گیلیان فلین اینروزها جنایینویس سرآمد رمانهای این ژانر شده است، میگویند او احیاکنندهی نوآر خانگی است. از ۲۰۰۶ با نوشتن «چیزهای تیز» رقیب جدی استیون کینگ شد و کمی بعد با رمانهایی همچون «گان گرل» (در ایران با عنوان «دختر گمشده» ترجمه و منتشر شده است) و «جاهای تاریک» نه تنها فاتح این ژانر شد بلکه بهزودی نظر سینماگرانی همچون دیوید فینچر را هم جلب کرد و کمی بعد با ساخته شدن سریالی براساس رمان «چیزهای تیز» قساوت و خونریزی و قتل در شهرهای کوچک امریکا راوی تازهای پیدا کرد، راویای که در عین خونسردی داستانهایی را روایت میکرد که صدای تازهای بود. آگوست ۲۰۱۲ وقتی برای به دنیا آوردن دخترش آماده میشد که به بیمارستان برود، تریلری جنایی و آرمانشهری برای تهیهکنندگان بریتانیایی نوشت و در همان حال با دختری که در شکمش داشت هر روز ساعتها با دیوید فینچر برای نوشتن فیلمنامهی «دختر گمشده» کار میکرد. فلین موقع نوشتن «گان گرل» هم منتظر تولد فرزندش بود. او در یکی از مشهورترین مصاحبههای تلویزیونیاش گفت: «من به مرگ و کشتار فکر نمیکنم، موقع نوشتن «دختر گمشده» چند روزی بود که با خودم فکر میکردم وقتی زنی گم میشود همسرش چه کار میکند و چه احساسی دارد و از همین جا بود که رمان را نوشتم. یا اینکه اصولاً ازدواج خوب چیست؟ و خیانت در زندگی زناشویی با آدمها چه میکند؟»
وقتی دیوید فینچر فیلمش را براساس این رمان ساخت، تازه بسیاری جلبش شدند و یان بروکس منتقد انگلیسی دربارهی «دختر گمشده» نوشت: «نوآری جدید که باعث میشود مغزتان در آستانهی انفجار قرار بگیرد.»
چیزهای تیز
سال ۲۰۰۶ اولین رمان او منتشر شد، کتابی که حتی موقع نوشتنش با اطرافیانش هم دربارهاش حرف نزده بود و بعد از انتشار برای مدت هفتاد هفته در فهرست پرفروشترینهای «نیویورک تایمز» ماند. خیلیزود به زبانهای مختلفی ترجمه شد و در بیش از چهل کشور دنیا به فروش رفت.
روزنامهنگار جوانی که خودش سخت گرفتاریهای ذهنی دارد تازگی از آسایشگاه مرخص شده است، کامیل زیبا و جوان در صفحهی حوادث روزنامهای نیمهمشهور اما کوچک صندلیای برای خودش دستوپا کرده است و سردبیری دارد که سعی میکند بهمدد صفحهی حوادث در کیوسکهای شیکاگو دوام بیاورد. کامیل بیماری خودآزاری دارد و بهزور جلو خودش را میگیرد که همان چند سانت غیرزخموزیلی تن و پوستی را، که هر گوشهاش کلمهای کنده و نوشته، سالم بگذارد. همیشه لباس بسته و پوشیده تنش میکند تا سند فروپاشی عصبیاش را از بین ببرد. آمده به شیکاگو که غمهایش را فراموش کند، غمهایی که یک سرش به زادگاهش ویندگپ برمیگردد، شهری که آنجا خواهر کوچکترش ماریان را از دست داده است. اما بهزودی سردبیر باخبر میشود که در محل تولد کامیل دو قتل رخ داده که بیارتباط به هم نیستند و چه کسی بهتر از روزنامهنگاری که با محل حادثه آشنایی قبلی دارد. دو دختر کوچک بهشکل عجیبی در کمتر از یک سال کشته شدهاند و حالا کامیل برای اینکه خودش را ثابت کند باید از این قتلها گزارشی خواندنی و تیتری برای صفحهی اول روزنامه دستوپا کند. قدم اول برگشتن به ویندگپ آن هم بعد از هشت سال است، دو کودک کشته شدهاند و وقتی جنازهشان پیدا شد دیدند که دندانهای هر دو را کشیدهاند. او باید برای رفتن به ویندگپ به خانهی مادر ثروتمندش آدورا برود، مادری که در عمارتی ویکتوریایی زندگی میکند و فاصلهاش با کامیل بعد از مرگ دختر دومش فرسنگها شده است، حالا آدورا دلخوش به دختر کوچکتر سیزدهسالهاش آماست، آما برای مادرش نقش عروسکی را بازی میکند که میتوان همیشه مراقبش بود. اما اهالی ویندگپ از دست آما ذله شدهاند. بازگشت کامیل به زادگاهش برای او سلسلهای از خاطرات تلخ گذشته را زنده میکند، او باید با مردم عجیب شهر کوچک و ثروتمند ویندگپ دمخور بشود، دوستان دورهی دبیرستانش را ببیند، با مادرش معاشرت کند و خواهرش آما را درک کند و این وسط از سربازرس و پلیس محلی اطلاعاتی بگیرد تا بتواند گزارشی از این قتل سریالی بنویسد، پلیس سردرگم است. ریچارد، سربازرسی که از مرکز فرستادهاند تا قاتل را پیدا کند، از دیدن خبرنگار روزنامهنگار شهری بزرگتر در ویندگپ هیجانزده میشود.