها وحشت صحنه از رمانی تازهچاپ برگرفته شده بود که البته بسیار به سنت داستانهای پلیسیجنایی دههی سی میلادی انگلیس وفادار بود. غریبهها در قطار (۱۹۵۰) هم براساس تریلر روانکاوانهای بود نوشتهی یکی از زنان نویسندهی موج داستاننویسی تعلیقی در دههی چهل میلادی. گذشته از توافقاتی که برای اقتباس از کتاب «پاتریشیا هایاسمیت» با او انجام داد، در پایان این دهه، استاد دلهره با نویسندهای همراه شد که نمایندهی مرحلهی جدید تریلر دلهرهآور بود، مرحلهای که هیچکاک برای پر و بال دادن به آن تلاش بسیار کرد.
پینوشت:
یک. داستان عامیانهی فرانسوی دربارهی اشرافزادهای که همسرانش را یکی پس از دیگری از دست داد. شارل پرول نخستین بار در ۱۶۹۷ آن را به شکل مکتوب بهچاپ رساند.