/

چین‌وچروک‌ها

تروی کلر نویسنده، حقوق‌دان و ستون‌نویسِ مجله‌ی حقوقی، ساکن سالت لیک سیتی است.

***

استیون به من می‌گوید بررسی روش‌مندِ چین‌وچروک صورت آدمیزاد به قصد پیش‌بینی شخصیت انسانی فقط یک شوخی است. مثل طالع‌بینی یا چهره‌شناسی یا هر تلاش ناموفقی که قصدش پل زدن بین دانش و خرافات است. این داوری استیو است البته. آن هم بعد از سه ماه کار مشترک توی درمانگاهی که ما کارآموزان دانشکده‌ی پزشکی در آنجا مشغول تحقیقیم. هر روز دستمان را می‌گذاریم روی پیشانی بچه‌ها و امتحانشان می‌کنیم. به آنها می‌گوییم بخندند یا اخم کنند و بعد خطوطی که روی چهره‌ی آنها می‌افتد توی دفترچه‌ی یادداشتی ثبت می‌کنیم. آخر کار هم از روی همین یادداشت‌ها آینده‌ی آنها را پیشگویی می‌کنیم.
حالا استیو می‌گوید بعد از اینکه دوره‌ی کارآموزی فرمایشی‌مان تمام شد تحقیق در زمینه‌ی بررسی چین‌وچروک را می‌بوسد و می‌گذارد کنار. ولی فقط گفتنش برای او ساده است. مدت‌ها نقشه کشیده که تحقیقاتش را در این زمینه توی شهر در اختیار واسطه‌های تجاری و زن‌های نازا بگذارد و برای این کار هم فقط به اندکی از آن مطالعات نیاز دارد. در اوج تحقیقاتم در زمینه‌ی این دانش نوپا بچه‌های زیادی دیدم، تا مورد ناامیدکننده‌ی امروز صبح. نوجوانی که در آستانه‌ی شکوفایی قرار داشت و از منطقه‌ی زرخیز اسکاتلند می‌آمد. انحنای فرورفته‌ی بالای ابروهاش درست همان آینده‌ای را نمایش می‌داد که طی ده سال گذشته موارد ثبت‌شده از جنون و شیدایی شدید در نیوانگلند نشان می‌داد. استیون درحالی‌که گزارشش را می‌نوشت آهی از حسرت کشید که چطور دست سرنوشت قطار آینده‌ی این پسرک را از خط خارج می‌کند. بیچاره خانواده‌اش که باید چه هزینه‌ی گزافی را برای تربیت فرزندی در آستانه‌ی جنون صرف کند!
غذا را بین اوقات کارآموزی درمانگاه می‌خوردیم. پشت میزی چوبی نشسته بودیم و بی‌خیال داشتیم ازدحام و آمدوشد جماعت را در خیابان هشتم نگاه می‌کردیم و‏ ساندویچمان را گاز می‌زدیم. تو این فکر بودم که من نیازی به پُر کردن کله‌ام با شک و تردیدهای استیون ندارم. یک جورهایی می‌شد گفت که استیون سرگردان است چون هیچ جای پا یا دستاویز محکمی ندارد. گمان می‌کنم باید کمی بیشتر روی قضیه‌ی چین و چروک‌ها دقت کند چنان قضیه را نفی می‌کند که انگار به هر گونه ثبات ذهنی کاملاً بی‌نیاز است.
از استیون پرسیدم که تغییر عقیده‌اش در مورد بررسی عمومی چین و چروک‌ها چه تأثیری روی گزارش پایان دوره‌ی کارآموزی ما می‌گذارد که باید تحویل بدهیم. به من خیره شد و گفت: «تو گزارش خودتو تحویل میدی منم مال خودمو.»
گفتم: «ایده‌ی جالبی نیست. این جوری اونا یکی از گزارش‌ها رو مبهم تلقی میکنن و نمره نمی‌گیره.»
بیچاره استیون! دارد همه‌چیز را برای من و خودش سخت می‌کند. هنوز پزشکی را دانش تلقی می‌کند. نگرانم که شک و تردیدهای افراطی‌اش روند فارغ‌التحصیلی ما را کُند کند. نمی‌دانم اما این آخرین دوره‌ی مشترک کارآموزی ما بود و یک‌جورهایی حیف است اگر از اعتبار ساقط شود.
ساندویچم داشت تمام می‌شد که استیون گفت: «لبخند بزن! حالا اخم کن!» خب منم هردو را انجام دادم. شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت که وضعیت چین و چروک‌های من حکایت از یک زندگی کاملاً عادی دارد با مواردی از سختگیری کابوس‌وار. از قبل می‌دانستم. خودم بارها چین و چروک‌هایم را توی آینه وارسی کرده بودم. پرسیدم: «خودت چی؟» بهم خیره شد و گفت: «چشم‌های من برجستن و خط اتصالشون به صورتم واضحه.»
شکل جمجمه‌اش و شیوه‌ی اخم کردنش طوری بود که وقتی اخم می‌کرد خیلی واضح می‌شد تورفتگی بین پلک‌ها و ابرویش را که شبیه قلاب ماهی‌گیری بود دید. آن‌جور که در متون ادبی آمده بود تنها بنجامین فرانکلین و تعدادی از شخصیت‌های برجسته، که هوش سرشاری داشتند، این ویژگی‌ها را در شکل چین و چروک‌های صورتشان نشان می‌دادند.
«نبوغت رو خوب پنهان می‌کنی.»
«اگه پی حقیقت می‌گردی بدون که این یه ویژگی موروثیه. بن فرانکلین پدربزرگ مادریمه. همه‌ی بچه‌های فامیل همین ویژگی‌ها رو دارن. این فقط نشون میده که چقدر این تحقیقات مضحکه.»
من هم به این موضوع فکر کرده بودم اما اجازه نمی‌دادم تردید و دودلی استیو بهم سرایت کند. به‌علاوه آزمایش را تا جایی پیش نمی‌بردم که تشخیصم بیش از حد شیوه‌ی مطالعات روی چین و چروک‌های چهره را تبلیغ و تأیید کند. گفتم: «خط عمیق دور چشمای برجسته فقط یه نظریه ا‌ست. اونایی که این ویژگی رو دارن چندان هم نبوغ‌آمیز از پس آزمایشای مربوطه برنیومدن.» درحالی‌که پس‌مانده‌ی ساندویچش را برای موش‌ها توی کانال فاضلاب می‌انداخت گفت: «ای بابا! بگذریم!»
اخم کردم. اهمیتی نمی‌دادم. منظورم این است که به اثبات حرف‌هایم اهمیتی نمی‌دادم ولی به مریض‌ها اهمیت می‌دادم؛ چه کسی می‌تواند به آنها اهمیت ندهد؟! حالا استیو می‌خواهد مرا تحقیر کند، خب بکند.
پسر اسکاتلندی و پدرش از درمانگاه بیرون آمدند و از پله‌ها به سمت پیاده‌رو سرازیر شدند. پدر موهای سیاهی داشت و با دستی دست پسرش را گرفته بود و با دست دیگرش توی جیب کت ضخیمش دنبال چیزی می‌گشت. از استیو پرسیدم نکند گزارش پسرش را دیده باشد. استیو با سر تأیید کرد. ساکت شدیم و من به‌دقت نگاهشان می‌کردم. مکثی کرد و ما را برانداز کرد. درحالی‌که پسرش را دنبالش می‌کشید از عرض خیابان آمد سمت ما. استیو گفت: «گمونم این بار نوبت توئه.»
آخرین لقمه‌ی نان و پنیری که گاز زده بودم و تو دهنم بود قورت دادم.
درحالی‌که صفحه‌های گزارش را بین انگشت‌های لرزانش گرفته بود گفت: «حالا ما باید با اینا چه کار کنیم؟»
تمام ماه‌های گذشته را با ترس روبه‌رو شدن با موقعیت زشتی مثل این گذرانده بودم.
سخنرانی غرایی راه انداختم: «این یه تشخیص ابتداییه و فرصتی رو در اختیار شما قرار میده که حتی قبل از اینکه نشونه‌های بیماری خودشونو نشون بدن اقدام به مداوای بیماری کنین.» شکلکی درآورد و گزارش را مچاله کرد و چپاند تو جیب کتش. رویش را برگرداند اما نرفت. پسرک با شانه‌های افتاده زل زده بود به روبه‌روش. به‌آرامی گفت: «من فقط همین یه پسرو دارم.»
دورنمای مصیبت‌بار پسرک تمام وجودم را با خودش برد. سعی کردم به همه‌ی روش‌های پیشرفته‌ی علمی فکر کنم که می‌توانست آن آدم را مجاب کند که با اوضاع فعلی‌اش کنار بیاید و برود و بگذارد باقیمانده‌ی ساندویچم را کوفت کنم.
یک‌دفعه استیون چیزی را که نباید می‌گفت، گفت: «پاره‌شون کن بریز دور. همه‌شون چرندن.»
برای یک لحظه هیجان پدر آرام گرفت. نگاهی جدی به ما انداخت و گفت: «یعنی من پنجاه دلار بابت چرندیات دادم؟ این اتفاقاً خوب نشون میده که این جور مؤسسات تو سانفرانسیسکو چیکاره‌ن!»
استیون گفت: «چیزای زیادی تو رشد یه بچه مؤثره. رژیم غذایی، آب و هوا، اعتقادات دینی. تحلیل چین و چروک صورت هیچ کدومِ اینا رو در نظر نمیگیره.»
زدم به دست استیون تا بهش یادآوری کنم که ما تو این درمانگاه موقتیم و ماندگار نیستیم. پدر گفت: «ببینم بچه‌ها شما هیچ‌کدوم دکتر نیستین. هستین؟»
من سرم را به علامت نه تکان دادم. استیو هم سینه‌ای صاف کرد و به دوردست خیره شد. پدر گفت: «بذا ببینم ماجرا چیه» و ولمان کرد و رفت. پا‌های بلندش حین راه رفتن می‌لرزید و لبه‌های کت پسرک چلپ‌چلپ به‌هم می‌خورد.
گفتم: «ای نابکار!»
استیون پوزخندی زد و درحالی‌که آرنج‌هایش را به زانوانش تکیه می‌داد، خم شد و موهایش ریخت روی پیشانی‌اش.
گفت: «به اون پسره که فکر می‌کنم…»حرفش ناتمام ماند و دیگر چیزی نگفت.
گفتم: «گمونم حق با توئه.»
مدتی ساکت روی نیمکت نشستیم.
گفتم: «شاید یه چیزایی تو چشای ورقلمبیده‌ی بن فرانکلینیت پیدا شه.»
«چطور مگه؟»
«تو خیلی بدبینی. نوابغ معمولاً بدبین و دیر‌باورن. نیستن؟»
خندید و گفت: «پس اینکه من علم چین و چروک رو باور نمی‌کنم خودش اثباتی برای دستاورداشه.»
ابروهایش را در هم کشید و مدتی ساکت روی نیمکت نشستیم. گمانم چیز زیادی برای گفتن نمانده بود.

* این داستان پیش‌تر در نهمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

شکارچیان اسرار

مطلب بعدی

جیغ هشتصدساله‌ی زن

0 0تومان