ترجیعبندی که هنوز در گوش خیلی از آدمهای این کشور با صدای شاملو زنگ میزند، جملهی معروف «شازدهکوچولو» است، که راوی میگفت: «آدمبزرگا اینجوریان دیگه.» شازدهکوچولو درکی از دیوار بلند نداشت؛ دیواری که روزنههای انتقاد را مقابل آدمکوچولوها میبست. شازدهکوچولو مثل امواج مادون قرمز از آن دیوار رد میشد و از «آدمبزرگا» مچ میگرفت. شخصیتهای بهظاهر عجیبوغریبی که قسیالقلب، بیمعرفت و بیمنطق بودند. پادشاه بیرعیت، که ما آنموقع دلمان برایش میسوخت، جلو شازدهکوچولو طوری مستأصل شده بود که مجبور شد وزیرش کند. اما این بچه اینجور وزارت را هم مفت نمیخرید چون کارهای مهمتری داشت؛ عاشق بود و میخواست جهان را ببیند. پس خمیازهی اجباری نکشید چون خوابش نمیآمد و دست آخر هم کاری کرد پادشاهِ بیرعیت برخلاف میلش به شهریار کوچولو- همانطور که خود شهریار میخواست- دستور رفتن بدهد.
شازدهکوچولو برای جاودانه شدن نه مثل «پتروس» قهرمان بود، نه مثل «هری پاتر» نابغه و نه مثل «کوزت» بختبرگشته. چیزی که او را اسطوره کرده نپذیرفتن بود. حتی روا نداشت کسی حق خودش را زایل کند. نمیپذیرفت و عاشق بود. اما حالا و در دنیای امروز، بشریت گویی مثل «آدمبزرگا»ی شازدهکوچولو رفتار میکند و بهلطف عصر زندگی روی دسکتاپ، حتی دیگر وقت سرخاراندن هم ندارد چه برسد به اصلاح. راستی تصور ما از موفقیت یا- اگر سرراستتر بگوییم- کودک موفق چیست؟ آیا بهجز ریختنِ نبوغ، در ظرف علم یا هنر، شکل دیگری از موفقیت هم وجود دارد؟ مثل نپذیرفتن به شیوهی شازدهکوچولو؟ نپذیرفتن با خلاقیتی که «آدمبزرگا» را وادار کند دستور دلخواه شما را بدهند.
تقریباً تمام بچههایی که برایتان سوا کردهایم یکجور کاریزمای مؤثر بر «آدمبزرگا» داشتهاند. اما فارغ از این ویژگی که شاید آن را بشود اکتسابی و براثر مرور زمان دانست، هر کدامشان به اندازهی کافی از داشتن خصوصیات لازم برای قهرمان جلوه کردن محروم بودهاند. اینها آدمهای ظاهراً کوتاهقدی هستند که در استخر نیممتری دستوپا میزنند. جز همین نفَسی هم که همه دارند، امکاناتی نداشتهاند بلکه حتی در بیشتر موارد امکانات دیگر هم از آنها گرفته شده است. شاید نبوغ خاصی هم نداشتهاند ولی همین نپذیرفتن نهتنها خودشان و حقوق پایمالشدهشان را نجات داده است بلکه، تکانی هرچند کوچک هم به زندگی هزاران نفر مثل خودشان داده. بااینهمه باز نمیشود نتیجه گرفت که وجود اینجور بچهها برای رسیدنِ جهان به نقطهای که هستی در آن صرفاً تحملپذیر شود از وجود کودکان نابغه ضروریتر است. اما باید پذیرفت، گاهی موفقیت در نپذیرفتن است و شاید خیلی هم فرقی نکند که کودک چه چیزی را نمیپذیرد، کجای دنیاست و محدودیتهایش چیست. هر جای این جهان را بگیری میتوانی بهترش کنی و برای بهتر ساختن دنیای کودکان، کسی بهتر از خودشان نیست، شاهد این ادعا همین چند آدمکوچولوی بزرگ.
الکساندر اسکات
وقتی «الکساندر (الکس) اسکات»، متولد منچستر در کانکتیکت، یکساله بود خانوادهاش خبر ویرانکنندهی ابتلای او به نوروبلاستوم، یکی از انواع سرطان کودکان، را شنیدند.
پزشکان به والدین «الکس» گفتند این دختر اگر هم بتواند سرطان را شکست دهد احتمال دارد هرگز نتواند دوباره راه برود. اما حتی در این سن کم هم الکس نشان داد اهل مبارزه است. درست دو هفته بعد از اعلام نظر پزشکان، وقتی والدین «الکس» (احتمالاً با ناامیدی) از او پرسیدند میتواند لگد بزند یا نه، پایش را آرام تکان داد.
یک سال بعد، الکس هنوز داشت با سینهخیز رفتن و ایستادن به کمک حائل با مشکلش میجنگید. او این مبارزه را آنقدر ادامه داد تا بالاخره توان لازم را در خودش ایجاد کرد و راه رفتن را یاد گرفت. اما یک سال بعد متوجه شدند که تومورهای او دوباره شروع به رشد کردهاند. او یک روز پس از چهارمین سالگرد تولدش پیوند سلولهای بنیادی گرفت. در راه برگشت از بیمارستان به مادرش گفت دلش میخواهد یک دکهی لیمونادفروشی راه بیاندازد تا برای پیدا کردن درمان نوروبلاستوم پول جمع کند. مدتی بعد در همان سال، «دکهی لیموناد الکس» متولد شد و او مبلغ شگفتانگیز دو هزار دلار برای «بیمارستانش» جمع کرد.
«الکس» این رسم سالانه را ادامه داد و غرفههای لیمونادفروشی دیگری در حیاط جلوی خانهشان بهنفع تحقیقات سرطان کودکان برپا کرد. داستان «الکس» سر زبانها افتاد؛ دختری که با سرطان خودش میجنگد اما شجاعانه برای سایر کودکانی که ممکن است جای او باشند نیز مبارزه میکند. بلافاصله مردم نقاط مختلف جهان دکههای لیموناد خود را افتتاح و عواید حاصل را به «بنیاد دکهی لیموناد الکس» اهدا کردند.
از بد روزگار، در ۲۰۰۴، «الکس» درحالیکه تنها هشت سال داشت مُرد اما در طول مدت زندگیاش، او و حامیانش بیش از یک میلیون دلار برای کمک به یافتن درمان بیماریای که جان او را گرفت، جمعآوری کردند. میراث الکس هنوز پابرجاست و دکهی لیموناد او هنوز در جاهای مختلف جهان به فعالیت خود ادامه میدهد.
لویی بریل
امروز میلیونها نابینا میتوانند مثل آدمهای دیگر بخوانند و بنویسند. قبلاً اینطور نبود و قرار هم نبود هیچوقت اینطور باشد. چه کسی این شیوهی برقراری ارتباط برای نابینایان را بدعت گذاشت؟ مخترع این روشها نه یک دانشمند محقق، بلکه نوجوان پانزدهسالهای به نام «لویی بریل» بود که در ۱۸۲۴ این ابزار خواندن را اختراع کرد. لوئی سهساله بود که از یک چشم نابینا شد و بهسرعت دیدِ چشم دیگرش را هم از دست داد.
«لویی»، با وجود از دست دادن دیدش، میدانست که میخواهد به ارتباط با جهان ادامه دهد. پس عزم خودش را جزم کرد تا سیستم بدون ایرادی ایجاد کند؛ سیستمی متشکل از شش نقطه که تشخیص آسان حروف را با لمس سادهی سرانگشتان میسر میکرد و نوشتن را برای نابینایان خیلی سادهتر. دو سال بعد، در هفدهسالگی او روش خود را با نُتنویسی موسیقی هم وفق داد. آنهایی که هرگز احتمال نمیرفت موسیقیدان و آهنگساز شوند، حالا دیگر این شانس را داشتند. بعدها او سیستمی اضافه کرد که خواندن و نوشتنِ علایم ریاضی را هم برای نابینایان سادهتر میکرد. تمام فعالیتهای سخت او و عزم راسخش باعث شد زبان بریل، جهان موسیقی، علم، ریاضی، و ادبیات را متحول کند. سیستم ششنقطهای بریل امروزه در تمامی زبانها و مناطق جهان به کار میرود.
کلودت کالوین
چه کسی تفکیک نژادی اتوبوسهای آلاباما را خاتمه داد؟ بسیاری «رزا پارکس» و «مارتین لوترکینگ» را آغازگر مبارزه با تبعیض نژادی جنوب امریکا میدانند. گرچه این دو برای ادامهی مبارزه سخت تلاش کردند، باید گفت الهامبخش آنها دختر پانزدهسالهای بود که شهامت ایستادگی برای احقاق حقوق خود را داشت. اگرچه «رزا پارکس» در اوج جنبش حقوق مدنی سوار اتوبوس شد و از صندلیاش بلند نشد تا یک مرد سفیدپوست بنشیند و همین باعث شد که او را دستبند به دست پیاده کردند و به زندان فرستادند، اما بیشتر مردم نمیدانند اولین کسی که این کار را کرد، «کلودت کالوین» پانزدهساله بود.
نُه ماه بعد، معلم «کلودت»، یعنی همان خانم «رزا پارکس»، سوار همان اتوبوسی شد که کلودت سوار بر آن دستگیر شده بود. «پارکس» میدانست چه اتفاقی میافتد چون قبلاً همان بلا سر شاگردش آمده بود. اساساً او خود را وارد این نمایش تقلیدی کرد تا به پایان تفکیک نژادی در امریکا کمک کند.
این کودک جوان که جهان را تغییر داد و الهامبخش معلمش شد، در بیشتر کتابهای تاریخ مغفول مانده. بیشتر امریکاییها اصلاً او را نمی شناسند. کلودت یکی از دادخواهان پرونده «برودر-گیل» بود؛ همان پروندهای که تفکیک نژادی را خاتمه داد. نوجوانی «کلودت» و بارداری قبل از ازدواجش باعث شد رهبران سیاهپوست، با در نظر گرفتن عرف جامعهی آن روز امریکا، هیچوقت او را نماد جنبش خود قرار ندهند.
اوم پراکاش گورجار
«اوم» را در پنجسالگی از والدینش گرفتند و سه سال مجبور به کارگری کردند. گروهی از فعالان فرار او را ترتیب دادند و «اوم» بعدها خود تبدیل به یک فعال شد. او به مبارزه برای تحصیل رایگان در استان محل تولدش، راجستان در هندوستان، پرداخت. سپس به تشکیل شبکهای از «روستاهای دوستدار کودک» کمک کرد؛ روستاهایی که در آنها حقوق کودکان رعایت میشد و کار کودک ممنوع بود. او شبکهای از حامیان کودک راه انداخت که از دریافت مدرک تولد تمام کودکان اطمینان حاصل میکرد تا بتواند از آنها در مقابل بهرهکشیها حفاظت کند. «اوم» معتقد است ثبت قانونی اولین گام در گرامیداشت حقوق کودکان است و به آنها امکان اثبات سنشان را میدهد و به حمایت از آنها در برابر بردهداری، قاچاق، ازدواج اجباری یا خدمت بهصورت سربازان کودک کمک میکند. «اوم» در ۲۰۰۶ جایزهی بینالمللی صلح کودک را از رئیسجمهور سابق افریقای جنوبی، «اف دبلیو دکلرک»، دریافت کرد. او پس از دریافت این جایزه مبارزه با بردگی کودکان را به یکی از اولویتهای اول هند تبدیل کرد و باعث شد «گوردون براون»، وزیر وقت دارایی انگلستان، دویست میلیون پوند برای ریشهکن شدن بردگی و بیسوادی کودکان در هند اختصاص دهد.
مکنزی اسنایدر
ظرف نُه سال گذشته، «مکنزی اسنایدر» شانزدهساله با فعالیت و سخاوت زندگی حدود شصت هزار کودک سرراهی را تحت تأثیر قرار داده است. او از هفتسالگی کیفهای عروسکی خود را پر از هدیه کرده و برای کودکان سرراهی فرستاده است. میگوید مأموریتش شاد کردن کودکان سرراهی است که خانوادهی واقعی ندارند و هیچکس واقعاً به آنها اهمیت نمیدهد.
در هفتسالگی، «اسنایدر» و دو برادر بزرگترش جایزهی بهترین مقاله را با موضوع «چطور جهان را عوض کنیم» بردند. جایزهی آنها سفری به پاریس برای شرکت در نشست کودکان جهان بود. در طول این نشست، «مکنزی» با دو کودک سرراهی آشنا شد. اینجا بود که فهمید کودکان سرراهی باید متعلقات خود را در کیسههای زباله بقچهپیچ کنند و از خانهای به خانهای دیگر نقل مکان کنند.
اسنایدر به این فکر کرد که چطور میتواند به این کودکان کمک کند و ایدهای به ذهنش رسید؛ یادش آمد که این کیفهای عروسکی پر از خرتوپرت برای کودکِ تنها یا غمگین چقدر آرامشبخش است. خیلی زود، شروع کرد به راه انداختن حراجهای گاراژی در اطراف مریلند و جمعآوری اقلام قابل ارسال به کودکان سرراهی. بعضیها پروژهی او را «از بچهها به بچهها» اسم گذاشتند. از زمان شروع «از بچهها به بچهها»، بیشتر از یک میلیون دلار پول نقد، هدایای مختلف، و هزار کیف کیسهای و کیف عروسکی جمعآوری شده است. «اپرا وینفری» و «رُزی او دانل» از جمله مجریان تلویزیونی هستند که با او همکاری دارند.
تاندیوه چاما
دختری شانزدهساله اهل زیمباوه، به نام «تاندیوه چاما»، در ۲۰۰۷ جایزهی بینالمللی صلح کودک را تصاحب کرد. «تاندیوه» برای تصاحب این جایزهی معتبر چه کرده بود؟ در ۱۹۹۹، زمانی که فقط هشت سال داشت، مدرسهاش تعطیل شد چون معلمی برای تدریس بچهها نبود. «تاندیوه» سرنوشت بدون تحصیل را نپذیرفت. او میگوید: «خیلی مهم است بدانیم کودکان هم حقوقی دارند. من در مدرسه با این حقوق آشنا شدم و از همان زمان میدانستم که این چیزی است که میخواهم برایش مبارزه کنم. چون اگر به بچهها فرصت داده شود، قطعاً میتوانند به ساختن جهانی بهتر کمک کنند.» «تاندیوه» شصت کودک را جمع کرد تا در جستوجوی مدرسهای دیگر برای تحصیل راهپیمایی کنند. این گروه از بچهها به مدرسهی «جک سِکاپ» رفتند و بعد از مدتی همگی در آنجا پذیرفته شدند. بعدها مقامات محلی و جامعه را به جمعآوری پول برای احداث و گسترش مدارس واداشت. بعد از ده سال، «تاندیوه» برای حق تحصیل تمامی کودکان به مبارزه پرداخته است. او، که با سخنرانی در کلیسا بهطور مدون آگاهی جامعه را دربارهی کودکان و ایدز بالا بُرده، با یکی از دوستانش در نگارش و تصویرسازی کتابچهای به نام «جوجه با ایدز» همکاری داشته است که به آموزش کودکان دربارهی خطرات این بیماری میپردازد. او با مقامات دولتی زیمباوه برای ساخت مدارس مذاکره و همکاری دارد و به والدین و کودکان توصیه میکند آزمایش ایدز بدهند. او حتی گاهی خودش بچهها را برای تست ایدز به آزمایشگاه میبرد. او در وبلاگش اخبار فعالیتهایش را منتشر میکند.
مِیرا اَوِلار نِوِس
«مِیرا» در یکی از خشنترین زاغههای ریو و در اثنای جنگ داخلی بین سازمانهای مافیای مواد و مافیای مواد با پلیس بزرگ شده است. خشونت در این منطقه بهحدی رسید که در یازدهسالگیِ «مِیرا»، منطقه تحت محاصره قرار گرفت و برای تیمهای پزشکی و معلمان عملاً دسترسیناپذیر شد. در نتیجه مدارس و کلینیکها بسته شدند. «مِیرا» در پانزدهسالگی صدها کودک و جوان را برای تظاهراتی اعتراضی بسیج کرد؛ تظاهراتی که خواهان توقف گشتهای پلیس در ساعات مدرسه بود. چنین تظاهراتی قطعاً خالی از ریسک نبود. اما هر طور بود پلیس بالاخره با خواستهی او موافقت کرد و به این ترتیب کودکان بسیاری دوباره به مدارس برگشتند. بااینوجود ازآنجاکه زندگی در آن منطقه هنوز هم بسیار خطرناک است و امکانات محلی ضعیف، مبارزه «مِیرا» همچنان ادامه دارد. او سال گذشته تظاهرات دیگری را ترتیب داد و این بار خواست که همهی اهالی منطقه و سایر مناطق حقوق اساسی زاغهنشینان را رعایت کنند. به قول خودش: «در بهبود وضع حقوق بشر و بهویژه حقوق کودکان که نسل آینده هستند، هر کسی باید نقش خود را ایفا کند. ما میتوانیم و باید از این کودکان، که حقوقشان نقض شده و زندگیشان در خطر است، حمایت کنیم.» «مِیرا» جلو مخالفتها ایستاد تا حق تحصیل و امید را به کودکان برزیل هدیه کند. آن هم در پانزدهسالگی و در محیطی چنین مخاطرهآمیز. «مِیرا الوار» برای تلاشهایش، برندهی جایزهی صلح کودک ۲۰۰۸ انتخاب شد. او در یکی از نشستهای اخیر سازمان ملل در نیویورک موفق شد با وزرای امورخارجهی امریکا، برزیل و هلند دربارهی موضوع «خشونت علیه دختران خردسال» به بحث بنشیند.
باروانی ندوم
«باروانی» هم پنجمین برندهی جایزهی بینالمللی صلح کودک است که جایزهی خود را از دست «وانگاری ماآتای» برندهی جایزهی صلح نوبل گرفت. او این جایزه را برای تلاشهایش در یکی از اردوگاههای پناهندگان در تانزانیا به دست آورده است. «باروانی» در هفتسالگی همراه خانوادهاش از جمهوری دموکرات کنگو گریخت، اما در حین فرار، والدینش را از دست داد و سر از اردوگاه «نیاروگوسو» درآورد و تاکنون هم در همان اردوگاه اقامت داشته است. شصت هزار پناهنده که بیش از نیمی از آنان را کودکان تشکیل میدهند در این اردوگاه زندگی میکنند. «باروانی» برنامهای رادیویی در این اردوگاه راه انداخته است و در آن از مشکلات و چالشهای کودکان همسنوسال خود صحبت میکند. برنامهی او تبدیل به صحنهای برای بحث دربارهی مشکلات کودکان این اردوگاه شده و بهدلیل طیف گستردهی مخاطبانش موفق شده بسیاری از کودکان را که براثر جنگ از خانوادههایشان دورافتادهاند به آغوش آنان بازگرداند. این برنامه اکنون در کنگو، تانزانیا، بروندی و روآندا پخش میشود. نخستوزیر هلند، «ژان پیتر بالکنند» سخنران مراسم اهدای جوایز صلح کودک دربارهی این کودکان شجاع میگوید: «همهی برندهها و نامزدهای جایزهی صلح کودک قهرمانند؛ قهرمانانی که رویاهای خود و دیگران را محقق میکنند. ما بزرگسالان باید از آنها الگو بگیریم و ایدهآلهای خود را، مثل این کودکان، عملی کنیم نه اینکه مدام حرف بزنیم و از شکست بترسیم.»
نکوسی جانسون
«زولانی نکوسی» چهارم فوریهی ۱۹۸۹ در افریقای جنوبی در حالی به دنیا آمد که مبتلا به ایدز بود. او در برخی ردهبندیها پنجمین فرد تأثیرگذار تاریخ افریقای جنوبی شناخته شده است. جایزهی بینالمللی صلح کودک که چند مورد از برندگانش را معرفی کردیم، جایزهای یکصد هزار یورویی است با تندیسی از «نکوسی جانسون». دلیل دواسمه بودن او این است که هیچوقت پدرش را ندید و وقتی ایدز مادرش را از پا درآورد، بهطور قانونی تحت سرپرستی «گیل جانسون» قرار گرفت. او در ۱۹۹۷ برای اولین بار مورد توجه عموم قرار گرفت چون یکی از مدارس ابتدایی حومهی ژوهانسبورگ، بهعلت ابتلا به ایدز، از ثبتنام او سر باز زد. این اتفاق موجبات خشم را در عالیترین سطوح سیاسی افریقای جنوبی به وجود آورد چون قانون اساسی این کشور هرگونه تبعیض به دلیل وضعیت پزشکی فرد را ممنوع کرده است. سرانجام هم مدرسه مجبور شد تصمیم خود را پس بگیرد.
در همان سالی که «نکوسی» به مدرسه رفت مادرش جان سپرد. وضع جسمانی او مدام بدتر میشد اما، با کمک داروودرمان، زندگی نسبتاً فعالی در مدرسه و خانه داشت و به اتفاق مادرخواندهاش پناهگاهی برای زنان و کودکان مبتلا به ایدز در ژوهانسبورگ راهاندازی کرد که به «پناهگاه نکوسی» معروف است. او هنگام مرگ در ۲۰۰۱، یعنی در دوازدهسالگی، بین کودکانی که با بیماری ایدز به دنیا میآیند، بیشترین طول حیات را داشت. شاید به همین دلیل است که «نلسون ماندلا» او را نماد مبارزه برای زندگی مینامد. زندگی او را «جیم ووتن» به رشتهی تحریر درآورده و جملهی آخر سخنرانی او، در کنفرانس جهانی ایدز، به نام این کتاب و الهامبخش دو ترانه تبدیل شده است.
او یکی از سخنرانان اصلی سیزدهمین کنفرانس جهانی ایدز بود و در سخنرانی خود مردم جهان را به صراحت و صداقت دربارهی این بیماری و تلاش برای مداوای برابر تشویق کرد. چند جملهی پایانی سخنرانی او را بخوانید: «ما را دوست داشته باشید و بپذیرید، ما همه انسانیم. ما طبیعی هستیم. دست داریم. پا داریم. میتوانیم راه برویم و حرف بزنیم. ما هم مثل بقیه نیازهایی داریم. از ما نترسید. همه با هم برابریم.»
منابع:
یک. http://childrenspeaceprize.org
دو. http://www.senatorleach.com
سه. http://www.storyofcool.com
* این مطلب پیشتر در سومین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.