کتاب را قسطی می‌دادیم تا بخوانند

چشم در چشم کسانی که برای بزرگداشتش آمده‌اند، دوخته. نشسته روی صندلی چوبی بزرگی احاطه در میان قاب‌ها. نگاه می‌کند. نمی‌بیند و می‌بیند. پرده‌ای اشک حایل میان او و دیگران است. نقب به گذشته می‌زند. از کودکی‌اش حرف می‌زند، از یتیمی‌اش. از روزهای پر از مشقت بازار. به قول بعضی‌ها، استخوان‌درشت سنتی ایران است. مردی که با غریدن شیر گلدوین مایر وارد دنیای انتشارات شد و چون مردی اسب‌سوار بر آن تازید و خیلی زود شد «مرد همه‌فن‌حریف».

عبدالرحیم جعفری هنوز زنده است؛ کتاب‌ها حیات او را ورق می‌زنند: «با سختی و رنج کار کردیم. انتشارات را در ایران متحول کردیم. در آن زمان علاقمندی به کتاب در میان مردم وجود نداشت. کتاب قسطی می‌دادیم تا کتاب بخوانند. وقتی هم که کامران فانی، خرمشاهی، نجف دریابندری و علیرضا حیدری مدیران ویراستاری انتشارات شدند، باعث شد من بهترین ناشر باشم. کتاب‌های درسی را هم در سال ۴۲ منتشر کردیم.»

صدایش محکم است: «هنوز خروس‌خوان نزده مغازه را در ناصرخسرو باز می‌کردم و شب‌ها آخر از همه، وقتی کسی در خیابان نبود، راهی خانه می‌شدم. آن موقع‌ها که مثل حالا نبود. وقتی دیر می‌شد دیگر کسی در خیابان نبود، گاهی پیش می‌آمد که سگ‌ها پاچه‌ی مرا می‌گرفتند. خیلی مسائل دیگر هم بود. بااین‌حال یادم می‌آید در همان سال‌ها «صد سال تنهایی» را برای چاپ انتخاب کردم.»

از گذشته می‌گذرد و لرزان به زمان حال می‌رسد: «یک دنیایی بود امیرکبیر. بچه‌ی من بود. من نه عضو دربار بودم، نه شاهی بودم. کاسب بودم. بهترین قرآن این مملکت را من منتشر کردم. نفیس‌ترین شاهنامه را من چاپ کردم اما چه بر سرم آوردند؟ خانه‌نشینم کردند. دچار سرگشتگی شدم. اعصابم به‌هم ریخت. همه‌چیزم را از دست دادم.» بغضش می‌ترکد. رو به حضار، اشک‌هایش جاری می‌شود.

خفگی به گلوی بیشتر حاضران «هتل هما» چنگ می‌اندازد. اشک خیلی‌ها سرازیر می‌شود. عبدالرحیم جعفری با خاموش شدن پروژکتور از بین همه می‌رود. این بخش‌هایی از  فیلم «پیرمرد و دریا» ساخته‌ی ناهید رضایی، مستندساز، است. بعد از پخش فیلم، سخنرانان می‌آیند: محمود آموزگار، رئیس اتحادیه‌ی ناشران تهران؛ مینو مشیری، مترجم و پژوهشگر؛ غلامرضا امامی، مترجم. آنها یاد جعفری را گرامی می‌دارند. قسمت‌هایی هم از فیلم «در جست‌وجوی صبح» پخش می‌شود که در آن مهرداد شیخان، مستندساز، به زندگی مؤسس انتشارات امیرکبیر پرداخته است. صحنه‌ای تأثیرگذار از این مستند یعنی هنگامی که عبدالرحیم جعفری زنده است و دارد از نمایشگاه کتاب دیدن می‌کند و از کنار نشر امیرکبیر می‌گذرد؛ به‌نمایش درمی‌آید. همه متعجب از صبر و استقامت او هستند، دلداری‌اش می‌دهند و از او عکس می‌گیرند. اما به‌نظر می‌آید او دارد مدام با خودش می‌گوید: «این فرزند من است. این فرزند من است. همه می‌دانند.» و تنها همین تسلاست که باعث می‌شود  او بتواند باز هم راه برود.

اما آنچه در این گردهمایی، که به مناسبت اولین سالگرد درگذشت عبدالرحیم جعفری برگزار شده، حجت را تمام می‌کند، صحبت‌ها و گفتاری از محمدرضا جعفری، فرزند و ادامه‌دهنده‌ی راه او در صنعت نشر، است: «پدر، ‌ای فرزند ادبار و رنج و زحمت. می‌دانم و می‌دانیم که در این سی و چند سال بر تو چه گذشت. رفتاری که با تو شد تو را در صف مظلومان تاریخ فرهنگی سرزمین ما جای داد. شاید همان‌طور که همیشه می‌گفتی، هیچ‌کس درد تو را نمی‌فهمید، اما خوشحالم که آنچه همیشه‌ی این سال‌ها از صمیم قلب می‌گفتم و می‌گفتیم فقط برای تسلا و دلداری‌ات نبود، اکنون بر تو هم ثابت شده است. آیا خوشحال و خشنود نیستی که این همه در بزرگداشت خدماتت نوشته‌اند و می‌گویند و می‌نویسند؟

اکنون ثمره‌ی آن همه تکاپو و شب‌پیمایی و ایثار و کسب افتخار در نشر کتاب را می‌بینی. اکنون آن عده از فرهنگ‌دوستان و اهل فرهنگ هم که از سرنوشت تو و مؤسسه‌ی امیرکبیرت آگاهی نداشتند با تو همدردی می‌کنند. اکنون قدردانی‌ها و دعاهای خیر همه‌ی اهل فرهنگ بدرقه‌ی راه و آخرت توست. اکنون تو بخشی از تاریخ فرهنگی کشور شده‌ای. به‌راستی چه از این بهتر؟»

گواهی صحبت‌های محمدرضا جعفری کتاب «معناگر صبح» است. این کتاب با یادداشت‌ها و یادنامه‌های بسیاری از بزرگان و فرهیختگان ادب و فرهنگ ایران منتشر شده است که در این مراسم از آن رونمایی می‌شود.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

مرادخانی: پرخطر است، اما موزه پول ندارد

مطلب بعدی

چه ‌کسی نوبل ادبیات ۲۰۱۶ را به خانه می‌برد؟

0 0تومان