/

یخ رویا در گرمای واقعیت

میرزا تقی‌خان زمانی که در شهر تبریز مشغول به تربیت و آموزش ولیعهد جوان ناصرالدین بود، از آرزوهایش برای آینده‌ی‌ ایران بسیار گفت. تصویری از آینده‌ی ایران در ذهنش بود که ولیعهد جوان را، با همه‌ی خلق‌وخوی باقیمانده از پدرانش، سخت شیفته و سودایی می‌کرد. آن تصاویر چنان واضح و روشن بودند که نمی‌شد، تنها و تنها، آرزو و رویا باشند. پس فقط کافی بود که ناصرالدین و میرزاتقی‌خان فرصت بیابند تا آن تصاویر واقعیت ایران آینده شوند. به گمان آن دو فقط چشم‌برهم‌زدنی لازم بود تا آن تصاویر حقیقی شوند. شبی که خبر پادشاه شدن ناصرالدین به تبریز رسید و میرزاتقی‌خان باروبنه بست تا راهی تهران شوند، باوری عمیق به آنها می‌گفت که فرصت از راه رسیده است. آنها به «طهران» می‌رفتند تا ایران را ایران کنند. شاید همین باور بود که یک ماه نگذشته، از صدارت میرزاتقی‌خان، شاه جوان او را وامی‌دارد تا در یکی از ملاقات‌های روزانه از معلم خود بپرسد چرا هنوز مملکت به همان منوال است که پیش از این بود. میرزاتقی‌خان جواب معقول می‌دهد، می‌گوید: «تعجیل نکنید.» قصه‌های زیادی هست از دلایل شکافی که آرام‌آرام میان آن معلم و آن شاگرد افتاد، اما شاید صدای اولین ترک همین‌جا شنیده شد، در همین «تعجیل نکنید»ِ میرزاتقی‌خان. گویی صدراعظم در این یک ماه چیزی را فهمیده بود که شاه جوان تا آخر عمر آن را نفهمید. آن تصویری که در تبریز چنان واضح و روشن بود، حالا در طهرانِ دَنگال تصویری بود کدر و مبهم. میرزاتقی‌خان بعدتر به همسرش نوشته بود: «این مملکت برای محقق کردن آرزوها و رویاهای من هیچ‌ جایی ندارد، از همه مهم‌تر نیرویی از افراد ندارند که بتوان رویا را با آنها تبدیل به حقیقت کرد. شاید همین بود که در میان خیل مخالفت‌ها با ساختن مدرسه‌ی دارالفنون چنان پایمردانه به ساخت آن همت گماشت. «امیرکبیر» آینده دریافته بود که باید نه ناصرالدین که تعداد زیادی از افراد را تربیت کند. او این حقیقت دردناک را به‌خوبی آموخت که رویاها زود در برابر گرمای واقعیت آب می‌شوند. بعدها دکتر «محمد مصدق» هم، درست در روز بعد از ملی شدن صنعت نفت، به همان نتیجه‌ای رسید که میرزاتقی‌خان رسیده بود. تصویر واضح و روشن آرزو چه زود در برابر واقعیت کدر و مبهم می‌شود. «کاپوشینسکی» در کتاب «شاهنشاه» چنین لحظه‌ای را هم در برابر شاه ایران تصویر می‌کند. او می‌نویسد که شاه ایران در مصاحبه‌ای، بعد از گران شدن بین‌المللی نفت، به خبرنگاران می‌گوید در ده سال آینده ایران به یکی از پنج کشور بزرگ دنیا تبدیل می‌شود. خبرنگاری از او می‌پرسد: «پنج سال؟» و او در جواب می‌گوید: «ما کشور ثروتمندی خواهیم بود.» کاپوشینسکی می‌نویسد اولین‌بار که شاه ایران فهمید با ثروتِ تنها نمی‌توان همه کاری کرد، روزی بود که کشتی‌ها با بارهای سفارش‌شده از غرب به بندرهای ایران سرازیر شدند. این بندرها ظرفیت این حجم کالا را نداشتند (شاه این را نفهمیده بود). حمل این کالاها به سایر مناطق به دلیل کمبود وسایل ترابری ممکن نبود (شاه این را نفهمیده بود). راه‌ها آماده‌ی این حجم از حمل‌ونقل نبودند (شاه این را نفهمیده بود). بسیاری از این کالاها از جانب متقاضیانش نامکشوف مانده بود (شاه این را نفهمیده بود). تاریخ هنوز حکم خود را به تربیت نیروی انسانی می‌داد، چیزی که شاه ایران تازه آن را فهمیده بود. اما از میرزاتقی‌خان تا محمدرضا یک تغییر با ضرورت زمان پدید آمده بود. اگر میرزاتقی‌خان به دنبال نیروی انسانی متخصص در حوزه‌ی علوم طبیعی بود، زمانه‌ی جدید حکم می‌کرد که باید در حوزه‌های دیگر علوم هم به دنبال نیروی انسانی متخصص بود و این چالشی بزرگ رودرروی شاه ایران بود. او می‌دانست تأسیس هر مدرسه و نهادی، در حوزه‌ی فرهنگ، به معنی و مفهوم آن بود که نیروهای جدیدی به عرصه وارد می‌شدند که می‌توانستند اقتدار سیاسی را دچار معضلات جدی کنند (شاه این یکی را خیلی خوب می‌فهمید)، اما جبر زمانه چاره‌ناپذیر بود. شاید شاه ایران، روزی که می‌رفت، بدترین لعن‌ونفرین‌ها را نثار همین جبر می‌کرد. جوانانی در خیابان علیه او صف‌آرایی کرده بودند که از همین جبر ناگزیر سر برآورده بودند. سازمان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مهم‌ترین جایگاه نمایش این جبر ناگزیر بود. این کانون، با هر اندیشه‌ای که به وجود آمد و با هر تعریفی که برای آن متصور شده بود، در دامان خود نسلی را پرورش داد که در آتش سوداهای بزرگ می‌سوخت.

فوکو مثالی دارد از مردی که یک روز صبح از خانه خود در یکی از محله‌های فقیرنشین شهر بیرون می‌آید و آرام‌آرام خیابان‌های شهر را طی می‌کند تا به محل کار خود در یکی از مناطق اعیان نشین شهر برود. فوکو می‌گوید حرکت این فرد در دل شهر، و عوض شدن آرام چشم‌انداز شهر، به او این امکان را نمی‌دهد که به مقایسه‌ی وضعیت خود با دیگری بپردازد. او در این عبور آرام امکان هضم را می‌یابد. او اصلاً تفاوت‌ها را درک نمی‌کند و فوکو بلافاصله وضعیت جدیدی را برای این فرد متصور می‌شود. او می‌گوید: «نیاز شهری ساختن بزرگراه را چاره‌ناپذیر کرده است.» و حالا فرد مورد نظر ما از همین بزرگراه به محل کار خود می‌رود. حالا او، به یک‌باره و ناگهانی، از محله‌ای به محله‌ی دیگر می‌رسد. او ناچار از این تغییر ناگهانی شگفت‌زده خواهد شد و دست به مقایسه میان وضعیت خود و دیگران می‌زند. به عقیده‌ی فوکو چالش در همین‌جا آغاز می‌شود. آیا باید به ضرورت ساختن آن بزرگراه تن داد، وقتی چنین تبعاتی را در ذات خود پدید می‌آورد؟ تأسیس کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بی‌شک آغاز چنین چالشی بود. همان بزرگراهی بود که نباید ساخته می‌شد. اما چاره‌ای هم جز ساختن آن نبود.
از همان روزهای اول تأسیس کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، تئاتر و آموزش آن، به عنوان یکی از مهم‌ترین ارکان آن مورد توجه بود. از یاد نبریم که هم‌زمان با تأسیس کانون، فکر تغییر نظام آموزشی از شکل دو دوره‌ی شش‌ساله‌ی دبستان و دبیرستان به سه دوره‌ی پنج‌ساله‌ی دبستان، سه‌ساله‌ی راهنمایی و سه‌ساله‌ی دبیرستان مورد توجه قرار گرفته بود. در این تغییر سیستم آموزشی به ساعات فراغت دانش‌آموزان توجه ویژه‌ای شده بود. این اوقات فراغت قرار بود به مشارکت جمعی دانش‌آموزان، جدای ساعات درسی آنها، کمک و یاری رساند. به عقیده‌ی صاحب‌نظران تئاتر، که یکی از حوزه‌هایی است که می‌تواند بیشترین مشارکت جمعی را در خود به وجود آورد، مقوله‌ای اصلی و مهم به شمار می‌آمد. مدارس باید به این مقوله توجه خاص مبذول می‌داشتند. پس آن مقوله‌ای که باید در سال‌های بعدتر مورد عنایت ویژه قرار بگیرد می‌توانست به وسیله‌ی کانون آرام‌آرام طرح و گسترش یابد. تشکیلات گسترده‌ی کانون که با تأسیس کتابخانه، حتی در دورافتاده‌ترین نقاط کشور، سازماندهی شده بود، می‌توانست به صورت مرکزی فرهنگی عمل کند و تئاتر مهم‌ترین کار این مرکز فرهنگی به شمار آید. همین کارکرد ویژه فکر تأسیس مرکز آموزش تئاتر در دل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را پدید آورد. مرکز آموزش تئاتر دو وظیفه‌ی عمده داشت: اول بردن امر آموزش به دورترین نقاط کشور که امکان‌پذیر نبود مگر با کمک گرفتن از کسانی که توانایی دادن این آموزش را داشتند. پس دانشجویان و فارغ‌التحصیلان رشته‌های نمایش فراخوانده شدند تا به دورافتاده‌ترین مناطق سفر کنند و با سمت مربی تئاتر به کار بپردازند. کار این مربیان تمرکز به روی آموزش تئاتر و به‌خصوص آموزش تئاتر به کودکان و نوجوانان بود. در سال‌هایی که تئاتر برای کودکان و نوجوانان هنوز مقوله‌ای تجربه‌نشده بود. ضرورت ایجاد مرکزی برای نمونه‌سازی و الگوسازی، به‌شدت، خود را نشان داد. پس وظیفه‌ی دوم مرکز آموزش رخ نشان داد. با دعوت از استادان خارجی و داخلی، مرکز نمونه‌سازی و تربیت گروهی آغاز شد که بتوانند در آینده همین الگوسازی را دنبال کنند. کامیون سیار نمایش کانون، نمونه‌ها و الگوهای ساخته‌شده را به اقصی نقاط کشور برد تا مربیان تئاتر با شیوه‌ی کار و شکل‌های مختلف اجرایی آشنا شوند.
طبق تعریف کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آموزش تئاتر به دو صورت مستقیم و غیرمستقیم صورت می‌گرفت.
قصد، در شیوه‌ی مستقیم، آموزش و اجرای نمایش بود اما طریقه‌ی آن، با تأکید بر بداهه‌سازی، مشارکت خود افراد نمایش در نقش نویسنده، کارگردان و … بود. نشریات متفاوت کانون، در آن سال‌ها، مملو بود از نمایشنامه‌ها و قصه‌هایی که خودِ کودکان و نوجوانان نوشته و اجرا کرده بودند. در شیوه‌ی غیرمستقیم، هیچ‌گاه بر اجرا تأکید نمی‌شد. تأکید بیشتر به تحرک درآوردن خلاقیت و بالا بردن ضریب تخیلِ کودکان و نوجوانان بود. در این شیوه بیشتر روی بازی‌هایی تأکید می‌شد که می‌توانست به شکلی از نمایش بینجامد. یکی از مرسوم‌ترین آنها بازی با کاغذ روزنامه بود که در آن از هنرجویان می‌خواستند با چسباندن ورق‌های روزنامه به یکدیگر سطحی بزرگ به وجود آورند و فرم‌های مختلفی از ترکیب این سطح با بدن خود بسازند.
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در دهه‌ی اول فعالیت خود، خواسته یا ناخواسته، تأثیر شگرفی بر یک نسل گذاشت و نشان داد وجود چنین نهاد فرهنگی‌ای چگونه می‌تواند در تربیت یک نسل اثرگذار باشد. بی‌تردید نیت مؤسسان آن هرچه بود، نیک‌خواهی یا ساختن نیروهایی برای تحکیم پایه‌های اندیشه‌های خاص، به‌ضرورت و جبر ناگزیر به نتایجی دیگرگون منتهی شد. این عمل را نسلی نشان داده که یک دهه در آن جو و فضا آموخت، تجربه کرد و بیش از هر چیز به مشارکت جمعی آموخته شد.

 

* این مطلب پیش‌تر در سومین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

چه ‌کسی نوبل ادبیات ۲۰۱۶ را به خانه می‌برد؟

مطلب بعدی

شتابِ جهان بر پاشنه‌ی کودکان

0 0تومان