ایوان بونین (۱۹۵۳-۱۸۷۰)، نخستین نویسندهی روس برندهی جایزهی ادبی نوبل، در خارج از روسیه نسبتاً ناشناخته مانده است. نثر او فوقالعاده شاعرانه است و بسیاری از روایتهایش صرفاً به توصیف طبیعت و بیان احساسات و عواطف درونی قهرمان اختصاص دارند و در نوشتههایش از پیرنگهای سنتی و اتفاقات بیرونی چندان نشانی نیست. به همین دلیل معمولاً او را نویسندهای برکنار از اوضاع و شرایط اجتماعی میدانند که البته نظر چندان درستی نیست. بونین در برابر رخدادهای تاریخی و اجتماعی موضع میگرفت و آن هم موضعی بسیار قاطعانه. او هیچگاه انقلاب ۱۹۱۷ روسیه را نپذیرفت، پس از انقلاب از میهنش مهاجرت کرد و تا آخر عمر به آنجا بازنگشت. در کتاب «روزهای نفرینشده» روایت مستند خود را از انقلاب ارائه داد. داستان «نقاش مجنون» نیز در ۱۹۲۱ و در دورهی سرخوردگی و افسردگی شدید بونین نوشته شد و باز تصویری هولناک و فاجعهبار از جهان به نمایش میگذارد.
***
آفتاب در شرق زرافشانی میکرد، در پشت آبیِ مهآلود جنگلهای دوردست، در پشت جلگهی سفید و برفپوشی که یک شهر باستانی روسیه از فراز ساحل کوهستانیِ کمارتفاعی به آن مشرف بود. شب کریسمس بود؛ سپیدهدمی پرنشاط با سرمایی سبک و شبنم یخزده.
قطار پتروگراد تازه از راه رسیده بود: صف درشکهها، با مسافر یا بدون مسافر، بر مسیر برفی و کوبیدهشدهی ایستگاه راهآهن تا کوه امتداد مییافت.
مهمانخانهای بزرگ و قدیمی در محوطهای دلباز، روبهروی دکههای قدیمی بازار، همهچیز ساکت و خلوت بود و برای عید آبوجارو شده بود. منتظر مهمان نبودند. ولی آقایی با عینک پنسی، چشمان شگفتزده، پالتو بلندی از پوست خز بلوطیرنگ و درخشان و کلاه بِرهی مخملی سیاه، که موهای مجعد طلاییرنگش از زیر آن بیرون زده بود، سوار بر درشکه به ایوان ورودی مهمانخانه نزدیک شد.
مرد موحنایی ریشویی، که روی صندلی سورچی نشسته بود، با صدایی بلند و نمایشی گلویی صاف کرد و میخواست نشان بدهد که از سرما به ستوه آمده و باید به کرایهاش افزود. مسافر هیچ توجهی نشان نداد و گذاشت تا مهمانخانه با او تسویهی حساب کند.
در همان حال که با شکوه و جلال در راهروِ عریض مهمانخانه پشت سر مستخدم جوانی، که چمدان خارجی و گرانقیمت او را حمل میکرد، گام برمیداشت، با صدای بلند گفت: «مرا به روشنترین اتاقتان ببرید. من نقاشم ولی این بار اتاق رو به شمال نمیخواهم. بههیچوجه!»
مستخدم درِ شمارهی یک را چهارتاق باز کرد؛ آبرومندترین محل در مهمانخانه شامل یک هال ورودی و دو اتاق وسیع که البته پنجرههایش، بهعلت ضخیم بودن دیوارها، کوچک و گود بود. اتاقها گرم و راحت و آرامشبخش بودند و نور کهرباییرنگ خورشید پس از گذشتن از لایهی نازک یخ روی شیشههای پایینی با ملایمت بیشتری وارد اتاق میشد. مستخدم، پسرکی جوان با چشمان باهوش و شاد، چمدان را با احتیاط روی فرش وسط ورودی گذاشت و منتظر گذرنامه و دستورها ماند. نقاش کوتاهقامت، که با وجود سنش همانند نوجوانان چالاک مینمود، با کلاه و نیمتنهی مخملش از گوشهای به گوشهی دیگر میرفت، و پس از آنکه با حرکت ابرو عینکش را بالا انداخت، دستان سفیدش را که به گچ میماند، به صورت رنگپریده و دردمندش کشید. سپس با نگاه غریب و نابینای افراد بسیار نزدیکبین و آشفتهحال به مستخدم نگریست و گفت: «بیستوچهارم دسامبر ۱۹۱۶! تو باید این تاریخ را بهخاطر بسپاری!»
مستخدم پاسخ داد: «اطاعت، قربان!»
نقاش ساعت طلایی را از جیب بغل نیمتنهاش بیرون کشید، یک چشم را درهم کشید و نگاهی سرسری به ساعت انداخت، دوباره عینکش را روی بینی گذاشت و ادامه داد: «ساعت درست نهونیم است. من به مقصد آوارگیهایم رسیدهام. مجد بر خدا در اعلیعلیین و سلام بر آدمیان مورد محبت او بر زمین! (۱) گذرنامهام را به تو میدهم، نگران نباش، ولی الان به تنها چیزی که فکر نمیکنم گذرنامه است. حتی یک دقیقه هم وقت آزاد ندارم. الان باید بهسرعت به شهر بروم تا سر ساعت یازده برگردم. باید کار همهی عمرم را به پایان ببرم.» سپس دستش را به سوی مستخدم دراز کرد و دو حلقهی عروسی به او نشان داد که یکی از آنها، روی انگشت کوچکش، زنانه بود: «دوست جوان من، این حلقه یک وصیت پیش از مرگ است!»
مستخدم جواب داد: «صحیح، قربان.»
نقاش با لحن تهدیدآمیزی ادامه داد: «و من این وصیت را اجرا میکنم. من چیزی فناناپذیر نقاشی میکنم! و بعد آن را به تو هدیه میدهم.»
مستخدم جواب داد: «بیاندازه سپاسگزارم.»
– ولی دوست عزیز، مسأله آن است که من نه بوم آوردهام، نه رنگ. آوردن آنها در میان این جنگ هولناک مطلقاً امکانپذیر نبود. امیدوارم اینجا بتوانم لوازم را پیدا کنم. بالاخره همهی آن چیزهایی را که دو سال تمام عقل از سر من ربوده بود، و بعد به آن زیبایی در استکهلم به هیأت دیگری درآمد، به تصویر میکشم.»
نقاش درحالیکه کلمات را شمردهشمرده ادا میکرد، پیگیرانه نگاهش را از پشت عینک به مخاطبش دوخت. سپس دستها را با حالتی نمایشی تکان داد و با صدای بلند گفت: «تمام دنیا باید از این مکاشفه خبردار شود و آن را بفهمد، این بشارت نیکو را! میشنوی؟ تمام دنیا! همه!»
مستخدم جواب داد: «بسیار خوب، قربان. به اربابم میگویم.»
نقاش دوباره پالتویش را پوشید و بهسوی در راه افتاد. مستخدم با عجله شتافت که در را برایش باز کند. نقاش با حالتی متشخصانه سری برای او خم کرد و وارد راهرو شد. در پاگرد پلهها ایستاد و افزود: «دوست من، در دنیا عیدی والاتر از کریسمس نیست. هیچ آیینی همپای زاده شدن انسان نیست. آخرین دم از جهان کهنه و خونین! انسان تازهای زاده میشود!»
بیرون دیگر آفتاب کاملاً بالا آمده و روز فرارسیده بود. شبنم یخزدهی روی سیمهای تلگراف بر زمینهی آبی آسمان نقشی ملایم و خاکستریرنگ میانداخت و دیگر داشت کوچک میشد و از بین میرفت. در میدانگاه جنگل متراکم تماموکمالی از کاجهای پرپشت به رنگ سبز تیره دیده میشد. کنار دکانهای قصابی لاشههای سفید و عریان و یخبستهی خوکها با برشهای عمیق بر پشت گردن افتاده بود و غازهای پرکنده و بوقلمونهای فربهی که گرمای بدنشان را از دست داده بودند، با قرقرههای خاکستری، به دیوار آویزان بود. عابران ضمن صحبت با یکدیگر شتابزده میگذشتند، سورتمهرانان اسبهای پرمویشان را شلاق میزدند و تیغههای سورتمه زوزه میکشید.
نقاش بلند گفت: «میشناسمت، ای روسیه!» او در میدان گام برمیداشت و به زنان و مردان فروشندهای مینگریست که خود را در انبوهی لباس پیچیده و کمربند سفتی به خود بسته و سرحال و قبراق در کنار بساط اسباببازیهای دستساز و کلوچههای سفید و بزرگی به شکل اسب و خروس و ماهی ایستاده بودند.
نقاش سورتمهای خالی را صدا زد و دستور داد او را به خیابان اصلی ببرد. در همان حال که در سورتمهی سرد مینشست و پارچهی سنگین و سفتشدهای را روی زانوانش میکشید، گفت: «فقط تند و سریع، ساعت یازده باید خانه باشم و مشغول کارم بشوم.»
سورتمهران کلاهش را در هوا چرخاند و با کرهاسب سیر خود بهسرعت او را بر برف درخشان و کوبیدهشدهی خیابان به حرکت درآورد.
نقاش تکرار کرد: «سریعتر، سریعتر! ساعت دوازده نور خورشید به حداکثر روشنی میرسد.» سپس نگاهی به پیرامونش انداخت و گفت: «بله، مکانهای آشنایی است، ولی بهکلی فراموش شده. اسم این پیاتسا چیست؟»
سورتمهران پرسید: «چی فرمودید؟»
نقاش گفت: «دارم از تو میپرسم اسم این میدان چیست؟» و ناگهان دچار غضب بیپایانی شد: «صبر کن، بیسروپا! چرا مرا آوردهای سمت کلیسا؟ من از معبد و کلیسا میترسم! بایست! هیچ میدانی که یک فنلاندی مرا به سمت کلیسا برد و من بلافاصله به شاه و پاپ نامه نوشتم و او به مرگ محکوم شد؟ برگرد عقب!»
سورتمهران اسب تیزپا را نگه داشت و با سردرگمی به مسافرش نگاه کرد: «دستور میفرمایید کجا بروم؟ خودتان گفتید به خیابان اصلی…»
– به تو گفتم برو به مغازهی لوازم نقاشی.
– بهتر است یکی دیگر را پیدا کنید، ارباب. ما زبان همدیگر را نمیفهمیم.
– پس برو به جهنم! این هم سی سکهی نقرهات! (۲)
نقاش با زحمت فراوان از سورتمه پیاده شد، سه روبل به سمت سورتمهران انداخت و از وسط خیابان، مسیری را که رفته بود، برگشت. پالتو پوستش باز شده و روی برف کشیده میشد. چشمانش آکنده از درد بود و با آشفتگی به اینسو و آنسو میچرخید. با دیدن قابهای طلایی در ویترین مغازهای با عجله وارد مغازه شد. ولی تا حرف رنگ را زد، زن سرخگونهای که پالتو پوست به تن داشت و پشت صندوق نشسته بود، حرفش را برید: «آه، نه. ما اینجا رنگ نمیفروشیم. فقط قاب داریم و چارچوب و کاغذدیواری. کلاً هم بعید است بتوانید در شهر ما بوم و رنگروغن پیدا کنید.»
نقاش با ناامیدی عاری از تظاهری سرش را گرفت: «خدای من، مگر میشود؟ چقدر وحشتناک! الان، و دقیقاً همین الان، رنگ برای من مسألهی مرگ و زندگی است! ایدهام در استکهلم کاملاً پخته شده و وقتی به تصویر دربیاید باید تأثیر بیسابقهای بر بیننده بگذارد. باید غار بیتلحم را نقاشی کنم، زاده شدن مسیح را نقاشی کنم و تمام تابلو را پر کنم، و همهی این آغل و نوزاد و مریم مقدس و شیر و گوسفند که کنار هم آرمیدهاند، دقت کنید، کنار هم! در میان شادی فرشتگان و چنان نوری که باید بهراستی جلوهگر زایش انسان نو باشد. مسأله فقط این است که در تابلو من این اتفاق در اسپانیا میافتد، کشور اولین سفر عروسی ما. در دوردستها کوههای آبی، روی تپهها درختان شکوفا، در آسمانهای گسترده…»
خانم فروشنده با ترس گفت: «ببخشید آقا، ما باید به مشتریهایمان برسیم. ما فقط قاب و چارچوب و کاغذدیواری داریم…»
نقاش یکهای خورد و با نزاکت اغراقآمیزی کلاهش را برداشت: «آه، شما را به خدا مرا ببخشید. درست میفرمایید، کاملاً درست میفرمایید!» و شتابزده بیرون رفت.
چند ساختمان آنطرفتر، در مغازهی «دانش»، یک صفحهی مقوایی بسیار بزرگ و ناهموار، مداد رنگی، و آبرنگی روی یک تختهرنگ کاغذی خرید. بعد دوباره به سورتمهای پرید و با آن به مهمانخانه تاخت. در مهمانخانه بیدرنگ زنگ زد. همان مستخدم پدیدار شد. نقاش گذرنامهاش را در دست گرفته بود. آن را به سوی مستخدم دراز کرد و گفت: «بیا! هرکسی را بهر کاری ساختهاند. حالا دوست عزیز، باید یک لیوان آب برای آبرنگ بیاوری. متأسفانه هیچجا اثری از رنگروغن نیست. جنگ است! عصر حجر! عصر غارنشینی!»
سپس کمی به فکر فرو رفت و ناگهان چهرهاش از شادی درخشیدن گرفت: «ولی عجب روزی است! خداوندا، عجب روزی است! درست در نیمهی شب مسیح متولد میشود! منجی عالم! همین امضا را زیر تابلو میگذارم: زایش انسان نو! مریم عذرا را از روی صورت همان زنی نقاشی میکنم که نامش از الان مقدس است. او را که با نیروی شر کشته شده، به همراه زندگی تازهای که زیر قلب او نهفته است، دوباره زنده میکنم!»
مستخدم دوباره آمادگی همیشگی خود را برای خدمت ابراز کرد و دوباره بیرون رفت. ولی هنگامی که چند دقیقه بعد لیوان و تنگ آب زلالی آورد، نقاش به خواب عمیقی فرورفته بود. چهرهی لاغر و رنگپریدهاش به ماسک گچی میمانست. با حالتی شکوهمند در اتاق خواب به پشت روی بالشهای تخت دراز کشیده بود، سرش پایین افتاده و موهای بلند خاکستریاش، که به سبزی هم میزد، پخش شده بود. حتی صدای نفس کشیدنش هم شنیده نمیشد. مستخدم روی نوک پنجه بیرون رفت و پشت در به صاحب مهمانخانه برخورد که مردی کوتاهقامت و فربه بود با چشمان نافذ و موهایی که در فرق سرش به خارپشت شبیه بود.
مهمانخانهچی پچپچکنان پرسید: «خب، چه شد؟»
مستخدم جواب داد: «خوابیده.»
مهمانخانهچی گفت: «عجب! گذرنامهاش هم درست است. فقط قید شده که همسرش مُرده. ایوان ماتوِئیچ از ادارهی پلیس زنگ زد و دستور داد حواسمان به او باشد. تو، به قول معروف، چشم و گوشت را باز نگه دار. زمانه زمانهی جنگ است، برادر.»
مستخدم گفت: «میگوید هدیه میدهمش به تو، فقط بگذار کارم را تمام کنم. چای هم نخواسته…»
مهمانخانهچی حرفش را قطع کرد: «همین است، همین است!» و گوشش را به در چسباند.
ولی در آنسوی در سکوت حکمفرما بود و فقط همان اندوهی احساس میشد که همیشه در اتاق یک آدم خفته وجود دارد.
خورشید بهآرامی از اتاق بیرون میرفت. سپس کاملاً محو شد. شبنم یخزدهی روی پنجره خاکستری و غمانگیز شد. در گرگومیش غروب بود که نقاش ناگهان بیدار شد و بیدرنگ به سوی زنگ شتافت.
به محض آنکه مستخدم آمد، فریاد نقاش بلند شد: «وحشتناک است! بیدارم نکردی! درحالیکه ما فقط برای همین روز خاص به سفر اودیسهوار وحشتناکمان دست زدیم. میتوانی تصورش را بکنی که او در ماه هشتم بارداری چه حالی داشت! ما از هزار مانع گذشتیم، نزدیک به شش هفته چیزی نخوردیم و نخوابیدیم. و دریا! تکانهای دیوانهوار کشتی! آن وحشت مدامی که هر لحظه ممکن است تکهتکه شوی! همه بدوید بالا! کمربندهای نجات را آماده کن! جمجمهی اولین کسی را که بدون دستور خودش را به قایق نجات بیندازد، خرد میکنم!»
مستخدم که از فریاد پرطنین او ترسیده بود، گفت: «صحیح میفرمایید.»
نقاش که داشت آرام میگرفت، ادامه داد: «ولی چه نور شادیبخشی بود! با آن روحیهی امروزم میتوانستم کارم را ظرف دو سه ساعت تمام کنم. ولی چه میشود کرد! تمام شب کار میکنم. فقط کمک کن چیزهایی را آماده کنم. آن میز احتمالاً به درد میخورد…»
او به میز جلو مبل نزدیک شد، رومیزی مخمل را از روی آن کنار کشید و میز را تکان داد: «محکم است. ولی این را هم در نظر بگیریم که ما اینجا فقط دوتا شمع داریم. باید هشت شمع دیگر هم دستوپا کنیم، در غیر این صورت نمیتوانم نقاشی کنم. به نور بینهایتی احتیاج دارم!»
مستخدم دوباره بیرون رفت. پس از مدتی طولانی هفت شمع با شمعدانهای جورواجور آورد و گفت: «یکی کم است. بقیهی شمعها در اتاق مسافران است.»
نقاش دوباره برآشفت و دوباره فریاد کشید: «آه، چقدر تأسفآور است! دهتا، دهتا شمع دیگر احتیاج داشتم! در هر قدم به مانع برمیخورم، به پستی! دستکم کمکم کن میز را درست وسط اتاق بگذارم. نور را با منعکس کردن در آینه بیشتر میکنیم. . .»
مستخدم میز را به جایی کشاند که نقاش نشان داده بود و آن را سرجایش محکم کرد.
نقاش درحالیکه ناشیانه کمک میکرد و عینکش را میانداخت و دوباره به چشم میگذاشت، غرولند میکرد: «حالا باید چیز سفیدی روی آن بکشیم که نور را جذب نکند. مثلاً با چه؟ از رومیزیهای سفید میترسم… آها، کلی روزنامه دارم، خوب شد که احتیاط کردم و دور نریختمشان!»
چمدانی را که روی کف اتاق افتاده بود باز کرد و از آنجا چند روزنامه بیرون کشید، آنها را روی میز پهن کرد و با سنجاق محکمشان کرد، مدادرنگیها و تختهرنگش را چید، نُه شمع را در یک ردیف گذاشت و همهی آنها را روشن کرد. اتاق از اینهمه نور حالت غریب و شادیبخش، و درعینحال شومی به خود گرفت. پنجرهها سیاه شد. شمعها در آینهی بالای مبل بازتاب مییافت و نور طلایی و درخشانی به چهرهی سفید و جدی نقاش و چهرهی جوان و متفکر مستخدم انداخت. هنگامیکه سرانجام همهچیز آماده شد، مستخدم بااحترام خود را بهسوی در عقب کشید و پرسید: «شامتان را نزد ما میخورید یا جای دیگر؟»
نقاش پوزخند تلخ و اغراقشدهای زد: «فرزندم! خیال میکنید من در چنین دقایقی میتوانم غذا بخورم! برو به سلامت، دوست من. تا فردا صبح مرخصی.»
مستخدم بااحتیاط بیرون رفت.
زمان میگذشت. نقاش از گوشهای به گوشهی دیگر میرفت. به خود گفت: «باید آماده شد.» شب یخبندان زمستان پشت پنجره به سیاهی میزد. نقاش پردهها را پایین انداخت. سکوت بر مهمانخانه حکمفرما شد. پشت در، داخل راهرو، صدای قدمهای محتاط و دزدانهای به گوش میرسید: از سوراخ کلید مراقب نقاش بودند و استراقسمع میکردند. سپس صدای قدمها هم قطع شد. شمعها فروزان بودند، شعلهها میلرزیدند و در آینه منعکس میشدند. چهرهی نقاش پیوسته دردمندتر میشد. ناگهان از حرکت بازماند و فریاد زد: «نه! اول باید خطوط صورتش را در ذهنم زنده کنم. باید این ترس بچگانه را از خودم دور کنم!»
روی چمدان خم شد. موهایش آویزان شده بود. دستش را زیر رختها برد و آلبوم جلدمخملی سفید بزرگی بیرون کشید، روی مبل کنار میز نشست، آلبوم را باز کرد و مصمم و مغرور سر را عقب انداخت و غرق تماشا شد.
عکس بزرگی در آلبوم بود: فضای داخلی کلیسایی خالی، با طاق، با دیوارهای براق از سنگهای صیقلی. در وسط کلیسا، روی یک برآمدگی پوشیدهشده با ماهوت عزا، تابوت درازی قرار داشت که زن لاغری با پلکهای بسته و ورمکرده در آن آرمیده بود. حلقهی گلی دور سر باریک و زیبای او گذاشته بودند و دستهایش روی سینه قلاب شده بود. بالای سر تابوت سه کشیش کلیسا ایستاده بودند و پای آن تابوت بسیار کوچکی قرار داشت، با نوزادی درون آن که شبیه عروسک بود.
نقاش با التهاب به خطوط تندوتیز چهرهی زنِ درگذشته مینگریست. ناگهان چهرهاش از وحشت در هم رفت. آلبوم را روی فرش انداخت، از جا پرید و به سوی چمدان شتافت. تمام وسایل درون آن را به هم ریخت، تا ته، پیراهنها را روی زمین انداخت، جورابها، کراواتها… نه، چیزی که دنبالش میگشت، آنجا نبود! با درماندگی به دوروبرش نگاه میکرد و با دست پیشانیاش را میمالید…
پا بر زمین میکوبید و بانگ خفهاش بلند شد: «نصف زندگیام را بابت یک قلممو میدهم! جا گذاشتهام، جا گذاشتهام! عجب بدبختی هستم! پیدایش کن! معجزه کن!»
ولی قلممویی در کار نبود. در جیبهایش جستوجو کرد و یک چاقوی پاکتبری پیدا کرد، به سوی پالتویش دوید… میشود یک مشت پشم ببرد و به پر یا به تکهچوبی ببندد؟ ولی از کجا نخ پیدا کند؟ شب است، همه خوابند… خیال میکنند دیوانه است! با غیظ مقوا را از روی مبل قاپید، آن را روی میز انداخت، دنبال بالش به اتاق خواب دوید، آنها را روی مبل انداخت تا بتواند در ارتفاع بالاتری بنشیند، سپس دست به مدادرنگیها برد و در کارش غرق شد.
بدون استراحت کار میکرد. عینکش را برداشته و کاملاً روی میز خم شده بود. خطوط محکم و مطمئنی میکشید، گاه لحظهای به عقب خم میشد، نگاهش را به آینه میدوخت که تصویر مبهم و روشنش پر از شعلههای لرزان و رنگارنگ بود. موهای شقیقهی نقاش از گرمای شمع مرطوب شده و رگهای گردنش از فرط التهاب ورم کرده بود. چشمانش اشک میریخت و گر گرفته بود و خطوط چهرهاش بریدهبریده شده بود.
سرانجام دید که مقوایش بهکلی ضایع شده است: نقشهایی مطلقاً بیارتباط به هم از نظر معنا و مفهوم، بهشکلی غیرمنطقی و خیرهکننده، کنار هم انباشته شده و صفحه را پر کرده بود. الهام آتشین نقاش اصلاً تابع اختیار او نبود و بههیچوجه چیزی را پدید نمیآورد که دلخواه او بود. مقوا را برگرداند، مدادرنگی آبی را قاپید و مدتی در حال بهت ماند. صفحات گشودهی آلبوم کنار مبلش بود. تابوت دراز و چهرهی مرده از آلبوم توی چشم میزد. نقاش آلبوم را محکم بست. شیشهی ادوکلنی در چمدان از زیر رخت و لباسها بیرون زده بود. نقاش از جا پرید، بهسرعت درپوش آن را پیچاند و درحالیکه دهانش میسوخت مشغول نوشیدن آن شد. وقتی شیشه را تقریباً تا ته خالی کرد و نفس مشتعل معطرش را بیرون دمید، دوباره با گلوی سوزان مشغول راه رفتن در اتاق شد.
خیلی زود نیروی نوجوانی او را دربر گرفت: اراده و تصمیمی جسورانه، اطمینان به هر فکر و هر احساس خویش، آگاهی از اینکه هر کاری از دستش ساخته است، اینکه جرأت هر کاری را دارد، اینکه دیگر هیچ تردید و هیچ مانعی پیش رویش نیست. از شادی و امید سرشار شد. به نظرش میرسید یورشهای پلید و اهریمنیِ زندگی و امواج سیاهی که نیروی خیالش را لبریز کرده بود، عقب مینشیند. هوشیعانا! مبارک باد آن کس که به نام خداوند میآید! (۳)
اکنون در برابر دیدگان ذهن او، با روشنی و وضوحی تکاندهنده و بیسابقه، چیزی نمودار شده بود که قلبش در عطش آن میسوخت، همانطور که در خیال به خود میگفت نه قلب بردهی زندگی، بلکه قلب آفرینندهی آن. آسمانها، آکنده از نوری جاودانه، مسحور لاجورد عدن، با لکهابرهایی شگفتانگیز و البته اندکی مغشوش، در تخیلش جان میگرفتند. بال و سیمای فروزان خیل فرشتگان مقرب در زیباییِ نیایشگر آسمان جلوه مییافت. خدای پدر، شاد و مقتدر، پر از خیر و شکوه، همانند روزهای آفرینش جهان، در هیأتی فرحبخش و باعظمت از میان فرشتگان سر برآورده بود. دختری با زیباییِ بیمانند، با چشمانی سرشار از لذت مادری سعادتمند، بر تودههای ابر لابهلای پهنههای دوردستی که زیر پایش گسترده شدهاند، ایستاده و نوزادش را بر سر دستان الهی خود گرفته و به جهان نشان میدهد، نوزادی که همچون خورشید میدرخشد، و یحیای مردمگریز و نیرومند که خود را در پوست درندگان پیچیده، کنار پای دختر زانو زده و در جوشش عشق و مهر و شکرگزاری کنارهی لباس او را میبوسد …
نقاش دوباره سر کار خود شتافت. نوک مدادش را میشکست و دوباره با دستان لرزان و شتابی تبآلود آن را با چاقو تیز میکرد. شمعها که داشتند به انتها میرسیدند و مومشان آب شده و روی شمعدانهای گداخته سرازیر شده بود، با حرارت بیشتری کنار صورت او که موهای خیسش در امتداد گونهها روی آن ریخته بود میسوختند.
ساعت شش صبح دستش را دیوانهوار روی زنگ فشرد: کارش را تمام کرده بود، تمام کرده بود! سپس به سوی میز دوید و با قلبی که بهشدت میتپید به انتظار مستخدم ایستاد. اکنون رنگش آنقدر پریده بود که لبهایش سیاه به نظر میرسید. تمام نیمتنهاش از گرد رنگارنگ مدادها پوشیده شده بود. چشمان تیرهاش از دردی غیربشری میسوخت و در همان حال شعفی وحشیانه در آنها هویدا بود.
کسی نیامد. سکوت گورستان پیرامونش را دربر گرفته بود. ولی او ایستاده بود و انتظار میکشید و تمام وجودش به انتظار و شنوایی تبدیل شده بود. الان، در همین لحظه، مستخدم به درون اتاق خواهد شتافت و او، این آفرینندهای که کار خود را به پایان برده و روح خود را به ارادهی الههاش وانهاده است، بهسرعت کلمات دلهرهآور و پیروزمندانهای را، که از پیش آماده کرده، خطاب به او ادا خواهد کرد: «بردار! این را به تو هدیه میکنم.»
او که چیزی نمانده بود از تپش قلبش هوشش را از دست بدهد، مقوا را محکم در دست گرفت. ولی روی مقوا که تماماً پوشیده از رنگ بود، چیزی هیولاوار انباشته شده بود که قوهی خیال او را کاملاً برخلاف آرزوهای پرشورش به تابعیت خود درآورده بود. آسمانی وحشی به رنگ آبی و سیاه تا افق پر بود از آتشسوزی و شعلههای پردود و خونبار خانهها و کاخها و معابد در حال ویرانی. در این پسزمینهی شعلهور، سیاهی تختهای شکنجه، سکوهای اعدام و چوبههای دار با قربانیانشان بهچشم میخورد. بر فراز تمام این تصویر، بر فراز تمام این دریای آتش و دود، صلیب عظیمی، شکوهمند و شیطانی، سر برافراشته و شهید غرقهبهخونی، با دستان مطیع و گشوده، به بازوهای آن مصلوب شده بود. مرگ، با تاج دندانهدار و سازوبرگ رزم، آروارهی مهلک خود را عریان کرده و با دورخیز به جلو متمایل شده و نیزهی سهشاخهی خود را عمیق زیر قلب مصلوب فروبرده است. در پایین تصویر هم تودهی بینظم مردگان دیده میشد، زبالهدانی، نزاع و درگیری زندگان، ملغمهای از صورتها و دستها و بدنهای عریان، و این صورتهای بهاستخوانودندانرسیده، چشمهای از حدقه بیرونزده، آنچنان مشمئزکننده و زننده بود و آنچنان از نفرت و کینه و شهوت و برادرکشی مسخ شده بود که میشد آنها را صورت حیوان، درنده، یا اهریمن فرض کرد، ولی بههیچوجه چهرهی انسان نبود.
پاریس ۱۹۲۱
پینوشت:
یک. بخشی از کتاب مقدس (لوقا، ۲: ۱۴) که یکی از مشهورترین سرودهای مذهبی مسیحیان نیز از آن گرفته شده است.
دو. اشاره به سی سکهای که یهودا در ازای خیانت به مسیح دریافت کرده بود؛ کنایه از پول و درآمد ناپاک.
سه. آیهای از کتاب مقدس (متی، ۲۱: ۹). هوشیعانا عبارتی عبری است که برای تحسین به کار میرود (معنای نخست آن «نجاتبخش» است)، عهد جدید، ترجمهی پیروز سیار.
* این داستان پیشتر در پانزدهمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.