قلعهای مخوف هبوط کرده در دل کویری داغ. لاکپشتی را مانَد، پنهانشده در لاک. چه کسی میداند در لاک چه میگذرد؟ رازهایی آن سوی دیوارهای قلعهی هشتصدساله پنهان مانده. سیاحان میاندیشیدند کاروانسرایی است، زیر تلی از خاک. اما نبود. تنها زمزمههای ساختن شهر جدید پرند، پای باستانشناسان را به این قلعه باز کرد و پرده از اسرار این بنای طلسمشده برداشت. کورههای ذوبِ فلز، خاکسترهای رنگیای که هرگز از بنا خارج نمیشدند و ۲۳ اسکلت زن و کودک و مردی که بهطرز فاجعهآمیزی به قتل رسیدند… چه کسی آنها را کشته است؟ این خاکسترهای رنگی از کجا آمدهاند؟ این خاکسترها از چه فلزاتی به دست آمده بودند؟ کدام عملیات سری در این قلعه انجام میشده که این همه کشته داشته؟ سرنخ این ماجراهای درهمپیچخورده کجاست؟
شبِ بیابان باز بیتاب است. جنایتی دیگر پشت دیوارهای قطورِ قلعهی سنگی دارد رخ میدهد. میگویند، دیوانهای فکر ساختن این بنا را به جان خاندان آلبویه انداخته و خود مرده. هیچ مدرکی در دست نیست. قلعه اما هست با ۲۴ حجره، در هر حجره چندین کوره، در کنار کورهها چندین مرد خیره به آتش. رفتوآمد آدمها اینجا تمامی ندارد. همه باید بر اساس برنامه عمل کنند. کوچکترین خطا بخشودنی نیست. درست سرِ ساعت مقرر، نقاببهچهرهها میآیند. شیشههایی کوچک و ظریف را پر از پودرهایی رنگی میکنند. میروند. امشب اما خبری از نقاببهچهرهها نیست. انجمنی سرّی در کوشکِ مرکزی در جریان است. ماری در میان خاکهای رس میخزد. بادِ میانهبههمزن در میان کوشک میپیچد. خوابِ چاه آشفته میشود. زمان انتقام فرارسیده است. این خیانت عفو ندارد. فرمان صادر و شمشیر از غلاف بیرون کشیده میشود. صدای جیغ بوی خون میگیرد. شمشیر فرود میآید. سرِ زنِ بیستساله چند دور میچرخد. روی زمین میافتد. میغلتد. کنج دیوار از حرکت میایستد. دیروز چاپاری از طرف حکومت مرکزی آمده بود که باید عملیات هر چه زودتر نتیجه دهد. جنازهی زن همانطور نشسته و بیسر کنار دیوار دفن میشود. زمان تنگ است. ترس همه را فراگرفته. هیچچیز را نمیشود پیشبینی کرد. از ری خبرهای خوبی به گوش نمیرسد. قلعه آبستن اتفاقات عجیب میشود.
شبِ وحشتزدهی چوپان
سال ۱۳۸۲، نزدیک پنجاه سال است که قلعه مکان امنی برای چوپانان شده. هیچکس اما خبر از اولین چوپانی که به این قلعه آمد ندارد. چوپانی که شبی وحشتزده را به صبح رساند. او با کولهباری از حرفوحدیث از دههای اطراف راهی صحرا شده بود: «مخروبهای وسط صحرا که خونهی جنوپریه»، «اینجا، جاییه که میگن مشروطهطلبا رو کشتن»، «این مخروبه قدیما زندون بوده. کلی آدم توش مُرده. شبا مردهها میان میچرخن توی صحرا.» او تنها دل خوش کرده بود به مشهورترین روایتی که شنیده بود، اینکه «اینجا کاروانسرا بوده، یه کاروانسرای سنگی. مسافرا وقتی میخواستن از خراسان برن به بغداد، بین راه میموندن توی این کاروانسرا».
چوپان اما هر چه کرد، نتوانست شب از صحرا بگذرد. سوز سرما به استخوانش زده بود. قلعه پناهش شد و او را زیر سقف حجرهای پناه داد که از زیر تلی از خاک بیرون زده بود. چوپان آتشی روشن کرد. اما خواب به چشمش نمیآمد. او هر جا که میخوابید احساس میکرد در تنش چیزی فرومیرود که سنگ نیست. در میان تلی از خاک و زباله تکههای خشک استخوانی دید. جلو رفت، زمین را کاوید. سفالها و استخوانها دیوانهاش کرد. فریاد میزد، فریادش اما به جایی نمیرسید.
داستان چوپانِ وحشتزده زبان به زبان چرخید. اما وقتی صحرا باشد، و تنها جانپناه مخروبهای سنگی، چه باید کرد؟ بعد از چوپانِ اولین، چوپانهای دیگر هم گذرشان به این مخروبه افتاد. آنها استخوانهایی را که گیر میآورند دوباره خاک میکردند. چوپانان اما تنها دلبستگان این مخروبه نبودند. قاچاقچیان اشیای عتیقه هم هرازگاهی سری به آن میزدند و حفرهای میکَندند و بعد معلوم نبود که چه چیزها پیدا میکردند. چه کسی میداند آنها با خود چه بردند؟ قبل از آنها هم کارگران احداث راه آهن این قلعه را جانپناه کرده بودند.
زمان به سرعت میگذشت. ری از قلهی شوکت و شکوه به زیر آمده بود. تهران قجری روزبهروز بزرگتر میشد. جمعیت از شهر سرریز شده بود. شهرک پشت شهرک در بیابانهای اطراف پایتخت ساخته میشد و خواب چوپانان هر روز آشفتهتر. زمزمههای ساختن شهر جدید پرند گوسفندان را هم ترسانده بود. سرانجام کابوسها به حقیقت پیوست. شهر جدید پرند جدی شد. محمود امیرنعمتی مدیرعامل شرکت سهامی عمران شهر جدید پرند شد. چوپانان دور و دورتر شدند. وداع با جانپناه سنگی اما دردناک بود. مدیرعامل پرند قلعه را نشان امیدبخشی برای معروفیت هرچهبیشتر شهر جدید پرند میدید. سرانجام پای باستانشناسان با حمایت او به این مخروبه باز شد. به حمایت محمد بهشتی، رئیس سازمان میراث فرهنگی وقت و «ناصر پازوکی» رئیس میراث فرهنگی تهران. هیأت باستانشناسی راهیِ بنای عجیب و غریب شد. آنها حتی تصور هم نمیکردند، جایی که دارند پا میگذارند هشتصد سال زندگی به خود دیده است. آنهم نه زندگیِ معمولی، زندگی پرفرازونشیب قلعهای اسرارآمیز.
کشتار مخوف
هیچ انرژیای در دنیا از بین نمیرود. آیا شبِ بیابانِ بیتاب فراموش خواهد شد؟ هشتصد سال هم بگذرد؟ هرگز. نفسهایی که در میان کالبد کشیده میشود، از یادش نخواهد رفت. صدای جیغِ زنی که آن شب با شمشیر سرش را از تنش جدا کردند. سرانجام از گورش حتی از میان سه لایهی تاریخی بیرون زد. همان صدایی که گاه و بیگاه چوپانان میشنیدند. باستانشناسان، برای آغاز مطالعات، هشتصد کامیون زباله و خاک از قلعه بیرون بردند. مگر تمامی داشت؟ و این آغاز پرده برداشتن از کشتارهای مخوف میان دیوارهای سنگی بود.
حالا آن استخوانهایی که دلیل وحشت چوپانان بود تبدیل به ارواح زندهای میشدند که با باستانشناسان سخن میگفتند. اسکلتها میگفتند قدمتشان به دوران اسلامی میرسد. اما بدون رعایت آداب اسلامی دفن شده بودند. وقتی به چرایی میرسیدند باز هم سکوت میکردند. هیأت باستانشناسی اما یکسالونیم کاویدن را ادامه داد. آنها در میان بنای سنگی مستطیلیشکل با ۲۴ حجره و چهار اتاق گنبدی در چهار گوشه به نتایج حیرتانگیزی رسیدند.
نخستین کشف در ضلع شمالی قلعه بود. درست کنار یک سکو و حفرهای عمیق. آنجا اسکلت مردی میانسال بود که طاقباز دفن شده بود. مرد را در حدفاصل دیوار و کورهای چپانده بودند. پنهان در لایهی ضخیمی از خاکستر. خاکسترها مرد را فسیل کرده بودند. موی او هم حتی باقی مانده بود. چانهاش شکسته. صورت سوخته. گیجگاهش خُردشده.
کنار همان مرد. اسکلت دوم پیدا شد. استخوان لگن یک زن. زنی جوان. زنی که صورت نداشت. سنش معلوم نبود. آیا همدست آن مرد دیگر بود؟ زن چه کرده بود که چنین به خاکش کرده بودند؟
اما مرگ او بدتر از مرگِ زنِ شبِ بیابانِ بیتاب نبود. زنی که اندام کشیده و ظریفش همان شب مچاله شد در کنج دیوار. سرش را که با شمشیر زده بودند هرگز به دست نیامد. با سر او چه کرده بودند؟
پیدا کردن اسکلتها تمامی نداشت. بدتر از آن فضای دیگر بود. گوری که دو اسکلت روی هم دفن شده بودند. اسلکت اول به پهلوی چپ رو به جنوب. اسکلت دوم اما دمر افتاده روی اسکلت اول. آنها دو مرد بودند. هر دو جوان. «فرزاد فروزانفر»، انسانشناسِ هیأت، تخمین زد سنشان بین ۲۵ تا ۳۰ سال است. بعدی چه بود؟ سه فرد در یک گور. دو مرد و یک زن. سنشان؟ ۱۵ تا ۱۶ سال.
اسکلتها را یکییکی از دل خاک بیرون کشیدند تا به ۲۴ عدد رسیدند. باستانشناسان اما با توجه به حفاریهای غیرمجاز و اتفاقاتی که در هشتصد سال عمر قلعه گذشته حدس میزنند تعداد کشتهها بسیار بیش از اینها بوده. آنها میگویند شاید این قتلها به دورهی مغول برمیگردد و این جنایت جز از دست مغولان برنمیآمده است.
مشاهدات هزاران احتمال دیگر را هم در بر میگرفت. این را هم که آنجا یکسری لوازم و ابزار پزشکی به دست آمده نباید فراموش کرد. آیا اینها طعمهی آزمایشهای پزشکی بودند؟ آیا آنها از اسراری خبر داشتند که اگر به بیرونِ قلعه درز میکرد، دردسرساز میشد؟ یا جاسوس بودند؟
راز خاکسترهای رنگی
در جامعهی مردسالار آن روزگار حکایتِ زنان در قلعهی سنگیِ دورافتاده، چه بود؟ خاکسترهای رنگی شاید سرنخی برای کشف این راز و این قتلها باشد. سفید، خاکستری، سیاه و قهوهای. خاکسترهایی که هرگز در هیچ دورهای از قلعهی سنگی خارج نشدند.
در کورههای میان حجرهها چه آزمایشهایی انجام میشد که خاکسترش را هم بیرون نمیریختند؟ هشتصد نمونه به «مرکز پژوهشهای شیمی و مهندسی شیمی ایران» فرستادند تا شاید راهگشایی برای معماهای قلعه باشد.
«تکنیکهای جذب اتمی» یکی از روشهای شناسایی این خاکسترها بود؛ «تتراتیل» و «تتراتیل سرب» بهدستآمده که برای احیای مادهای به نام «تیتانیوم» بوده. مادهای که به گفتهی کارشناسان شیمی برای تهیهی لاستیک مصنوعیِ «راکتورهای هستهای» به کار میرود؛ مادهای خنککننده برای سیمهای تولید نیرو و رادیواکتیو برای مطالعات ردیابی و پزشکی که عامل انتقال گرما در ژنراتورهای برقیِ نیروی خورشیدی میشود؛ مادهای که برای سنتز داروها و رنگها هم کاربرد دارد.
خاکسترهای رنگی اما نشان از ضرب سکه هم دارند. هرچند حتی یک سکه هم در کاوشهای باستانشناسی به دست نیامده اما آزمایشها نشان از موادی دارد که آن زمان برای تولید سکه استفاده میشده. احتمال میرود که آن زمان حکومت مرکزی از اساس این قلعه را ساخته که در آن ضرب سکه انجام شود.
خاکسترهای رنگی هم نتوانستند رازگشای تمامقدی برای این قتلها و حضور زنان باشد. آیا آنها برای دزدیدن سکه کشته شدند؟
معما هنوز به قوت خود باقی است. بررسی روی بقایای ظروف سفالی، پیسوزها، ابزارهای سنگی و اشیای فلزی آغاز شد. سفالهای قلعهی سنگی دو دسته بودند: بدون لعاب و لعابدار. به نظر میرسد از سفالهای بدون لعاب بیشتر برای آشپزخانه و نگهداری مایعات و مواد غذایی استفاده میشده. سفالهای لعابدارِ زرینفام و نقشدارِ دوران اسلامی هم به دست آمد. پیسوزها اما جالب بودند: بدون نقشونگار بودند و قدمتشان به آلبویه میرسید.
«فقاع»ها هم کیفیتی عالی داشتند. اشیایی شبیه قمقمه با سوراخِ دهانهی کوچک به قطر پنج میلیمتر. آیا آنجا در دورهای کارگاه تخصصی ساخت فقاع بوده؟ هیچکس نمیداند. باستانشناسان باز هم به بنبست خوردند. این فقاعها در کاوشهای باستانشناسان در «تخت سلیمان» هم به دست آمده بودند. این همخوانی چه دلیلی میتوانست داشته باشد؟
ابزارها و گویهای سنگی هم دنیای متفاوتی را به روی محققان گشودند. گویهایی با رنگهای قرمز اُخرایی و سبز، با زائدهای که احتمالاً برای سهولت در دست گرفتن آن بوده است. این گویها شبیه باطلکنندههای طلسمی هستند که مغولان در هنگام جنگ استفاده میکردند. آیا مغولان میخواستند طلسم خاصی را در قلعهی اسرارآمیز باطل کنند؟ هیچکس نمیداند.
در میان اشیای سنگی بقایایی هم از ظروف سنگی بسیار منحصربهفردی کشف شد. این ظروف سوراخهایی با فاصلههای منظم داشتند که داخل این سوراخها با رسوبات فلزی پر شده بود. ابتدا پژوهشگران فکر میکردند این ظرفها ترک خوردهاند. اما مطالعات بیشتر نشان داد این ظروف سنگی دچار هیچ ضایعهای نبودند، بلکه احتمالاً برای ریختن مواد مذاب در قالبهای ظریف استفاده میشدهاند. محققان دربارهی این ظروف فقط به یک چیز رسیدند: «تا روشن شدن کاربری کامل این ظروف از هرگونه اظهار نظر قطعی خودداری میکنیم.»
در این میان ابزار فلزی و شیشهای هم به دست آمدند. این اشیای شیشهای سبز و قهوهای و مشکی هستند. حلقههایی هم در میان اشیای شیشهای وجود دارند که درست شبیه النگو یا دستبند تزئینی هستند.
سُرمهدان و عطردان هم در میانشان پیدا شده. یعنی امکان دارد این سرمهدان و عطردان مال یکی از زنانِ بهقتلرسیده باشد؟ هیچکس نمیداند.
عملیات سری
رازهایی هستند که با مرگ آدمها برای همیشه به گور سپرده میشوند. کاری که این آدمها در آن زمان انجام دادند. شاید اگر یکی از آنها حتی یک دفترچهی خاطرات از خود به جای گذاشته بود، امروز این همه سرگردانی نبود. نهتنها یک دفترچهی خاطرات بلکه در طول مدت حیات قلعهی سنگی و تاریخ هشتصدسالهی آن، جهانگردان، سیاحان و جغرافیدانان و تاریخنویسانی همچون «ابودلف»، «ابن حوقل»، «ناصرخسرو»، «یاقوت حموی»، «حمدالله مستوفی»، «شرفالدین یزدی» یا حتی سیاحان غربی مثل «کلاویخو»، «شاردن»، «کمپفر»، «ویلیام جکسن»، «پیترو دلاواله»، «برادران شرلی»، «هانری رنه»، «المانی تاورنیه» و «دیولافوا»، که سه چهار قرن اخیر به شهرهای مرکزی ایران بهخصوص نواحی ری و قزوین و ساوه سفر کردهاند، یادی از آن نکردهاند.
به نظر میرسد این قلعه چنان دور از مسیرهای رفتوآمد آن روزگار بوده که تنها کسانی که راهشان منحرف شده همچون «رابرت هیلن» و «ولفرام کلاریس» قلعهی سنگی را دیدهاند. آنها هم قلعهی سنگی را کاروانسرا نامیده و قدمت آن را تا ساسانیان گفتهاند. این سیاحان هم شاید تنها نامی از قلعه شنیده بودند و حتی کاربری آن را نمیدانستند. چون هیچ اثری از نگهداری اسب و شتر و معماری مربوط به کاروانسرا در قلعه به دست نیامده است.
هرچند زندگی این قلعه همیشه به دست حکومتها بوده و اوج و حضیض بسیار داشته، به فرمان حکمرانان آلبویه درست شده بود. همین دلیل کافی بود که در زمان غزنویان، سقوط ری و ضعف حکومت آلبویه متروک شود. اما وقتی زمان حکومت سلجوقیان فرارسید و شکوه ری بازگشت، دست سرنوشت برگ دیگری از زندگی قلعهی سنگی رقم زد. بر گرداگرد کوشک مرکزی حصار و برج و باروی بلندی کشیده شد. چند سال بعد حجرهها، گنبدخانهها و ایوانهای قلعهی سنگی رباط کریم بالا رفتند. تمامی فضاهای داخلی قلعه در تمام دوران سلجوقی مدام استفاده میشده است. در درون حجرهها، تنورها، اجاقها، کورهها و سکوهایی احداثشد؛ قلعه تبدیل شد به کارگاه بزرگ صنایعِ ظریف.
هیچ سلطنتی تا ابد پایدار نیست پس با هجوم خوارزمشاهیان در زمان سلطان سنجر به ری و راندن سلجوقیان، که نتیجهی آن ویرانی نسبی ری و بروز ناامنی و هرجومرج و قتل و کشتار و نارضایتی مردم بود، قلعهی سنگی باز هم متروک شد.
پس از سقوط مغولان و روی کار آمدن جانشینان آنان، که ایلخانی مغول نامیده شدند، آرامش نسبی در ایران حکمفرما شد. هرچند ری هرگز به عظمت و شکوه اولیهی خود دست نیافت جمعیتِ پیرامون آن مستقر شدند و زندگی را آغاز کردند. در این دوره از قلعهی سنگی باز هم بهرهبرداری شد. با همان کاربری قبلی و بر بقایای فرهنگی دورههای قبل. دورهی تیموریان اما آخرین روزهایی است که قلعهی سنگی کار جدی به خود میبیند و بعد روزهای بعدی و بعد…
بعد روزهایی رسید که قرار شد این قلعه مرمت و دروازهی ورودی شهر پرند باشد. قرار شد موزه شود. تا حدی هم عملیات ساماندهی آن پیش رفت. اما هنوز هم طلسمی در کار قلعه وجود دارد که نمیگذارد درهای آن به روی مردم باز شود. این طلسم چیست؟ آیا علم به یاری ما میآید تا شاید سرنخها گویای رازهای قلعه شوند؟
منابع:
– گزارش پژوهشی قلعهی سنگی رباط کریم، سازمان میراث فرهنگی و گردشگری و صنایع دستی
گفتوگو با ناصر پازوکی، سرپرست هیأت باستانشناسی قلعهی سنگی، و فرزاد رستمیفر، مجری طرح
* این مطلب پیشتر در دهمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.