دربارهی رومن پولانسکی، و بهویژه عنصر تعلیق در سینمای او، هرچه بگوییم تکراری است. زیر و بم زندگی پولانسکی نهتنها موضوع جالبی برای پیگیریِ علاقمندان سینما بوده و هست، بلکه فیلمبینهای معمولی هم از اغلب جریانات کودکی مشقتبار، جوانی پرهیاهو و سرانجامِ تکاندهندهی ازدواج او کمابیش مطلعند. رازهای زندگی و کارنامهی هنری پولانسکی از پنهان بودن برخی از وقایع زندگیاش سرچشمه نمیگیرد. وقتی برای نوشتن این یادداشت دربارهی او مطالعه میکردم متوجه شدم نام او تابهحال ۳۴۸ بار در صفحهی اول روزنامهی تایمز آمده است، یعنی تنها شانزده روز کمتر از تمام روزهای یک سال بدون تعطیلاتش و تقریباً برابر با اُسامه بنلادن و مایکل جکسون. این آمار البته شامل دفعاتی نمیشود که نام وی در صفحهی سینما یا حوادث نیز برده شده است. روزهای کودکی او در اردوگاههای کار اجباری، سانحهی جنایتی دلخراش که به دست چارلز منسون و هواخواهانش اتفاق افتاد، اتهام بحثانگیزی که سبب گریز او از کشوری شد که روزگاری با آغوشِ باز پذیرای او بود؛ هیچکدام از این وقایع در ذات خود مطلقاً بیاهمیت نیستند، اما نوشتن از آنها آنقدر بیهوده و تکرار مکررات است که حتی زیرکی ربط دادن نیمبند این وقایع با مضامین فیلمهای پولانسکی بیذوقی کلافهکنندهای است. اما اگر کمی با خود فکر کنیم به تمام نویسندههای مقالاتی که همین مطالب را تکرار کردهاند حق میدهیم که نتوانسته باشند از این انبار متراکم وقایع عجیبوغریب و پرتعلیق دل بکنند. در زندگی پولانسکی به اندازهی سه یا چهار هنرمند برجستهی قرن بیستم حوادثی یافت میشود که اذهان علاقمند به نقد روانکاوانهی ما نمیتواند آنها را نادیده بگیرد. جستوجوی میل سازشناپذیر پولانسکی برای تعلیقآمیز کردن سادهترین مناسبات روزمره، ما را به داخائو و آشوویتس میکشاند و این غرابت آنقدر خوب چفتوبست پیدا میکند که حتی وقتی بارها مقالات دیگران را دربارهی روزهای کودکی پولانسکی میخوانیم هر بار لذت کشفی شخصی و منحصربهفرد به ما دست میدهد. اما امروز حتی اگر شیفتهی فوکو و لکان نباشیم و نشنیده باشیم «که بعد از آشوویتس شاعری جنایت است» فروید و پیروانش به ما آموختهاند که ریشههای سبک هنری هر هنرمند را باید در فرازونشیب دوران کودکی و نوجوانی او جستوجو کنیم. پس تن دادن به وسوسهای که سالهاست اغلب منتقدان بهظاهر باهوش سینما مغلوب آن شدهاند هیچ لطفی به دنبال ندارد. از طرفی دیگر نمیتوانیم به تماشای «رقص خونآشامها» بنشینیم و تصاویر سیاه و سفید مردانِ تا سرحدِ مرگ نحیفی را به یاد نیاوریم که از پشت دستههای سیمِ خاردار به دوربینها نگاه میکنند («پیانیست» که دیگر جای خود دارد). نمیتوانیم بدون ربط دادن جریان مرگ «شارون تیت» به «بچهی رُزماری» نگاه کنیم و بعید نیست با دیدن «مستأجر» عکسهای دختر سیزدهساله در حیاط دادگاه را با خود مرور نکنیم. پس شاید راه فراری از این دام آشنا، که هنوز هم خیلیها با رضایت خودشان در آن فرومیروند، نداشته باشیم. وقتی آثار هنرمندی تا این اندازه به زندگی شخصیاش شباهت پیدا میکند نباید و نمیتوانیم این رابطهی آشکار را نفی کنیم؛ تنها شاید، اگر بتوانیم، باید تلاش کنیم که هر بار از منظری تازه به این ارتباط نگاه کنیم. راهکاری که البته نباید با اطمینان خاطر مدعی موفقیت در آن باشیم و در نهایت احتمالش بسیار زیاد است که تحلیلهای ما هم در همان صف طولانی قدیمی جایی برای خود پیدا کند. اما به گمان من هنوز میشود، در بایگانی مطالبِ یکشکلی که دربارهی پولانسکی نوشته شده، انگشت روی یک مسأله گذاشت و آن را پی گرفت. در همان نقدها، شرح حالها و ستایشنامههای کلافهکننده خواندهایم که ویژگی آشکار آثار پولانسکی بهرهگیری از رویدادها و شرایط بهظاهر روزمره و سپس به نمایش گذاشتن روح شیطانی معلق در درون این عوالم است.
پولانسکی مرز باریک میان دیوانگی و اعتدال را با تسلط ذاتی و مهارتی به تصویر میکشد که انجام آن از عهدهی هر فیلمسازی برنمیآید. آدمی که بخشی از کودکی خود را در خونبارترین اردوگاه کار اجباری تاریخ گذرانده باشد تعلیق و پا در هوا بودن برایش چون حسی بطنی، مثل عشق به اسباببازی یا خانهای خاص، آشناست. اما سرمایهی این یادداشت همین نکته است. حد فاصل میان عقلانیت و جنون. مسافتی که انتظار میرود در یک زندگی معمولی بازهای طولانی را شامل شود؛ آنقدر طولانی که هرگاه اختلالی در منطق زندگی روزمره به وجود آمد، دیوانگی و اعتدال بهسادگی به یکدیگر ساییده نشوند.
اما همین مسافت طولانی یکی از غایبان بزرگ زندگی اردوگاهی است. تعلیق آثار پولانسکی از غیبت همین فاصلهی بزرگ ایجاد میشود؛ طوریکه میتوان گفت منطق تعلیق در فیلمهای او پیروی منطق زندگی اردوگاهی یا به معنای واضحتر «منطق اردوگاه» است. در اردوگاه کار اجباری، تضمینی برای به انتها رسیدن هیچکدام از مناسبات روزمره وجود ندارد. خشونتی افسارگسیخته همیشه در کمین است تا نظم مزورانهی اردوگاه را مخدوش کند. «اردوگاه کار اجباری» آماده است تا هر لحظه قوانین خود را زیر پا بگذارد یا هرچه بیشتر در تفرد ازپیش زیرپاگذاشتهشدهی ساکنان خود فرورود؛ وسعت اعمال قدرتش را بیشتر کند و دایرهی آزادیهای ناچیز تبعیدشدگان را تنگتر. اگر تمام آثار پولانسکی را دیده باشیم بدون شک هیچوقت نمیتوانیم هنگام مرور اجمالی فیلمهای او «مستأجر» را فراموش کنیم. دلهره و تشویشی که در این فیلم وجود دارد شاید از جنس تعلیق «منطق اردوگاه» باشد. با این تفاوت که در این فیلم آپارتمانی نهچندان بزرگ، در مرکز پاریس، اردوگاه مرموزی در نظر گرفته شده که چهرهی واقعی خود را پلهپله و با دورویی آشکار میکند. تاجاییکه تعلیق عضو جداییناپذیری از جنون میشود، جنونی که درست مثل اردوگاه کار اجباری به ناگاه در عادیترین روابط روزانه سر بیرون میآورد و فاصلهی میان تعقل و دیوانگی را، که انتظار میرفت فراخ و امن باشد، از هم میدرد.
دوباره نگاهی به «چاقو در آب» بیندازید. به نظر میرسد روایت سینمایی کارگردان جوان این اثر تابع روایت داستانی فیلم باشد. ماجرا آرامآرام از محدودهی آسایش فاصله میگیرد تا پس از فراهم شدن بستری مناسب، سازوکار وحشت و اضطراب را پی بگیرد. اما روایت سینمایی پولانسکی این نظم روایی را برهم میزند. بازیها، پیش از آنکه ضرورت منطق روایت ایجاب کرده باشد، دلهرهآور به نظر میرسند و در اوج لحظات خشن و آزاردهندهی فیلم تکنیکهای سینمایی پولانسکی به آشوب و هراس روایت داستان دامن نمیزند. در واقع با اعمال این بینظمیِ در چارچوب قرار گرفته، سینمایی پدید میآید که همزمان میخواهد زیرمجموعهی چند ژانر گوناگون باشد. این سینما تعقل را بیعقلی، و جنون را گونهی تازهای از عقلانیت جلوه میدهد. فیلمهای پولانسکی به روایتهای داستانی خود اجازه نمیدهند که صبورانه قصهی خودشان را تعریف کنند. همیشه با انواع تکنیکهای بصری دخلوتصرفی در مسیر داستان فیلمهای او روی میدهد. موفقیت آثار پولانسکی در انتقال حس تعلیق، نتیجهی اجرای دقیق شاخصههای ژانری نیست. فیلمهای او در بسیاری موارد، تعلیق را بدون پیشنیازی بهظاهر الزامی عرضه میکند. این پیشنیاز را میتوان مقدمهی فیلمی اضطرابآور تلقی کرد. پولانسکی مقدمهی کلاسیک فیلمهای ژانر معمایی را حذف و در ازای آن پیشگفتاری را جایگزین میکند که از قوانین پیشبینیناپذیر «منطق اردوگاه» پیروی میکنند. در چنین شرایطی، تعلیق زمانی حاصل میشود که تماشاگر در فضایی گیر میافتد که همزمان به نظر عقلانی و جنونآمیز میآید. این تضاد گاهی به نفع عقلانی جلوه دادن دنیای جنونزده عمل میکند- مانند «مستأجر» یا «محلهی چینیها»- و گاهی کفهی ترازوی قضاوت را به سمت دیوانهوار جا زدن اتمسفر معمولی و عاقلانه مثل «رقص خونآشامها» و «کشتار» میبرد.
گرچه پولانسکی در سالهای طولانی فیلمسازیاش سراغ رمانها، نمایشنامهها و حوادث واقعی مختلفی رفته، تقریباً در تمام آنها- شاید «الیور تویست» و «تِس» در این میان استثنا باشند- از منطقی که از آن نام بردیم پیروی میکند. اوج استفادهی او از تعلیق «منطق اردوگاه»، که شاید ویژگی اصلی آن اضطرابی با پیشگفتاری متناقض باشد، در اثر متأخر او «کشتار» دیده میشود. به گمان من نمایشنامهی «خدای کشتار» یاسمینا رضا بیشترین نزدیکی را با جنس تعلیق موردعلاقهی پولانسکی در میان سایر فیلمهای او دارد. اما میدانیم که جهان یاسمینا رضا از بسیاری جهات تفاوتهای عمدهای با فضای تفکری پولانسکی دارد. حاصل این شباهت و تفاوت پدیدهای تازه را در سینمای پولانسکی به وجود میآورد که در فضای انباشته از ابهام اغلب فیلمهای قبلی او به چشم نمیخورد. در این فیلم است که پولانسکی شاید برای اولین بار- البته وجود فیلم مهمی مثل «محلهی چینیها» کمی ما را به شک میاندازد- به جای تحلیل یک زندگی فردی به جماعتی ملموس میپردازد. «کشتار» بهطور ضمنی دربارهی شیوهی تفکر یک طبقه است. بهطور دقیقتر یعنی ترسیم عینی زوایای دید طبقهای متکثر که زبان روزمرهاش در قالب ساختاری نارسیسیستی مدام شعار میدهد: مذهب من، فرهنگ من، هنر من و به دنبال آن کوبیدن اکثر بارزههای طبقهی از لحاظ اقتصادی کمتر از خودش با شعار خرافات آن، پوپولیسم آن و سنتمداری آن. البته پولانسکی هرگز، پیش از این، آشکارا به عینیت بخشیدنِ مناسبات طبقهی حاکم در جوامع پساصنعتی علاقه نشان نداده بود. اقتباس سینمایی پولانسکی از «خدای کشتار» به ما یادآوری میکند که او، تا پیش از این فیلم، مشغول روانکاوی شخصیتهای پا در هوا و مردد بوده است. واکاوی اضطرابآوری که نهتنها به آشکارسازی و حل ماجرا منتهی نمیشود بلکه همهچیز را رازآمیزتر و مبهمتر میکند. فیلمهای پولانسکی در واقع سیر وخیمتر شدن زندگی قهرمانان خود را به نمایش میگذاشتند. یعنی درست اتفاقی که برای تمام ساکنان یک اردوگاه کار اجباری رخ میدهد. چون آنجا تنها مکانی است که به هیچکس خوش نمیگذرد. حتی در زندان هم میشود کسی را پیدا کرد که به زندگیاش خو کرده و آزردهخاطر نیست.
کمتر دیدهایم آثار هنرمندی تحتتأثیر وقایع دردناکی خلق شده باشند، که بخشی از تاریخ بشریت است، و مستقیماً خود آن واقعه را بازتاب نداده باشند. اما آثار پولانسکی چنین نیست. انگار تمام جریانات مربوط به جنگ جهانی دوم، که همهی ما از آن باخبریم، تبدیل به عنصری مهم در سینمای هنرمندی شده که بنمایهی جهان او را میسازد. تعلیقِ پولانسکی نتیجهی جوخههای اعدام فاشیستها در ایتالیاست. کورههای آدمسوزی شمال آلمان و مرز لهستان و اکراین. پاکسازیهای حزبی اتحاد جماهیر شوروی و اشغال پاریس بهدست نازیها. تعلیق پولانسکی تعلیقی تاریخی است. روانشناسانه به نظر میرسد اما ضدروانکاوی است؛ جبری است بدون هشدارهایی از پیش. تناقضی بیادعاست که عوامفریبی نمیکند و مقدم است بر احساس لذتی که هراس و اضطراب در تماشاگرش ایجاد میکند. تعلیق پولانسکی شعری است که پس از آشوویتس گفته شده.
* این مطلب پیشتر در هشتمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.